روایت یک فرمانده مفقودالاثر از «فتح المبین»

«من از شنیدن اسم خود توسط فرمانده عراقی یکه خوردم که این چطور اسم مرا می‌داند. البته این نشان‌دهنده دقت و هوش این فرمانده بود که من متقابلاً گفتم که بله تجلایی هستم. یکی از بی‌سیم‌چی‌ها که با خودم بردم، برادر بنایی، درجه‌دار نیروی هوایی ارتش داوطلب جبهه بود که به زبان انگلیسی مسلط بود. به او گفتم که با این فرمانده عراقی صحبت کن.»

به گزارش ایسنا، در دو کتاب درباره لشکر ۳۱ عاشورا درباره این فرمانده سال‌های جنگ چنین آمده است: طرح‌ریزی عملیات «فتح‌المبین» از اواسط آبان ‌١٣٦٠ آغاز شد و پس از تلاش‌های مستمر و انجام مشورت‌ها و هماهنگی‌های گسترده میان فرماندهان نظامی، سرانجام طرح عملیاتی شماره ‌١ فتح‌المبین در اواخر دی ماه همان سال آماده شد. روز ‌١٣ بهمن ‌١٣٦٠ در پی یک نشست مشترک بین فرماندهان عمده سپاه و ارتش، طرح یادشده به یگان‌های عمده اجرایی ابلاغ و متعاقب دریافت اطلاعات جدید در ‌٣٠ بهمن همان سال طرح اولیه بازنگری و طرح شماره ‌٢ در ‌١٣ اسفند  منتشر شد.

این عملیات با مراجعه به قرآن کریم، فتح نامگذاری شد و سرانجام در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد روز دوشنبه دوم فروردین‌ماه فرمان آغاز حمله اعلام شد. شهید علی تجلایی از جمله فرماندهانی است که درباره این عملیات یادداشت برداری کرده است. علی تجلایی در سال ۱۳۳۸ در تبریز به دنیا آمد. در سال ۱۳۴۴ به مدرسه رفت و چند سال بعد در رشته ریاضی دیپلم گرفت.

در دوران دبیرستان، ساواک یک‌بار او را به دلیل امتناع از امضای برگه عضویت حزب رستاخیز احضار کرد، اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، او در شمار اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه درآمد و دوره آموزش نظامی ۱۵ روزه‌اش را زیر نظر سعید گلاب بخش معروف به محسن چریک در پادگان سعدآباد تهران گذراند. آنگاه با جدیت در پادگان سیدالشهدا (ع) تبریز به‌عنوان مربی، به آموزش نیروها پرداخت تا پاسداران تبریزی را برای مقابله با افراد ضدانقلاب در کردستان، پاوه و ... آماده کند.

تجلایی در پایان دادن به غائله حزب خلق مسلمان، در تبریز نقش مؤثری داشت. مدتی هم برای مقابله با گروه‌های تجزیه‌طلب راهی پیرانشهر شد.  او وقتی خبر حمله شوروی سابق را به افغانستان شنید، برای کمک به برادران مسلمانش راهی آن دیار شد. وی با تأسیس مرکز آموزش مجاهدان افغانی به آموزش نظامی حدود ۳۰۰ نفر از نیروهای افغانستان پرداخت.

 تجربه چند ماه جنگیدن در افغانستان، کمی بعد در کوچه‌های سوسنگرد به کمکش آمد. با شروع جنگ خودش را به جبهه‌های جنوب رساند تا کنار همه مدافعانی که از سراسر ایران آمده بودند، سد راه دشمن متجاوز شود. در ۲۲ سالگی ازدواج کرد. او در نبردهای سوسنگرد و دهلاویه در سمت مسئول عملیات سپاه سوسنگرد، در عملیات فتح‌المبین در سمت مسئول محور تیپ ۸ نجف اشرف، در عملیات بیت‌المقدس به‌عنوان جانشین فرماندهی تیپ عاشورا (برادر امین شریعتی) و در عملیات رمضان به‌عنوان مسئول طرح و عملیات تیپ عاشورا شرکت کرد و حماسه آفرید.

