به گزارش ایسنا، در نشست هفتگی شهر کتاب با عنوان «اما فرزند انسان را جای سر نهادن نیست»، سیدکیارش شیخالاسلام درباره رساله دکتری خویش با عنوان «تبیین تکلیف بدل شدن به خویشتن بر مبنای دریافت نوین کییرکگور از رویداد حرکت» توضیحاتی ارائه داد.
این رساله پیشازاین، در هفتمین و هشتمین دوره جایزه دکتر رضا داوریاردکانی شایسته تقدیر شناخته شده است.
در ادامه بخشهایی از سخنان شیخالاسلام ارائه شده است.
حدود دهپانزده سال پیش، وقتی دانشجوی کارشناسی بودم، حال چندان خوبی نداشتم. وقتی نیچه میگوید «هرکس دیرگاهی در مغاکی بنگرد، مغاک نیز در او بازمینگرد»، بهنوعی در مورد مواجهه با این مغاک هشدار میدهد. حالآنکه، تجربه من وارونه بود و مغاکی در درون خودم احساس میکردم که گویی بهدنبال مغاکی بیرونی میگشت. میخواستم بگردم و سیاهیهای جهان را ببینم و بهنوعی با شر مواجه شوم. در این جستوجو به موردی بسیار تکاندهنده برخوردم: نسلکشی رواندا. تا پیش از آنکه با تصاویر این کشتار در اینترنت مواجه شوم، حتی نام رواندا را نشنیده بودم و روحم از این رویداد بیخبر بود. بعدازآن شروع کردم به کتاب خواندن و فیلم دیدن دربارهی این فاجعه. در این نسلکشی در طول صد روز چیزی حدود ۴۹۱-۸۰۰ هزار نفر غیرنظامی کشته شدهاند. اما لزوماً این عدد نبود که مرا تکان داد، فاصلهی میان آمار کشتهشدگان بود؛ یعنی ۴۹۱ تا ۸۰۰ هزار نفر. مشخص نیست ۳۰۹ هزار نفر آدم بالاخره بودهاند و کشته شدهاند یا اصلاً نبودهاند: هستندگانی مشکوک. با خودم فکر کردم، فرد انسانی چنین موجودی است؛ موجودی که در میان آمار گم میشود و برای کسی مهم نیست. شاید برای نفعی سیاسی یا مقصودی اقتصادی بشود از کشتار انسانها استفاده کرد، اما این خود انسان نیست که اهمیت دارد. در مواجهه با چنین رویدادی، این مردم آفریقایی غیراستراتژیک حتی در آکادمی غربی استادی ندارند که بتواند بگوید: «بعد از رواندا نمیتوان شعر گفت.» این برای من تلخ بود و مرا به سمت یافتن پاسخی برای این فرد انسانی سوق داد که بهآسانی محو و با نیستی یکی میشود، گویی از آغاز نبوده است. این پرسش مرا از ادبیات در دوره کارشناسی به فلسفه در دوره ارشد کشاند. در تمام این مدت کوشیدم به آن وفادار بمانم و برای خودم پاسخی بیابم.
***
انسانی در حاشیه
سرانجام تلاش و جستوجو مرا به کییرکگوری رساند که طبق «یادداشتهای روزانه» خیلی خودش را متعلق به فلسفه نمیداند و خیلی اوقات تلاش میکند با رندی و شوخطبعی این کلمه را از خودش بزداید و به انسانی بدل شود که آزادانه فکر میکند و دربند سنتی خاص نیست. کییرکگور از نظر جغرافیایی نیز انسانی در حاشیه جریانات فکری غرب است. دانمارک کشوری کوچک بالای آلمان است و در دورهی کییرکگور بهشدت تحت تأثیر جریان اندیشه فلسفی ایدهآلیسمهای آلمانی و عصر طلایی فرهنگ آلمان بود. حالآنکه کییرکگور سعی میکرد به هیچکدام از این جریانات تعلقخاطری نداشته باشد و برای خودش فکر کند. مساله امتناع از خواندن و دانستن نیست، او انسانی بهشدت رنجدیده بود و عزیزانش را در جوانی از دست داده بود تا جایی که از خانوادهی پرجمعیت سورن فقط پدر و برادرش بازمانده بودند. همچنین، او رنجی درونی را از پدرش به ارث برده بود. بنابراین، نمیتوانست خیلی وارد جریانات آکادمیک تفکرات سرد غیرشخصی بشود و بیشتر درگیر خودش بود. بسیاری از منتقدان کییرکگور این مساله را نقطهضعف او میدانند، حالآنکه از نظر من اصالت تفکر کییرکگور دقیقاً همینجاست که برای خودش و فکرش اهمیت و وزن قائل است.
