آشنایی با یک شهید قرآنی

داستان زندگی قرآنی یک فرمانده شهید

درست پنجم فروردین بود که بار سفر به جبهه را بست. سیّدمصطفی خلاقیت عجیبی در امور نظامی داشت. بارها به او پست‌های مهم نظامی پیشنهاد کردند؛ ولی او رد کرد. معتقد بود که در لباس بسیجی، در کنار سربازان گمنام، مبارزه کردن افتخاری دیگر است.

به گزارش ایسنا، سیدمصطفی میرشاکی در ۲۰ شهریور۱۳۳۷ در شهرستان الیگودرز به دنیا آمد، در دوران دفاع مقدس با حضور در مناطق عملیاتی در کسوت فرمانده دسته، فرمانده گردان، فرمانده گروهان در لشکرهای مختلف سپاه به نبرد با دشمن پرداخت. سر انجام در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه حاج عمران به مقام والای شهادت نائل آمد.

روزها پشت سرهم سپری می‌شد. دو، سه سال بیشتر نداشت که می‌نشست بغل دست پدر و زل می‌زد به چهره‌اش و تلاوتش را مو به مو می‌شنید. سیدمصطفی هفت‌ساله که شد، در بین قاری‌های که هم سن و سالش بودند و حتی رده‌های سنّیِ بالاتر، برجسته شد. هفت سالش که شد، سرکلاس نشست و گوش سپرد به معلم و پی‌گیر فراگرفتن الفبای زندگی بود. نمرات خوب، نظم و انضباط و اخلاق نیکو، روزبه روز سیّد را برای اهالی، دوست‌داشتنی‌تر و محبوب‌تر کرده بود. سیّدمصطفی درکنار درس و مشق مدرسه، به مشق پهلوانی و روحیه ی جوانمردی هم اهمیت می‌داد و همزمان با شنیدن الفبای معلم، صدای زنگ مرشد و دعاهای وسط گود زورخانه را هم می‌شنید. سیّد، کشتی باستانی و ورزش‌های زورخانه‌ای را جدی دنبال کرد و از ورزشکاران نمونه شد.

تحصیلات متوسطه‌اش که به پایان رسید، در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش، در بحبوحه مبارزات مردم ایران با حکومت ستمشاهی، به خدمت سربازی فراخوانده شد. شش ماه نخست دوره را در سراب اردبیل سپری کرد. سیّدمصطفی نقش مهمی در بیداری سربازان همدوره خود داشت. مدتی بعد، به خاطر کسب معدل بالا، به عنوان سپاهی دانش به روستای قاسم‌آباد الیگودرز اعزام شد.

درآنجا با پاره کردن عکس شاه ملعون، مبارزه خود را با رژیم آغاز کرد. مبارزه‌ای که از سال‌ها پیش در دل سیّد جای خودش را باز کرده بود. در پی این اقدام، خبر به ژاندارمری محل (پاسگاه) رسید و به دنبال آن توسط ساواک دستگیر و به طبس تبعید شد؛ ولی با زیرکی و هشیاری اقدام به فرار نمود.

در بحبوحه انقلاب، نقش مهمی را ایفا کرد. تکثیر و چاپ اعلامیه، برگزاری جلسات سخنرانی و روشنگری در بین جوانان فامیل و اهالی مشتاق سطح شهر و روستاهای همجوار و نقش کردن شعارها و درآوردن کلیشه‌هایی که با آن گفتمان انقلاب را بر درودیوارها حک می‌کردند، اینها همه بخشی از فعالیت‌های انقلابی ایشان بود. با پیروزی انقلاب، شهربانی، به دست مردم افتاد. سیّدمصطفی، در این ارگان، ثبت‌نام نمود و اقدام به سرکوب طاغوتیان کرد. با یاری دوستان، ستاد حزب الله الیگودرز را تأسیس کرد و به مبارزه با منافقین پرداخت. با شروع درگیری‌های اشرار در کردستان، در سال‌های نخستین پیروزی انقلاب، همراه برادرش سیّدجواد، به سرکوب اشرار پرداختند. با پایان یافتن درگیری‌ها، برای ادامه تحصیل به الیگودرز بازگشت و برای اخذ فوق دیپلم عازم مرکز تربیت معلم علامه طباطبایی خرم آباد شد.

پس از اتمام تحصیلات، به عنوان دبیر بینش اسلامی(دینی) به جبهه رفت. در آنجا به کسوت فرمانده دسته، فرمانده گردان، فرمانده گروهان و …، در لشکرهای مختلف سپاه به نبرد با دشمن پرداخت. یکی از همرزمان شهید که اصرار داشت نامش را ذکر نکنیم، این گونه از سیّدمصطفی روایت می‌کند: «شهید سیّدمصطفی میرشاکی، در بین بسیجیان و امت حزب الله الیگودرز به «سیّدالشهدای شهر» معروف است. اینجانب که به عنوان رزمنده‌ای کوچک در جبهه های نبرد حق علیه باطل، افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. از جمله خصایص والایی که در این سیدبزرگوار وجود داشت، تشویق برادران به حفاظت از انقلاب اسلامی بود که خون‌بهای هزاران شهید می‌باشد.

