به گزارش ایسنا،عبدالحسین مرشدی از مدافعان خرمشهر و رزمندگان دوران هشت سال دفاعمقدس در خاطرات خود با اشاره به نخستین درگیری مسلحانه با عراقیها در خرمشهر روایت میکند: «اولین شبی که ما سه نفر مسلح به بمب بودیم، منتظر ماندیم تا وقتی هوا کاملاً تاریک شد به سمت گمرک حرکت کردیم تا ضربهای به دشمن بزنیم. در میان رزمندگان کمکم جلو رفتیم تا به کنار دیواری رسیدیم که در واقع، آنجا خط مقدم جبهه محسوب میشد. فاصله ما با دشمن از آنجا کمتر از ۵۰ متر بود.
گاهی صدای تیراندازی عراقیها شدت پیدا میکرد و گاهی هم کاهش مییافت. در تاریکی شب، تانکها جلو نمیآمدند و پیدا کردن آنها بسیار دشوار بود اما از صدای حرکت تانکها میفهمیدیم که فاصلهشان دور است. در آن وضعیت، ما نمیتوانستیم با آن بمبهای دستی، کاری بکنیم؛ در نتیجه تا نیمههای شب هیچ اقدامی نکردیم. اما حدود ساعت ۱ بامداد تصمیم گرفتیم هر طور شده داخل نیروهای عراقی نفوذ کنیم. هوا خیلی تاریک بود، عکسالعمل عراقیها مثل آتش زیر خاکستر میماند و در واقع شبیخون زدن ما ریسک بسیار بزرگی بود. آن شب بعد از اینکه جبهه کاملاً ساکت شد و صدای تیراندازیها قطع شد. ما سه نفر خیلی آهسته و آرام از پناه یک دیوار بلند، خود را به عراقیها نزدیک کردیم و به خاطر نزدیکی بیش از حد، در بعضی قسمتها سینهخیز به جلو میرفتیم؛ تا اینکه صدای صحبت کردن عراقیها را از پشت بام منزلی میشنیدیم که با زبان عربی، ولی خیلی آرام حرف میزدند.
ما داخل گودالی نشسته بودیم و اطرافمان را نگاه میکردیم که ناگهان یک گلوله منور بالای سرمان روشن شد و تا چند دقیقه اطرافمان مثل روز روشن شد. ابتدا خودمان را جمع و جور کردیم تا دشمن ما را نبیند و از طرفی از همان فرصت کم و از روشنایی منور استفاده کرده و اطرافمان را کاملاً شناسایی کردیم تا هدف مناسبی را پیدا کنیم که ارزش بمب انداختن داشته باشد. در همان لحظات کوتاه، یک خودور عراقی را دیدیم که کنار دیواری پارک شده بود. به بچهها گفتم: «من میروم آن خودرو را به آتش میکشم.» محمدی گفت: «عبدالحسین تنها کجا میروی؟ من هم همراهت میآیم. تنهایی خوب نیست.» دو نفری خیلی آهسته و سینهخیز به طرف آن خودرو حرکت کردیم. وقتی کاملاً نزدیک شدیم، با کمی دقت متوجه شدم داخل خودرو، که لندرور بود، دو نفر خوابیده بودند، چون هیچ حرکتی نداشتند.
قلبم به شدت میزد و به طپش افتاده بود، لحظهای آرام نمیگرفت. دستهایم میلرزید؛ این اولین مأموریت جنگی ما محسوب میشد! به سختی کبریت را کشیدم و به سر فتیله نزدیک کردم. اما باد شعله کبریت را خاموش کرد. با ترس و لرز بیشتر برای بار دوم کبریت را روشن کردم و به سر فتیله نزدیک کردم. وقتی فتیله کاملاً آتش گرفت، با دست راستم بطری را به طرف خودرو عراقی پرتاب کردم و قبل از اینکه ببینم بمب دستی به هدف خورده یا خیر، فرار را بر قرار ترجیح داده و با سرعت از آن محل فاصله گرفتیم. در حین فرار و در مسیری که میرفتیم، عالیپور هم به ما اضافه شد و سه نفری با سرعت هرچه تمامتر میدویدیم و از محل دور میشدیم. عراقیها که تقریباً غافلگیر شده بودند، بیمحابا و بدون هدف پشت سر ما را به رگبار بسته بودند. در حین دویدن، من یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. خودرو عراقی آتش گرفته و در حال سوختن بود و از فاصله دورتر صدای «حریق! حریق!» عراقیها شنیده میشد. آن شب در حالی که به محل نیروهای خودی رسیده بودیم، چیزی نمانده بود که بچههای خودمان ما را به رگبار ببندند، اما به خیر گذشت. این اولین مأموریت ما با کوکتل مولوتف بود که به خوبی انجام گرفت.
