تاریخ شفاهی اصفهان/ ۱

کاشفی‌ها به روایت هلاکوخان

انقلاب که می‌شود، اموال‌شان از خانه و زمین تا باغ و کارخانه و... مصادره و کمی بعدتر هم بنیان خانواده‌شان از هم پاشیده می‌شود که حکایت آن مفصل است و بی‌خود نبوده که وقتی شاهرخ مسکوب خبر مرگ پدر زن سابق خود را می‌شنود، در «روزها در راه»، می‌نویسد: مرگ او آدم را به یاد مرگ کرزوس پادشاه لیدیه می‌اندازد. 

کاشفی‌های اصفهان، نسب‌شان به شیخ جعفرکبیر یا همان کاشف‌الغطاء معروف قرن سیزدهم در نجف می‌رسد که البته اگر آن سوتر رویم، نسب او نیز به مالک اشتر نخعی بازمی‌گردد. با دودمان سلطنتی قاجار، به خصوص فرزند بزرگ ناصرالدین‌شاه، یعنی ظل‌السلطان نیز رابطه نزدیک خویشاوندی نسبی داشته‌اند. 
خاندانی متمول و صاحب نفوذ که به گواهی قدیمی‌های اصفهان و روستاها و شهرهای اطراف آن، همیشه دستی به کار خیر داشته‌اند و همت‌شان بر آباد کردن آبادی‌ها بوده است، هرچند که تخریب قلعه طبرک اصفهان به پای آن‌ها نوشته شد. 
انقلاب که می‌شود، اموالشان از خانه و زمین تا باغ و کارخانه و ... مصادره و کمی بعدتر هم بنیان خانواده‌شان از هم پاشیده می‌شود که حکایت آن مفصل است و بی‌خود نبوده که وقتی شاهرخ مسکوب خبر مرگ پدر زن سابق خود را می‌شنود، در 
«روزها در راه» می‌نویسد: «مرگ او آدم را به یاد مرگ کرزوس پادشاه لیدیه می‌اندازد»؛ پادشاهی متمول و خوشبخت که وقتی پسرش مُرد و همسرش هم در جریان سقوط سارد خودکشی کرد، زندگی او تراژدی غمباری به خود گرفت. 

هلاکوخان یکی از بازماندگان این خاندان بود که سه سال پیش در سن ۸۶ سالگی در اصفهان درگذشت، کسی که در سال ۵۶ روزنامه‌ها و مطبوعات ایرانی او را نامزد سرمایه‌‍دار «جنیفر اونیل»، بازیگر سرشناس آمریکایی که به همراه «آنتونی کوئین» برای ساخت فیلم «کاروان‌ها» به ایران آمده بود، نام برده‌اند. دختر و تنها فرزند هلاکوخان، به‌نام «بتتینا مارگارتا»، سال‌هاست که جزو صاحب منسبان دولت سوئد است. 
آنچه می‌خوانید گپ‌وگفت با هلاکوخان کاشفی است که ۵ سال قبل از فوتش در دو نوبت یکی در باغ پردیس مهرگرد و دیگری در خانه‌ تاریخی‌ او در خیابان عبدالرزاق اصفهان، ثبت و ضبط شد، گپ‌وگفتی که در وهله اول قرار نبود، شکل مصاحبه و گفت‌وگوی تاریخ شفاهی داشته باشد. هر چند که بخشی از این گپ‌وگفت هم به دلیل سهل‌انگاری از بین رفت که متعاقب آن، بخشی از حرف‌های مطرح شده درباره ظل‌السلطان و خاطرات شفاهی گذشته اصفهان نیز مجالی برای ماندگاری پیدا نکرد.  
با این حال، باقی‌مانده این گپ‌وگفت ضبط شده‌ که تاکنون هم منتشر نشده بود، روایت کننده بخشی از تاریخ شفاهی اصفهان است که خواندن آن خالی از لطف نیست.

از پیشینه و شجره‌نامه‌ی خاندان کاشفی بگویید.

پیشینه خاندان کاشفی از جانب پدری به کاشف‌الغطاء برمی‌گردد که در نجف اشرف بوده‌اند. عموی پدرم شیخ محمدحسین کاشف‌الغطاء است که در زمان انقلاب هم، امام خمینی از ایشان تمبر چاپ کرد. برادرش، شیخ محمد حسن(شیخ‌العراقین) است که پدر بزرگ ما می‌شود.

این‌ها فرزندان چه کسی بودند؟

این‌ها به واسطه سه نسل به مرحوم شیخ جعفرکبیر می‌رسند که در یکی از مجلات حوزه، درباره خصوصیات ایشان نوشته شده است.

