ایسناپلاس:بهار که میآمد تا در خانه مادربزرگ باز میشد در بوی بهار نارنج غرق میشدیم. چند درخت قد و نیم قد نارنج در حیاط خانهاش، در باغچهای که گرد حوض کوچک مربعی را احاطه کرده بودند، زندگی میکردند و غرق گل بودند. کاشتن این درختان برای مادربزرگم، سخت نبود. آب نارنج را که میچلاند روی غذا، هستههایش را در آبکش کوچکی میریخت و سر فرصت، گودالهای کوچکی را در بخشهای مختلف باغچه میکند و با زمزمه بسم الله، آنها را میکاشت. خیلی هم لیلی به لالایشان نمیگذاشت. همانطور که خرمالوی قدیمی را که حکم پیر باغچه را داشت و یادگار دوران باغ بودن خانه بود، آب میداد به هستههای بهار نارنج آب میداد. همان طور که مراقب کوتاه کردن شاخههای اضافی تاک قدیمی خانه بود -تاکی که از دیوار حیاط خانه، عرض کوچه را طی میکرد تا به دیوار مسجد برسد و انگار حکم سیم اتصال خانه به مسجد را داشت که اجدادمان، وقف کرده بودند- شاخههای نارنج را کوتاه میکرد. خانهای که نه در مازندران که در همین تهران و در محله تهراننو قرار داشت. درست کنار مسجد خاتمالاوصیا که نمازگزاران عادت کرده بودند، در بهار با بوی گلهای بهار نارنج وارد شبستان مسجد شوند. درختان نارنج اما فقط گل نمیدادند، میوه هم میدادند و تازه آن قدیمیترهایشان، را پیوند زده بودند و هر شاخهشان، میوهای از خانواده نارنج میداد. اگر شاخهایی نارنج هدیه میدادند، شاخهای دیگر به پرتغال مینشست، شاخهای دیگر نارنگی میداد. ترکیبی عجیب روی درختان شکل میگرفت و برگهایشان نیز تا حدی فرق داشت. محل اتصال پیوندها شبیه زخمهای کهنه و قدیمی بود و چنان با شاخههای اصلی درخت، گره خورده بودند که بیشتر نشان دهنده قدمت و کاراییشان بود تا زخم و ناراحتی. تابستان که نزدیک میشد، شاخههای خشک و محکمی که در انبار بود میآوردیم و زیر شاخههای سنگین شده میزدیم تا نشکنند. آب دادن و شستن سر و روی درختان نارنج هم صفای دیگری داشت. آب که به برگها میخورد و بر سنگفرشهای ختایی میریخت، هم حرارت گرمای تابستان را مهار میکرد و هم بوی خوش برگهای نارنج بود که به مشام میرسید. برخی میوهها روی درختان میماند و حتی در پائیز و زمستان آن را نمیکند. این کار شبیه نگهداری میوه در یخچال بود. کافی بود برفی بیاید تا میوههای نارنجی رنگ از لابلای سبزی برگها و سفیدی برف به چشم بیایند. در روزهای سرد زمستان که درختان خرمالو و مو، بیبرگ بودند، رنگ و لعاب حیاط خانه با درختان نارنج بود که با برگان همیشه سبزشان، چشمگیرتر از همیشه رخ نمینمودند. برای من همیشه جالب بود که چطور برگان نارنج که پهن بود و شباهتی با درختان سوزنی برگ کاج و سرو نداشتند، چطور در برف و سرما دوام میآوردند.
مادربزرگ در بهاری رفت که بوی بهار نارنج، حیاط خانه را پر کرده بود. پیکرش را درست زیر همان درختان بهار نارنج گذاشتند. گلهای بهار نارنج کف حیاط را پر کرده بودند. انگار میخواستند زیر پای مادر بزرگ را فرش کنند. مثل اینکه میدانستند دیگر کسی نمیتواند مراقبشان باشد. بوی بهار نارنج این بار طعم اشک گرفته بود. بهار تلخ سال ۱۳۹۷ بود که مادربزرگ رفت. با رفتن او، خیلی تلاش کردم تا نارنجی بکارم. اما هیچکدام نگرفت. مشکل از چه بود؟ خاک؟ هسته نارنج؟ آب؟ هوای شهر؟ هیچکدام! مشکل نبودن مادربزرگ بود که هستههای نارنج را با عشق، علاقه و ایمان به سبز شدنشان با بسم الله بکارد. مادربزرگ که رفت. درختان نارنج هم رفتند و اهل کوچه و مسجد در حسرت شمیم بهار نارنج ماندند.
انتهای پیام