در یکی از اولین مدخلهای «یادداشتهای روزانه» کییرکگور میگوید، «برای من هیچ سودی ندارد اگر حقیقت امری خشک باشد که با چشمانی بیاعتنا در من خیره بنگرد و هیچ نسبتی با من برقرار نکند. من این حقیقت را نمیخواهم». این حرف شاید در حوزه فلسفه نوعی اهانت باشد، اما برای کییرکگور نسبت یافتن با حقیقت است که اهمیت دارد، نه آنچه حقیقت فینفسه هست. این شاید به مذاق اهل فلسفه خوش نیاید، ولی برای من بسیار خوشایند است. چراکه پرسش من نیز از همان فرد انسانی بیگناهی است که همه میخواهند صرفاً از کنار او بگذرند یا او را ابزار دست سیاستمدار و اقتصاددان و ایدئولوگ امثال آن کنند. من احساس کردم کییرکگور هم از طریق دغدغه خود انضمامی و گوشت و پوست و خوندارش به فرد انسان میرسد و از آن نیز فراتر نمیرود. بنابراین، او از حقیقتی حرف میزند که با فرد انسان نسبتی داشته باشد و به رنج او واکنشی نشان بدهد و انسان را نه در قالب تاریخی معقول، نسل انسان یا امثال آن، بلکه در نسبت با رنج همین انسان انضمامی ببیند که درد میکشد، عزیز از دست میدهد، بیعدالتی میبیند و مأیوس و مضطرب میشود و انتظار مرگ را میکشد.
شیخالاسلام در ادامه توضیح داد که در دوره کارشناسی ارشد مقدماتی برای فهم بیشتر کییرکگور فراهم آورده است و به سراغ متخصصان و پژوهشگران کییرکگور رفته است و با دیدگاههای مختلف از پستمدرن متمرکز بر هایدگر تا مسیحی آشنا شده است و در نهایت، رویکرد مسیحی رایج در کالجهای مسیحی را برای ادامهی مسیر انتخاب کرده است. هرچند این نکته را در نظر داشته است که کییرکگور لزوماً به ملزومات الاهیاتی تن در نداده است؛ همانگونه که به فلسفه در وجه دانشگاهی و تاریخمند آن.
قدم نهادن در راه فرد شدن
در طی این پژوهش سعی کردم سخنان کییرکگور در مورد مسیحیت را جدی بگیرم. حالآنکه متأسفانه اغلب در غرب بخشی از اندیشه او (اضطراب و یأس) را میگیرند و دغدغه او (تمرکز بر مسیحیت) را نادیده برجای میگذارند. درحالیکه چنین چیزی ممکن نیست. میتوان با رویکردی به مساله اضطراب و یأس پرداخت، اما وقتی اسم کییرکگور در میان باشد، مساله مسیحیت و پدیدار شدن این امور ذیل مسیحیت است. البته نه مسیحیت در معنای یک دین تثبیتشده، بلکه بهعنوان یک افق فکری و میراث گرانبهای بیهمتایی که هر فردی باید با آن مواجه شود و نسبت خودش را با آن روشن بکند. شاید گمان کنید این کییرکگور را به متفکری پروتستان تبدیل میکند. اما کلیت تفکر کییرکگور پروتستانی نیست. هرچند، از اندیشههای لوتر متأثر است و گاهی همان ایدهها را در اندیشه خودش بازتولید کرده است. کییرکگور تلاش میکند، در مواجهه با پیام عیسی مسیح خودش باشد. گرچه تأثیر پذیرفتن از الهیات سنتی مسیحی را انکار نمیکند، خودش را در قیدوبند مذاهب اصلی مسیحیت نمیبیند و نقدهای بسیار تندی به لوتر و آگوستین وارد میکند. چراکه برای او صرفاً پیام عیسی و بشارت عهد جدید برای انسان مقدس است و در عمل مسیحی شدن را قدم نهادن در راه فرد شدن میدانست.