یکی از مسیرهایی که دشمن قصد داشت وارد شهر بشود، از طرف جاده اهواز یا همان سمت پلیسراه بود. عراقیها از آن سمت هم کاملاً به جلو آمده بودند و نبردی سخت در گوشه و کنار جبهه شمالی شهر ادامه داشت. محور و مسیر دیگر پیشروی دشمن همان جاده اصلی شلمچه به پل نو و سپس به گمرک بود، با این حال، لحظه به لحظه محاصره خرمشهر تنگتر میشد. اگرچه عراقیها از لحاظ استعداد نیرو و مدرن بودن تجهیزات و سلاح برتری چشمگیری نسبت به نیروهای ما داشتند، اما شجاعت و از خودگذشتگی مدافعان خرمشهر باعث میشد که آنها به سهولت نتوانند به اهداف خود، یعنی تصرف کامل شهر، برسند.
حد فاصل شلمچه تا پل نو که قریب به ۱۷ کیلومتر است، نبردهای سختی بین مدافعان و متجاوزین عراقی انجام گرفت و رزمندگان بسیاری در همین فاصله به لقاءالله پیوستند و مجروحان فراوانی جانفشانی کردند تا عراقیها نتوانند به سهولت به اهداف خود برسند. دشمن برای اینکه بهتر بتواند خرمشهر را محاصره و سپس تصرف نماید، از مرز پاسگاه زید هم به سمت ایستگاه راهآهن حسینیه یورش آوردند و جاده اهواز ـ خرمشهر را اشغال کرده و سپس به سمت پلیسراه ادامه مسیر دادند. روبهروی پلیسراه ساختمانهای پیشساختهای وجود داشت که نیروهای ایران در آنجا مستقر و متمرکز بودند و راه پیشروی دشمن را در همان محل سد میکردند.
آن زمان هیچکدام از قول و قرارهایی که دکتر ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور، به مردم مظلوم خرمشهر میداد، عملی نمیشد. با توجه به اینکه ایشان از طرف حضرت امام خمینی(ره) به فرماندهی کل نیروهای مسلح ایران برگزیده شده بودند، اما در عمل با واگذاری اسلحههای ارتش به مردم و سپاه مخالفت میکردند. به همین خاطر، در خرمشهر علاوه بر اینکه نیروی کافی وجود نداشت تا با دشمن بجنگد، اسلحه کافی هم در اختیار کسانی که حضور داشتند نبود. تانک و توپخانههایی که بنیصدر وعده میداد که به زودی به کمک مردم خرمشهر میآید، هرگز وارد شهر نشد. آن زمان من نمیدانستم آیا نیروی منسجم و منظمی وجود دارد که به خرمشهر نمیآید یا اینکه عمداً تانک و توپ و نیروی کافی به خرمشهر وارد نمیشد. من در حدی نبودم که در این مورد قضاوت کنم، اما هرچه بود فقدان سلاح سنگین و نبود نیروی کافی برای آن روزهای سخت خرمشهر، فاجعه بزرگی به حساب میآمد. واقعاً بسیار ناراحتکننده است که انسان دشمن را در شهر و دیار خود ببیند، اما اسلحهای نداشته باشد که او را بزند.
با این حال، نیروهای موجود در خرمشهر به صورت گروههای چریکی با دشمن به جنگ و ستیز برمیخاستند. مثلاً گروههای چریکی که دانشجویان دانشکده افسری تشکیل داده بودند «دانش» نام داشت. هر دانشجو تعداد ۱۰ نفر از سربازان لشکر۹۲ زرهی اهواز را تحت امر خود میگرفت که آنها فقط تفنگ ژ۳ و آر. پی. جی۷ داشتند. ضمناً سربازان تحت امر، سرباز وظیفه نبودند، بلکه سربازان احتیاط بودند که سال۵۶، یعنی سالهای قبل از انقلاب، خدمت وظیفه خود را تمام کرده بودند که بر حسب نیاز مجدداً به خدمت فراخوانده شدند.
با توجه به اینکه ما چند نفر جوان مسجدسلیمانی مسلح به بمب شده بودیم، لازم و ضروری بود که جزء گروه و سازمانی قرار بگیریم و با همکاری آنها مأموریت محوله را انجام بدهیم. از طرفی میخواستیم در رابطه با کارهای روزمره کمی هم آزادی عمل داشته باشیم و خودمان را محدود نکنیم. جنگ در خرمشهر جنگی چریکی و پارتیزانی بود، حتی پرسنل گردان دژ که یک یگان منظم و منسجم بودند هم در داخل شهر به صورت گروهی عمل میکردند.
منبع:
منبع : دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، ۱۳۹۵
انتهای پیام