بیشتر بخوانید:

*سخنان شهید علی تجلایی درباره فرماندهی حضرت مهدی(عج)
*مروری بر زندگی و سبک فرماندهی شهید علی تجلایی
*
این مدافعان بهشت را برای خود خریدند

نه همسر، نه مریم دونیم ساله و حتی حنانه ده‌ماهه‌اش نتوانستند علی را پایبند دنیا و زرق و برقش کنند. مابقی عمرش را هم در واحدهای آموزش تخصصی سپاه پاسداران و طرح و عملیات قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) سپری کرد تا آنکه در عملیات «بدر» مصمم شد، همچون بسیجیان گمنام در این عملیات شرکت کند. از این‌رو، شب عملیات به نیروهای خط‌شکن لشکر ۳۱ عاشورا ملحق شد. علی تجلایی سرانجام روز بیست و پنجم اسفندماه سال ۱۳۶۳ در این عملیات براثر اصابت تیر به سینه‌اش به شهادت رسید و پیکرش تاکنون به میهن برنگشته است.

شهید علی تجلایی در مورد تحولات عملیات فتح‌المبین در یادداشت‌های روزانه خود چنین نوشته است: «برادران، دو نفر از فرماندهان عراقی را اسیر کرده و به نزد من آوردند و گفتند: برادر علی! این‌ها را از داخل سنگر در ارتفاعات میشداغ اسیر کرده‌ایم. وقتی چشم این فرمانده عراقی به من افتاد، با نگاهی کوتاه و با دقت، درحالی‌که با زور تکلم می‌کرد، گفت: شما تجلایی؟!

من از شنیدن اسم خود توسط فرمانده عراقی یکه خوردم که این چطور اسم مرا می‌داند. البته این نشان‌دهنده دقت و هوش این فرمانده بود که من متقابلاً گفتم که بله تجلایی هستم. یکی از بی‌سیم‌چی‌ها که با خودم بردم، برادر بنایی، درجه‌دار نیروی هوایی ارتش داوطلب جبهه بود که به زبان انگلیسی مسلط بود. به او گفتم که با این فرمانده عراقی صحبت کن تا روی کالکی که بهش نشان می‌دهم، وضعیت نیروهایشان و خطوط پدافندی و عقبه‌های خودشان را توضیح دهد. این فرمانده که ظاهراً اگر اسمش درست یادم مانده باشد، عبدالله کامل بود، درجه‌اش سرلشکر بود.

به‌هرحال سعی می‌کرد در گفتن مسائل طفره برود و گنگ صحبت می‌کرد. هرچه اصرار کردم که دقیق‌تر و کامل‌تر صحبت کند، قبول نکرد. بالاخره به بی‌سیمچی‌ام گفتم که برایش بگو اگر حرف نزد اعدامش می‌کنم و به بچه‌ها گفتم بگذاریدش کنار آن تپه و یک رگبار به کنار پایش زدم. احساس کرد که دیگر کارش تمام شد. رنگش مثل گچ سفید شد. درحالی‌که زبانش از ترس بندآمده بود، گفت: «خیلی خوب حرف می‌زنم.»

درجه‌هایش را که یک عقاب و چند ستاره بود، یکی از برادران کند و به‌عنوان یادگار برداشت و برای مشخص شدن این‌ها از بقیه اسرا، به بازوی آن‌ها پارچه سفیدی بستیم و سریعاً به‌پیش آقا رحیم (صفوی) بردند.»

منابع:

۱-معبودی، جلال، اطلس لشکر سی‌ویک عاشورا در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۸، صفحات ۲۶، ۲۷، ۱۶۰، ۱۶۱

۲-عابدی قشلاقی، مصطفی، شناسنامه لشکر ۳۱ عاشورا در دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحه ۸۳

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۱ فروردین ۱۴۰۲ / ۱۱:۰۶
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1402010100110
  • خبرنگار : 71451