انسان بهمثابه وهن
ایده مسیحی شدن بهمنزله قدم نهادن در راه فرد شدن خود صبغهای دارد. فلسفه غربی به فردیت انضمامی انسان، به وزن فرد تکین انسان یا به بیان کییرکگور به existing being یا خود انسان حمله شدیدی کرد. در جریان فلسفه ایدهآلیست آلمانی از کانت تا هگل، فرد چندان اهمیتی ندارد و اهمیت با انسان ایدهآل و تاریخ معقول انسانیت است. از طرف دیگر با متفکری مانند هیوم اساساً فردیت را نوعی وهن میداند. بنابراین، فرد اساساً تمامیتی ندارد که بتوان به آن اشاره کرد و از تصمیمات من و تاریخی که من از سر گذرانده است سخنی گفت. وقتی فرد صرفاً توهم و ناموجود باشد، دیگر بشارت دادن محلی از اعراب ندارد. رنج و غم و اضطراب این فرد دیگر میتواند نادیده انگاشته شود. کییرکگور میخواهد در مواجهه با چنین نگرش ضدفردیای قد علم بکند. از نظر او فردگرایی در مسیحیت ممکن است و اگر قدمی از دایره مسیحیت بیرون بگذارید، این فردگرایی را از دست خواهید داد.
در میانه جدال کوپنهاگیها
کییرکگور در دانشگاه کوپنهاگ با جدالی فلسفی میان ارسطوییها و هگلیها مواجه شد. این جدال بر سر اصول منطق کلاسیک ارسطویی در تقابل با منطق فراکراننگر هگلی بود. یکی از وجوه برجسته این دعوای منطقی بر سر اصل امتناع تناقض بود. اینجا دقیقاً همانجایی است که کییرکگور به داستان فلسفه وارد میشود. او نقد هگلیها به ارسطوییها را کاملاً درست میبیند. معمولاً از این واقعیت غفلت میکنند تا کییرکگور را در تقابل با هگل نشان بدهند. البته که کییرکگور در تقابل با هگل هم هست، اما این به معنای مواجهه غیردوستانه با تفکر او نیست. کییرکگور در برخی مواضع از هگل تأثیر میگیرد و همین باعث میشود که در برخی مواضع بهتندی بر هگل بشورد. کییرکگور سخنان هگل را میفهمد، بنابراین نقاط ضعف اندیشه او را نیز میفهمد. ازاینرو، در این بحث نیز میگوید، نقد هگلیها بر ارسطوییها درست است، اما آنچه قصد ایجاب آن را دارند، فاجعهبار است.
کییرکگور تلاش میکند ساحت سومی را در میانه ساحت ارسطوییان و هگلیان بگشاید. اگر بخواهیم این را با تمرکز بر مساله تناقض مدنظر قرار بدهیم، کییرکگور میکوشد ساحتی را به نمایش بگذارد که در آن تناقض نه نادیده گرفته و نه مرتفع میشود، بلکه برکشیده و تاب آورده میشود. این بیانی کاملاً انتزاعی از کل پروژهی کییرکگور است.
کییرکگور میخواهد به انسان تکینه منفردی (که خود را در جامعه یا تاریخ مضمحل نمیبیند و خود را بالاتر از اینها میبیند)، بگوید که خودت را جدی بگیر و برای خودت ساحتی قائل باش که نه واقعیت فیزیکی است و نه اندیشه محض، بلکه چیزی است بین این دو. بهبیاندیگر انسان موجودی است در میانه. این نگرشی قدمایی است و شاید فقط برخی از اصحاب مدرنیته اینقدر جسارت داشته یا بیمبالات بودهاند که چنین امری را زیر سؤال ببرند. بااینهمه، تفسیر کییرکگور از در میانه بودن مهم است: انسان موجودی است در میان دد و دام و خدا و این میانه بودن خویش را باید به رسمیت بشناسد، جدی بگیرد و در مقابل هر هجمهای از آن دفاع کند. چراکه اگر نتواند از این در میانه بودن دفاع بکند، به معنای مرگ انسان است. این دغدغه کییرکگور است و ازاینرو از اهمیت هر امر انسانی در مقابل منتقدان یا نادیدهانگاران آن دفاع میکند.
میخواهم خودم زنده بمانم!