ایشان اصالتاً از کجا بوده‌اند؟

از نجف بوده‌اند. البته این‌طور که من شنیدم، گفته می‌شود که از خراسان بوده‌اند و بعد به نجف می‎‌روند. پدربزرگ ما یعنی شیخ محمدحسن در نجف با فامیل خودش قهر می‌کند و به اصفهان می‌آید، چون خواهرش زن آقانجفی اصفهانی پشت مسجد شاهی بوده است. شیخ محمدحسن کاشفی علاقه داشته که مکان‌های مخروبه را بخرد و آن‌ها را آباد کند، به همین دلیل از زمان ناصرالدین‌شاه شروع می‌کند و مدام با اسب به تهران می‌رفته و زمین‌های مخروبه را خریداری می‌کرده و با اسب هم برمی‌گشته، و چون همیشه با اسب در حال رفت وآمد بوده، پاها و ران‌هایش زخم می‌شده و خانم او که مادربزرگ من و از  فامیل صفویه عباسی بوده(خواهر نواب ابراهیم میرزای صفوی)، همیشه مجبور بوده که زخم پاهای او را پانسمان کند.

از فلکه احمدآباد تا خوراسگان، به دهات خمسه معروف بوده‌ است، یعنی در یک زمان شهر آن طرف بوده، ولی اینکه بعد در چه تاریخی این‌ها مخروبه می‌شود و شهر از اینجا به طرف غرب کشیده می‌شود را من اطلاعی ندارم. اما ایشان، این دهات را خریداری می‌کند که شامل کلمون، آسنجون، ساسون، جیرون و جی بوده که هرکدام هم هزار جریب بوده است و بعد هم شروع می‌کند به آباد کردن آن‌ها.

شیخ محمدحسن کاشفی، زمین همین جایی که الان بیمارستان انگلیسی‌هاست و حالا به آن بیمارستان حضرت مریم و یا عیسی بن مریم می‌گویند را به انگلیسی‌ها هدیه می‌دهد تا در آن بیمارستانی بسازند که ۳۰ هزار متر بوده است. اینجایی که الان اداره دخانیات اصفهان است، قبلاً باغی بوده که ایشان خریده بوده که بعد پدرم، شیخ محی‌الدین کاشفی، کارخانه نختاب را در آنجا ساخت که بعداً این کارخانه به پروین منتقل شد.

شیخ محمدحسن کاشفی چند فرزند داشته است؟

دو پسر داشته است؛ شیخ محی‌الدین و شیخ رضا. پدرم و عمویم هر دو در اوایل جوانی معمم بوده‌اند، اما در دوره رضاشاه دیگر این لباس را بر می‌دارند. ظل‌السلطان، با شیخ محمدحسن کاشف‌الغطاء به‌عنوان یک شخصیت برجسته دوستی برقرار می‌کند و حتی دخترش را که در قنداق بوده، به نامزدی فرزند شیخ محمدحسن، یعنی شیخ رضا درمی‌آورد. ظل‌السلطان همچنین، نوه خودش دختر شاهزاده همایون میرزا را نیز به عقد پدر من مرحوم شیخ محی‌الدین کاشفی در می‌آورد. آن موقع ظل‌السلطان با آقانجفی اصفهانی مشکل داشته است. می‌گویند شیخ محمدحسن خیلی آدم حرافی بوده و وقتی که منبر می‌رفته، حتی تا خیابان‌های اطراف هم مردم جمع می‌شده‌اند. ظاهرا این موضوع برای آقای نجفی خیلی گران تمام می‌شود.

این‌طور که می‌گویند شیخ محمدحسن کاشف‌الغطاء را در سن ۴۰ سالگی و در یک مهمانی با سم چیزخور می‌کنند و از بین می‌رود.

یعنی مادر شما نوه ظل‌‎السلطان است؟

بله، مادرم(عذرا بانو) دختر شاهزاده همایون میرزا، فرزند ظل‌السلطان حاکم اصفهان و فرزند ناصرالدین‌شاه قاجار بود.

ظل‌السلطان

ظل‌السلطان با چه انگیزه‌ای دختر و نوه خودش را به عقد فرزندان شیخ محمدحسن کاشفی درآورده است؟

با نیت اینکه شیخ محمدحسن یک شخصیت برجسته‌ای بوده، این کار را انجام داده است. برای اینکه یک تعادلی بین آقانجفی پشت مسجدشاهی و شیخ محمدحسن کاشفی که از نجف آمده بوده و خواهرش هم زن آقانجفی بوده، ایجاد کند. ظل‌السلطان وقتی شخصیت شیخ محمدحسن را می‌بیند، با کمال رضایت و خوشحالی به این پی ‌می‌برد تنها کسی که می‌تواند در مقابل آقانجفی قدعلم کند، شیخ محمدحسن است، چون ظل‌السلطان میانه‌ای خوبی با آقانجفی اصفهانی نداشته است.

