شعرهای اخوان ثالث برای امام رضا (ع)

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) _ شعر

همزمان با سالگرد ولادت امام هشتم شیعیان، امام رضا (ع) شعرهایی از مهدی اخوان ثالث بازنشر می‌شود.

علیّ بن موسی الرضا، ای شهی

که بر درگهت کوسِ دولت زنند

شهی کو جبین بر زمینت نسود

بر او ز آسمان داغ نکبت زنند

بسا شیرمردان که روباه‎وار

به خاکت سرِ عَجز و خجلت زنند

چو بر پای خیزند کرّوبیان

به سرشان گُلِ فخر و عزّت زنند

مرا نیز دریاب در «ری» ز «توس»

بگو تا نه تیغ ملامت زنند

که من زادۀ خاکِ پاکِ توام

رهی، تا که صور قیامت زنند

غریبی تو آنجا، من اینجا غریب

مَهِل کِم چنین طعنِ غربت زنند

مرا دشمنانند، پُر کین و رشک

کِم از هر کران تیر و تهمت زنند

ازیرا که در شعر نام‌آورم

ز عرشم صلای تحیّت زنند

حسودانم از مَکمنِ حقد و خبث

سنانِ جفا، تیر طعنت زنند

ولی من چو کوه استوارم، چه بیم

کِم این ابلهان مشتِ شنعت زنند

به لطف تو از کیدشان ایمنم

چه باکم که از هرسویی لَت زنند

سپر دارم از شعر پولادسان

کز آن گنبدِ چرخِ شوکت زنند

همان مشت و لت‎های خود بشکرند

خران جُفته بر کوه صولت زنند

چو روباهِ طاووس محسود، خویش

سر و دُم به خُمِّ فضیحت زنند

اگر بَد کنانند، با خود کُنان

بِهِل غوطه در بحر غفلت زنند

و گر لَت زنانند، سبلت کَنان

لَتِ خود به کوه صلابت زنند

من آنم که از شعر من اختران

به پر نقش ابداع و صنعت زنند

چنان شعر گویم که از لطف آن

«خط نسخ بر ذکر جنّت» زنند

 گَرَم بر زمین نیم کَت نی، چه غم

به چرخم ز زر عرشیان کت زنند

به نام تو آراستم این سرود

از آن سکّه سرِّ صفوت زنند

مهل، یا علیَ بنِ موسی الرّضا

که بر کشت من سمّ و آفت زنند

تو از آن مایی و ما زانِ تو

گواهان بر این مُهرِ صحّت زنند

گواهان ِ آگاهِ عرشِ اِله

بر آن، مُهر صحّت به رغبت زنند

گواهان تاریخ و اخبار نیز

به خاکت سَرِ طوع و طاعت زنند

ز عرش آید آیات معصومی‎ات

وز آن سکّه زرِّ عصمت زنند

تو زین بی‎نیازی ولی عرشیان

قدم‎ها به پای ارادت زنند

دریغا که دورم ز کویت، بگو

ندای «طلب کرد حضرت» زنند

پس آنگه نگر، چون پَرَم سوی تو

که گویی صلایم ز جنّت زنند

الا یا علیّ بن موسی الرّضا

که صبح و شبت کوس حشمت زنند

بسا پنج نوبت زنان بر درت

پشیمان، سر ترک و توبت زنند

تو هشتم امامی، دو نوبت کم است

بگو دست کم هفت نوبت زنند!