(احتمالاً) از وودی آلن نقل میکنند که من دوست دارم در آپارتمان کوچک خودم زنده باشم، نه در فکر مردم. عباس کیارستمی هم میگوید: «بیشتر لذتم به بقای خودم است، نه اینکه کاری از من باقی بماند.» این دقیقاً مساله کییرکگور است. برای او نیز اهمیتی ندارد که نامش در تاریخ جاودانه باشد، بلکه بر همین «من» تأکید دارد. هرچند منتقدان این را خودخواهانه و کودکانه ببینند، این اتفاقاً از ظرافتهای اندیشه کییرکگور است که این مساله را از نارسیسیم حاد کودکانه بیرون میآورد. من در رسالهام کوشیدم بعد از طرح مسالهی کییرکگور، نشان بدهم که او فردی نارسیست یا متمول و کوپنهاگنشین نبوده که فقط به خودش فکر میکرده است. به تعبیر خودش، او از طریق فکر کردن به خودش به همه فکر میکرده است. تحلیل کییرکگور از فردیت/individual یا انسان تجزیهناپذیر به امری کوچکتر از خود است و درعینحال، تفکیکپذیر از نوع نیست، اندیشیدن به فرد تکینه راه اندیشیدن به نوع انسان است و راه دیگری وجود ندارد.
وقتی افرادی چون کییرکگور را به نارسیست بودن متهم میکنند و فضایی میسازند که در آن انسان نه چنان موجودی گوشت و پوست و استخواندار مأیوس و مضطرب شونده، بلکه همچون یک ایده برکشیده میشود، هماندم انسان مرده است و دیگر در جستوجوی چیزی جز انسان هستند، حال هر نامی بر آن بگذارند.
پریدن از فراز مغاک نارسیسیم
بهزعم من کییرکگور برخلاف آنچه برخی خوانشهای پسامدرن از او به تصویر میکشند، قائل به یک حقیقت واحد منتشر در انسان است که در هر انسانی حضور دارد و در نتیجه باور دارد که از این طریق هر انسانی با فکر کردن به خودش میتواند به همهی انسانهای دیگر فکر کند. در باور کییرکگور این حقیقت برای کییرکگور بیانهای مختلفی پیدا میکند از جمله رنج انسان. این حقیقت را باید جست و زندگی فردی را وقف آن کرد. او انسانی مسیحی است، پس در همان زمینه نیز به سراغ آن میرویم. رنج انسان در این بافتار اینقدر مهم است خداوند خودش این رنج را تجربه میکند و خودش برای آنکه بتواند بشارت بدهد که رنج توی انسان برای من خدا مساله است، میآید و این رنج را میکشد و به صلیب کشیده میشود. تنها راه برای برقرار کردن ارتباط با خداوند، از طریق همین رنج است، نه از طریق اندیشه الهیاتی متافیزیکی یا از طریق برهانهای اثبات یا انکار وجود خدا. این بدین معنا نیست که مواجه شدن با خداوند غیرعقلانی یا دلبخواهی است. مشکل در تفسیر فلسفه غربی از عقلانیت است. این تفسیر ضیقی از عقلانیت که مهمترین وجوه عقلانیت را نادیده گرفته است و به حدی ابژکتیو شده است که هرگونه امر درونی فردیِ قابل تجربه از طریقِ دروننگری را کنار میگذارد تا به گفتههای علم برسد. در واقع از همهچیز فاکتور میگیرد تا به جسم خشک بیجانی برسد که علم باشد.
من سعی کردم در رسالهام توضیح بدهم که هم علم برای کییرکگور مهم است هم به طرزی روشمند فکر میکند، اما اینها بدان معنا نیست که به هر تفسیری از دیالکتیک یا هر مفهومی تن در دهد، صرفاً ازآنرو که هگل یا افلاطون گفتهاند. از این طریق او میکوشد به فرد انسان بگوید، خودت را جدی بگیر.
میخواهم چیزی را برای کسی سخت کنم
در بخشی از کتاب «تعلیقه غیرعلمی نهایی بر قراضههای فلسفی کییرکگور» به قلم یوهان استیلی ماکوس (نویسنده مستعار) میخوانیم که در باغ فردریکز برگ سیگاری دود میکرده و به این فکر میکرده که انسانهای برجستهای آمدهاند و با ساختن چیزهای مختلف زندگی را ساده کردهاند و آدمهای دیگری هم فلسفهای نظری اقامه کردهاند که از طریق آن راحت به حقیقت برسیم، اما من خودم حال و حوصلهی آن را ندارم که چیزی را ساده کنم و خوب است بروم و چیزی را برای کسی سخت کنم. بعدها در گورستانی پیرمردی را میبیند که همراه نوهاش بر سر مزاری نشسته است و به بچه میگوید، پدرت با بیتوجهی به ایمان از بین رفت و فلسفه خواند که مرد. به نظر مرد ناظر این حرف مسخره میآید، چون فلسفهنخواندهها هم میمیرند. اما پیرمرد شانههای لرزان پسرک را گرفته و ادامه میداده که نوهی عزیزم بیا و قول بده که تو به راه پدرت نروی و ایمان مرا از من بگیری و حفظ کنی. ماکوس با خودش فکر میکند که اینطور نمیشود که ایمانی پیشانقادانهی تو با یک نقد تند فلسفی مواجه شود و بعد تو بیایی و شانه بچه را بگیری و اصرار کنی که بیا و ایمان من را بگیر. پس، این همان چیزی است که من باید سخت کنم. کار من این است که ایمان را جوری سخت کنم که اساتید دانشگاه فکر نکنند با فلسفه خواندن به ایمان میرسند و از آنهم رد میشوند و بعد هم میتوانند بگویند که ایمان مسیحی بیانی غیرعقلانی و نابسنده از حقیقت بود و ما با رسیدن به فلسفه بهمثابه علم از آن عبور کردیم. کل پروژه کییرکگور هم همین است. او نیز در پی آن است که ایمان را سخت بکند. میخواهد نشان بدهد که حقیقت امری دشوار است، امری است که آدمی برای آن شوکران را میگیرد و مینوشد و میمیرد و درعینحال میگوید، خدایان بنده بافضیلت خود را وانمینهند (سقراط در آپولوژی).
