به گزارش ایسنا، سالها از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا ۱۷ سال و (۱۷ دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود ۹۰۰ دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، ۱۰۰ نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
شهید محمد رجب محمدی اوجان یکی از دانش آموزان شهید این مدرسه است. مرتضی رضایی همرزم این دانش آموز روایت میکند: «آذر ماه ۱۳۶۶ و قبل از عملیات بیت المقدس ۲ بودکه در دبیرستان، شور رفتن به منطقه اوج گرفت و بازار تهیه برگه خروج از مکتب توسط من و عامر محمدی گرم بود. یعنی هرکس می خوانست از مکتب خارج شود، ما برگه خروج تهیه کرده بودیم.
اتفاقی، محمدی اوجان را دیدم؛ گفتم: جبهه نمی ری؟ گفت: چرا. گفتم: من دارم می رم پادگان ولی عصر (عج) اعزام انفرادی بگیرم. محمد رجب کلاس تجربی بود و من ریاضی می خواندم.
برگه خروج تهیه کردیم و رفتیم پادگان ولی عصر (عج) و اعزام گرفتیم به لشکر ۲۷. تاریخ اعزام ۱۸ آذر ۱۳۶۶ بود و قرار شد فردای آن روز با برگه امریهای که گرفته بودیم، به باختران (کرمانشاه) برویم و خود را به لشکر معرفی کنیم.
غروب از میدان آزادی با اتوبوس حرکت کردیم و صبح ۱۹ آذر به باختران رسیدیم. از آنجا سراغ شهرک باهنر را گرفتیم و با مینیبوس به اردوگاه رفتیم. آن شب در حسینیه خوابیدیم و صبح، بعد از نماز و صبحانه به گردان حمزه (ع) که فرمانده یکی از گروهان های آن از دوستان و بچهمحلهای من بود، رفتیم و معرفی گرفتیم به دسته سوم از گروهان ۳ گردان حمزه (ع).
من تیربارچی شدم و محمد رجب هم شد کمک من. روزها را طبق معمول با صبح گاه و تمرینات سخت و آموزش میگذراندیم. روزهای خوبی با اوجان داشتیم، با این تفاوت که محمد رجب بچه مثبت گروهان بود و من شیطان و شلوغ و دنبال ماجراجویی.»
همچنین علی عنابستانیاز دیگر دوستان شهید محمد رجب محمدی اوجان می گوید:«خانه ما و محمد رجب در یک کوچه بود و همیشه با سرویس مکتب با هم میرفتیم و برمی گشتیم. بامعرفت و بامحبت و خونگرم بود.
وقتی فهمید من عصرها که از دبیرستان برمیگردم، به کار بنایی در خانهمان مشغول میشوم، بلافاصله بعد از رسیدنم به خانه، پشت سر من میآمد و به ما کمک میکرد.
البته ماجرای خجالتی بودن محمد همداستانی بود. من چند خواهر داشتم و محمد مفصل خجالت میکشید و حیا میکرد که بیاید داخل خانه. برای همین مدتها پشت در میماند تا خودم بروم دنبالش و بیاورمش داخل، آنهم بعد از چند بار که با صدای بلند میگفت یا الله.
وقتی در مسجد جامع افسریه نماز جماعت میخواندیم، اگر سؤالی از امام جماعت داشت، برای اینکه مزاحم دیگران نشود، آنقدر صبر میکرد تا همه بروند سؤالهایشان را بپرسند و بعد میرفت پیش امام جماعت و تا سر کوچه منزل حاجآقا، او را همراهی میکرد و اگر سؤالی هم داشت، میپرسید.
بسیار مهربان بود؛ اما وای به وقتیکه عصبانی میشد. زبانش را لوله میکرد و با لبهایش فشار میداد و با حرص به ما حمله میکرد. جوری با مشت ما را میزد که رفقای نزدیک میگفتند: الفرار از خشم اوجان.
گاهی اذیت میکردیم تا حرصش دربیاید و ما را بزند. خدا ما را ببخشد. یک روز آنقدر اذیتش کردیم که تا چند روز قهر کرد. ما هم که طاقت قهر او را نداشتیم، رفتیم منتکشی.
گاهی که محمد رجب میآمد خانهمان، من یک برادر یکساله داشتم که خیلی با او بازی میکرد. برادرم هم خیلی از محمد خوشش میآمد و مدام از سر و کولش بالا میرفت. محمد اما یکبار هم ناراحت نشد و مثل کودک، طوری با برادرم بازی میکرد که به او خوش بگذرد.
در آن دوران، با محمد رجب در دبیرستان اقامت داشتیم. یعنی شبها در مکتب میماندیم. ماندن در مکتب عالمی داشت. محمد مثبت بود و با شلوغ کاریهای ما همخوانی نداشت. همیشه میگفت بچهها بیایید درس یا کتاب بخوانیم و از وقتمان استفاده کنیم.