مرا مانع آیند از نشر شعر

اگرچه به خود خطِّ عُطلت زنند

نتانند شعر مرا خواند و باز

بر آن تیغِ منع از وقاحت زنند

ندانند حتّی الفبای شعر

ولی لاف از اوجِ براعت زنند

نخوانده ز فضل و ادب بسمله

نگر طرفه کِم تای تَمّت زنند

تهیدست جمعی پریشان که لاف

ز فکر و ز فضل و فضیلت زنند

ز حِقد و فرومایگی، وَز حسد

ره من به نام فراست زنند

کسانی که بر من بتازند، تیغ

به شعرِ بلیغ و فصاحت زنند

چو مثلم نبینند، چوبِ فضول

به شعرم مَثَل در بلاغت زنند

علیلان کوتاه‌فکرند و تیغ

به شعر بلند سلامت زنند

به من لطمه تنها نه از خبث طبع

که بر حسب آیین و عادت زنند

ندانند خِنگ ابلهان، کاین زیان

نه بر من، که بر شعر و فکرت زنند

تویی پور موسی و فرعونیان

رهِ طورِ شعرِ مشیّت زنند؟

عصا اژدها کن، که ماران سِحر

به مُعجز بَرَم نیش نیّت زنند

اماما مهل کاین سپاه شریر

چنین طبل خبث و خصومت زنند

به دادم رس، ای جامع دین و داد

شبیخون به من این جماعت زنند

ازین دین‎به‎مزدان، ستان داد من

که نشتر به قلب شریعت زنند

تو مپسند کاین بی مروت گروه

چنین آتش اندر مروّت زنند

رضا (ع) ای که بر پنجره‎ﹾ مضجعت

همه روز و شب چنگ حاجت زنند

****

آمد نسیم صبا، پیش از سپیده‌دمان

تا بسترد، بِبَرد، از دل ظلامِ غمان

چون فرودین ز بهشت آید؛ غمان برود

گر هست شیر ژیان، ور هست پیل دمان

پارینه برف بزرگ، کوچد ز شهر و ز دشت

تا مأمنی طلبد، از کوه امن و امان

بنگر به کوه و ببین، کز برف و سنگ سیاه

بنشسته نور یقین، بر جای‎جای گمان

صبح است و بزم صبوح، راح است و راحت روح

تا ساعه ستّه منوش منوش، کمتر ز سبع و ثمان

یار صبیحت اگر، از باده‎های صبوح

گوید مده، تو بده، گوید بمان، تو ممان

زهّادِ منکر می، گولند و گمره و گیج

در عین و اوجِ وجود، بلعیدۀ عدمان

خوشّا نشید خروس، کاید ز هر سوی توس

خوشّا پرستوی جلد، خوشّا همین و همان

پوشیده سبز و کشد، سر زی سپهر بلند

اِشنِ برهنه که بود، عریان و زار و خمان

آن کوه و دامنه بین، وان سبزه‎های خوشاب

سایه‎ سحاب شتاب، چون گلّه‎های رمان

آهو بزاد و برست، از جور سرد شتا

نک بنگرش به چمن، با برّه شاه و چمان...

از «ری» ز مهلک جنگ، جستم به مأمن «توس»

در زادبوم خودم، بهتر امان و ضمان

در ظل بوالحسنم، هشتم امام همام (ع)

حبل‎المتین درش ملجای معتصمان

همنام و نسل علی(ع)، آن برتر ازلی

سالار لم یزلی، زو محترم حَرَمان

توس است و صبح بهار، من زائری سفری

در باغ پیر بزرگ، با یک دو هم‎قدمان

شهنامه‎گوی شگرف، ابرو چو مو شده برف

فردوسی آن یم ژرف، دیهیم محتشمان

معمار جان و روان، ایران از او به توان

کاخش کتاب بزرگ، ستوارتر هِرمان

گیتی از او به شگفت، کاین فره از که گرفت؟

دلتنگ از او عربان، دلشاد از او عجمان

سرشار نور و نوید، گوید به فرّ امید:

ایرانی، ای سره مرد، یأس از درون برمان

دل خیز و یکدله کن، یأسف واسف یله کن

بردار گرز و سپر، بر گیر تیر و کمان

«صدّام» چون بره‎ای، بدبخت و مسخره‎ای‎ست

ای شرزه شیر  دلیر، او را بدرّ و ممان

دیگر زپا منشین در هر زمان و زمین

دشمن به جا بنشان، در هر زمین و زمان

اندیشه یکسره کن، نقد روان سره کن

بگذر ز کوه و دره، منگر به بیش و کمان

ای خفته، خیز و بگو یک ره دگر چو "امید"

آمد نسیم صبا، پیش از سپیده‎دمان

اخوان ثالث  در مقدمه این قصیده نوشته است: «در فروردین ۱۳۶۷ به زادبوم خود، توس (مشهد) رفته بودم بیمارگونه و گریزان از بمب و موشک جنگ تحمیلی، و نیز برای شرکت در مجلس ترحیم درگذشته‌ای و مدت‌ها شاید ده یازده‌ماه بود شعری نگفته بودم؛ اما به محض سکون یافتنن در مشهد، این قصیده به خاطرم خطور کرد.

 سرودم و دوستان خراسان من جمله اصحاب «انجمن صائب»(سه‌شنبه شب‌ها در خانه دوست دیرین و شاعر استاد محمد قهرمان) از این قصیده نسخه‌ها گرفتند به خط خوش استاد احمد کمال‌پور «کمال» و گویا زیراکس و چه و چه‌ها، قصیده در بحری مشترک بین عرب و عجم است ولی عرب در این وزن خیلی بیشتر شعر دارد و شعر فارسی خیلی کم است. مستفعلن فعلن، مستفعلن فعلن دوبار و من در قافیه میم را هم لازم گرفته‌ام، گرچه مالایلزم است.»

****

 «یا علیّ بن موسی الرّضا»

ای علی موسی الرّضا، ای پاکمردِ یثربی در توس خوابیده

من تو را بیدار می‎دانم

زنده‎تر، روشن‎تر از خورشید عالم‎تاب

از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار می‎دانم

گرچه پندارند دیری هست، همچون قطره‎ها در خاک

رفته‎ای در ژرفنای خواب

لیکن ای پاکیزه باران بهشت، ای روح عرش، ای روشنای آب

من تو را بیدار ابری پاک و رحمت‎بار می‎دانم

ای (چو بختم) خفته در آن تنگ‎نای زادگاهم توس

-(در کنار دون تبهکاری که شیرِ پیر پاک‌آیین، پدرت، آن روح رحمان را به زندان کشت)-

من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّۀ زرتار می‎دانم.

من تو را بی‎هیچ تردیدی (که دل‎ها را کند تاریک)

زنده‎تر تابنده‎تر از هرچه خورشید است در هر کهکشانی، دور یا نزدیک

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان‎تر پردۀ اسرار می‌دانم

با هزاریّ و دو صد، بل بیشتر، عمرت

ای جوانیّ و جوان جاودان، ای پور پاینده،

مهربان خورشید تابنده،

این غمین همشهری پیرت،

این غریب مُلک ری، دور از تو دلگیرست

با تو دارد حاجتی، دردی که بی شک از تو پنهان نیست

وز تو خواهد (در نمانی) راه و درمانی

جاودان جان جهان! خورشید عالمتاب!

این غمین همشهری پیر غریبت را، دلش تاریک‌تر از خاک

یا علی موسی الرّضا، دریاب.

چون پدرت این خسته‌دل زندانی دردی روان‎کش را

یا علی موسی الرّضا دریاب، درمان بخش

یا علی موسی الرّضا دریاب

 انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ / ۰۲:۰۰
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1402031006580
  • خبرنگار : 71573

برچسب‌ها