چگونه است آنکه میگوید من فقط میدانم که هیچ نمیدانم، میگوید من میدانم خدایان بنده بافضیلت خود را وانمینهند؟ برخی از دانشگاهیان بر این باورند که سقراط این حرفها را برای عوام میزند و حرف اصلی او جای دیگری است. درحالیکه ما باور داریم که اتفاقاً سقراط حرف اصلی را برای عوام میزند. همینجاست که کییرکگور میگوید بعد از عیسی مسیح بزرگترین آموزگاران سقراط بوده است. این سقراط دیگر سقراط هگل یا استراوس یا افلاطون نیست. هرچند تفکیک افلاطون و سقراط میراث نامیمونی است که کییرکگور رسیده است، اصل حرف این است که کییرکگور آن شورمندی خاص را در سقراط مدنظر داشت. اینکه او زندگی خودش را وقف حقیقتی کرده است که به آن التفات دارد و آن حقیقت نیز به او التفات دارد، نه حقیقتی علمی و بیاعتنا که هیچ نسبتی با فرد برقرار نکند. کییرکگور میپرسد چرا باید حقیقتی را دوست داشته باشم یا بجویم که به من التفاتی ندارد؟ چرا در پی چنین حقیقتی بودن باید برای من فضیلتی باشد؟ چرا باید حقیقتی را عزیز بدارم که نمیداند ۳۱۹ نفر رواندایی بودهاند و کشته شدهاند یا از اول نبودهاند؟ دستیابی به این حقیقت با خریدن لامبورگینی چه فرقی دارد؟
حقیقت کییرکگوری
تعدادی از عکسهای کشتار رواندا از محوطه یک کلیساست. در این عکسها تکوتوک جنازههایی اینسو و آنسوی حیاط کلیسا افتاده است. در داخل ساختمان کلیسا بر شمار و تراکم این جنازهها افزوده میشود تا جایی که در نزدیکی صلیب عیسی تودهای جنازه رویهم افتاده است. این بیگناهان بیخبر از همهجا به کلیسا آمدهاند و در محراب پناه جستهاند و به عیسی مسیح توسل کردهاند. بعضیها این عکسها را تصاویری از آدمهایی متوهم و بدبخت میبینند که چارهای نداشتهاند و به وهمی تن دادهاند، اما از نظر کییرکگور این عین حقیقت است: حقیقتی ارزشمند و بافضیلت.
حقیقتی که کییرکگور میجوید، مخدری رخوتآور و بیخیالکننده نیست. او ایمانی را میجوید که نیرویی درونی باشد و از طریق ترسولرز مداوم تمام امکانات انسان را بیرون بکشد. او میگوید یا از تمام امکاناتت استفاده میکنی و آنها را به کار میگیری یا با حقیقت هیچ نسبتی نداری. اگر مدام در ترسولرز باشید، یعنی تمام قوایتان را به کار میاندازید. این ترسولرز نشانه قدم نهادن در راه حقیقت است. حتی اگر همه تلاش این من خطا بوده باشد، کییرکگور میگوید این بشارت است: تو تلاشت را کردهای و من به تو جواب میدهم. اینجا است که حقیقت پدر آسمانی میشود که میبخشد و اساساً نسبت او با انسان بخشش است. اینجاست که اساساً استدلال مهم نیست، بلکه شور پشت آن استدلال اهمیت دارد.
انتهای پیام