ما میگفتیم باشد اما با چند نفر از بچهها تختهای دوطبقه را به هم میچسباندیم و از دو طرف پتو آویزان میکردیم و فضای مجزایی ایجاد میکردیم و شروع میکردیم به اذیت بچهها و حرف زدن از روح و جن و چیزهای وحشتناک.
یکشب که محمد رجب در کلاس مشغول درس خواندن بود، یک توپ بسکتبال گذاشتیم روی سرمان و ملحفه بلندی کشیدیم روی سرمان، مثلاً روح شدیم و شروع کردیم به صدا درآوردن تا محمد را بترسانیم. محمد رجب اما نترسید، با عصبانیت دنبالمان کرد و تا میخوردیم کتکمان زد که خجالت بکشید! اینقدر شیطنت نکنید! کمی همدرس بخوانید! تا کی میخواهید شلوغ کنید؟!
وقتی با محمد رجب اوجان و رضا نیکبین به جبهه رفتیم، من و رضا باهم جفت شده بودیم و مرتب آتش میسوزاندیم. خب نوجوان بودیم و شر؛ اما محمد رجب اصلاً روحیهاش به این کارها نمیخورد. البته هیچوقت هم ما را ضایع نمیکرد.
آن روزها شرایط جبههها خوب نبود و عراق در برخی مناطق در حال پیشروی بود. ماهم دوست داشتیم به خط مقدم برویم و دمار از روزگار دشمن در بیاوریم؛ اما به خاطر شرایط خاص آن روزها هرکاری کردیم نتوانستیم به خط مقدم برویم و به همین دلیل خیلی ناراحت بودیم.
محمد توی همان شرایط برای کنکور برنامهریزی میکرد. چند کتاب درسی و غیردرسی هم آورده بود و در اوقات آزادش مطالعه میکرد. حتی اگر در عقبه لشکر روزنامه پیدا میکرد، تا آخر میخواند و مدام ما را نصیحت میکرد که مطالعه کنیم و وقت خود را بیهوده نگذرانیم، اما کو گوش شنوا؟!
تابستان ۱۳۶۶ بود که با محمد رجب و رضا نیکبین رفتیم جبهه. بچههای دبیرستان دستهجمعی اعزامشده بودند به لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) نزدیک میاندوآب. ما هم از پایگاه مالک اشتر، اعزام انفرادی گرفتیم و به گردان المهدی (عج) لشکر ۱۰ پیوستیم.
وقتی به گردان المهدی رسیدیم، عملیات شد. عراق از چند محور در جبههها پیشروی کرده بود. درگیری در ارتفاعات شیخ محمد ماووت شدید بود و کار جنگ در استان سلیمانیه گرهخورده بود. نیروهای ما را باید با بالگرد میرساندند به منطقه و اصطلاحاً هلی برن میکردند. یک بالگرد شنوک آمد در اردوگاه و نزدیک به صد نفر نیرو را با خودش برد! ما سه نفر که تازه رسیده بودیم، هر کاری کردیم، نشد که برویم.
چند روز بعد، خبر شهادت چند نفر از بهترین رفقای مکتب را شنیدیم: هادی آریایی، سروش امیری و ابوالفضل میر بابایی. با هادی آریایی و سروش امیری رفاقت نزدیکی داشتیم و خیلی ناراحت شدیم.
اردوگاه لشکر از نیرو خالی بود و بعد از عملیات همه برگشته بودند تهران. عقلهایمان را رویهم گذاشتیم و گفتیم میرویم امتحانات پایان سال را میدهیم و دوباره برمیگردیم. برگشتیم و چند روز رفتیم دبیرستان و باهم درس خواندیم. محمد رجب، جبر و ریاضیاش عالی بود و برای اینکه ما نمره خوبی بیاوریم، کلی زحمت کشید و با ما ریاضی کار کرد، اما بازهم ما اذیتش میکردیم.
امتحانات خرداد ۱۳۶۷ که تمام شد، از بچهها سراغ محمد رجب را گرفتیم؛ اما کسی از او خبر نداشت. نگران شدم که نکند بیمار شده یا مشکلی پیشآمده.
رضا نیکبین و جواد نوری ساری را پیدا کردم و با موتور جواد رفتیم دم خانه محمد رجب. به در خانهشان که رسیدیم، ماتمان برد؛ پلاکارد شهادت محمد رجب روی دیوار بود و جمعیت زیادی که از تشییع جنازه او میآمدند، در حال متفرق شدن بودند.
میخکوب شدیم و گریه امانمان را برید. محمد تنهایی به جبهه برگشته بود و شده بود بیسیمچی گردان. بلافاصله هم در عملیات دفاع از جاده اهواز خرمشهر، در ۱ مرداد ۱۳۶۷به شهادت رسیده بود و ما را تنها گذاشته بود. ناراحت بودیم که حتی نرسیدیم با پیکرش وداع کنیم.
منبع
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صفحات ۶۹۲، ۶۹۳، ۶۹۴، ۶۹۵، ۶۹۶
انتهای پیام