همچنین تشویق برادران به تَولّی و تَبرّی و شرکت در نمازهای جماعت و جمعه و دعاهای توسّل و کمیل و ندبه بود. بنده در سال ۱۳۶۴ با ایشان در جبهه زبیدات بودم. آقامصطفی، فرمانده گردان همیشه پیروز ابوذر، از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) بود. او در خط مقدم و در منطقه عملیاتی در گردان، سنگری بزرگ به عنوان مسجد ساخته بود. بعد از ادای نماز، در همین سنگر می‌نشست و با حالت خاص و بسیار ساده، در رابطه با امور گردان، با برادران مشورت می‌کرد.شب که می‌شد به تمامی سنگرهای گردان و همچنین سنگرهای کمین، سرکشی می‌کرد و این مطلب را می‌گفت:

شب‌ها به سنگر خواب برادران سرکشی می‌کرد و حتی پتو روی رزمندگان می‌انداخت. در موقع تهاجم دشمن بعثی صهیونیستی، سیّد بزرگوار خودش را همراه برادر شهیدش سیدجوادمیرشاکی همیشه به جایی می‌رساند که سخت‌ترین نقطه‌ها بود و به اصطلاح در زیر بارش آتش سنگین قرار داشت. آقامصطفی، نه تنها به عنوان فرمانده؛ بلکه مانند برادری عزیز و قهرمان، مثل شمعی، دور رزمندگان اسلام، چرخ می‌خورد و به آنها کمک می‌کرد.

روزهای پنج‌شنبه که آقامصطفی با سیّدجواد به شهرستان‌های اندیمشک و دزفول جهت سرکشی یا تلفن عازم می‌شد، هنگام برگشت، مقداری وسایل آش رشته می‌خریدند و به منطقه عملیاتی می‌آوردند. شب جمعه، دعای پرروح و باعظمت «کمیل» را با رزمندگان می‌خواندند و صبح روز جمعه، بعد از نماز صبح و دعای «ندبه»، ایشان و برادر شهیدش به همراه شهید «حشمت‌الله قلی»، شروع به پخت آش رشته، جهت صبحانه رزمندگان می‌کردند و برای برادران تنوّعی بود در جبهه و خط مقدم.

در جبهه هر برادری که آقا مصطفی احساس می‌کرد کمی ناراحتی خانوادگی دارد، زیاد نزدیکش می‌شد و با او شوخی می‌کرد که کمتر ناراحتی کند و بتواند مشکلش را حل کند.» سیّدمصطفی در اول فروردین سال ۶۵ با دختری از اهالی کوهدشت، پیمان عقد و ازدواج بست. درست پنجم فروردین بود که بار سفر به جبهه را بست. سیّدمصطفی خلاقیت عجیبی در امور نظامی داشت. بارها به او پست‌های مهم نظامی پیشنهاد کردند؛ ولی او رد کرد. معتقد بود که در لباس بسیجی، در کنار سربازان گمنام، مبارزه کردن افتخاری دیگر است.

پس از مدتی سیّدمصطفی، همراه سیّدجواد، اقدام به تشکیل گردان ویژه شهدای حزب‌الله نمودند. این گردان توانست در عملیات والفجر۹ در محور سلیمانیه عراق و نیز کربلای ۲ در محور حاج­عمران حماسه ­ها بیافریند. این دلاور میدانهای نبرد حق علیه باطل در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۵  در منطقه حاج عمران به مقام والای شهادت نائل آمد.

فرازی از وصیت‌نامه شهید مصطفی میرشاکی

«گفتم فرمانبر و تسلیم ولایت باشم که در غیر اینصورت بزرگترین گناهم این است. عقب ماندن و جلوتر از امام حرکت کردن هلاکت و نابودی را به دنبال  خواهد داشت. به خودم گفتم اصلا برای چه خلق شده ای؟ هدف از خلقت تو چه بود؟ از چه خلق شده ای؟ تا به حال چه کرده ای؟ و بعدا چه خواهی کرد؟ و آخر الامر به کجا خواهی رفت؟ مگر نه این است که انسان برای تکامل و به کمال رسیدن خلق شده است؟ چرا نتوانستم به این کمال برسم؟ انسان بودم و خطاکار.

... از عموم ملت مسلمان تقاضا دارم که غیر از خط امام که همان خط خدا و اسلام و قرآن، پیغمبر و ائمه معصومین(ع) است دنباله روی از دیگران نکنند و هوشیارانه و گوش بفرمان امام عزیز مواظب توطئه خوارج و نهروانی‌ها باشند که دشمنی برای اسلام هستند.»

انتهای پیام

  • شنبه/ ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ / ۱۴:۵۳
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1402011908734
  • خبرنگار : 71451