شاهزاده همایون میرزا مسعود، فرزند ظل‌السلطان و همسرشان اشرف‌الدوله

آقانجفی بیشتر دهات طرف پایین اصفهان تا برسد به طرف گاوخونی را به قیمت ناچیزی خریده بود. معروف هم بوده که وقتی می‌رفته در یکی از دهات مهمان می‌شده، بعد صاحب آن ملک را به منزلش در پشت مسجد شاه دعوت می‌کرده و آنجا می‌گفته که من خیلی از این ده شما خوشم آمد، بعد آن مالک  هم می‌گفته پیش‌کش ...؛ خیلی از دهات پایین اصفهان را آقانجفی به این شکل می‌خرد. طرف بالای اصفهان هم تا برسد به فولادشهر، نجف‌آباد، فلاورجان و ... را ظل‌السلطان خریده بود.

از پدرتان مرحوم محی‌الدین کاشفی بگویید، چون ایشان از شخصیت‌های شناخته شده اصفهان بودند.

پدرم تحصیلات خودش را در اکابر خوانده و تحصیلات خانگی، یعنی معلم سرخانه داشته است. البته مدتی هم درس حوزوی می‌خواند. پدرم و عمویم یک باغ ۳۰ هزار متری در خیابان کمال اسماعیل داشته‌اند و با جهودها شریک می‌شوند و زمین را پدرم و عمویم می‌دهند و جهودها هم ماشین‌آلات می‌خرند و بعد کارخانه نختاب را احداث می‌کنند و پدرم مدیرعامل این کارخانه می‌شود. البته چندسال بعد، خسته می‌شود و از مدیرعاملی کارخانه استعفا می‌دهد و زمین کارخانه را که ارزش پیدا کرده بود، می‌فروشد و کارخانه جدید نختاب را در زمین‌های خودمان در خیابان جی احداث می‌کند. پدرم زمانی که مدیرعامل کارخانه نختاب بود، از منزل‌مان در احمدآباد تا کارخانه را در خیابان کمال اسماعیل با اسب می‌رفته است، چون آن موقع ماشین خیلی کم بود و به اسب هم علاقه داشت و ما همیشه اسب داشتیم.

پدرم در اواخر سال‌های دهه بیست و اگر اشتباه نکنم در سال‌های ۲۶ یا ۲۷ که مدیرعامل کارخانه نختاب بود، مدتی شهردار اصفهان و مدتی هم رئیس انجمن شهر می‌شود. آن موقع امکانات خیلی کم بود؛ یکی از کارهایی که پدرم انجام می‌دهد این بوده که تمام خیابان کمال اسماعیل را با شفته آهک زیرسازی و بعد آسفالت می‌کند، چون آن زمان آب زاینده‌رود زیاده بوده، آب مدام در این خیابان می‌افتاده است. مرحوم پدرم تنها یکی دوسالی شهردار و رئیس انجمن شهر بود و بعد هم از کارهای دولتی کناره‌گیری می‌کند، با اینکه پیشنهادهایی به ایشان در خصوص کارهای سیاسی می‌شود، اما هیچ وقت تن به این کار نمی‌دهد، چون علاقه‌ای به کارهای سیاسی نداشت. پدرم علاقه زیادی به کشاورزی داشت.

محی‌الدین کاشفی

املاک مرحوم شیخ محمدحسن کاشفی بعداً بین پدرم و برادرش شیخ رضا تقسیم شد؛ زمین‌ها و املاک دهات کلمون و جیرون به پدرم، و زمین‌های آسنجون نیز به عموی من رسید، زمین‌های منطقه جی هم بین پدر و عمویم تقسیم شدند. پدرم هم مانند پدرش شیخ محمدحسن کاشفی، علاقه زیادی داشت که جاهای مخروبه را بخرد و آباد کند، انگار که یک ژن مشترکی در وجودشان باشد. پدرم زمین‌های مورچه‌خورت را هم خرید و در آنجا قناتی را آباد کرد و به همراه عمویم معدن ذغال سنگی نیز در آنجا کشف کردند که پدرم سهامدار و عمویم مدیرعامل آن بود. بعد پدرم دهات کلمنجون و محمدآباد را در جاده نائین خرید و در آنجا هم مثل کلمون و جیرون، کار کشاورزی می‌کرد. وقتی که سن‌شان بالا رفت دیگر از کار صنعت کناره‌گیری کرد و بیشتر مشغول کشاورزی شد و مسئولیت کارها به دوش من افتاد.  

 از زندگی خودتان و تحصیلات‌تان بگویید؟

من متولد سال ۱۳۱۲ هستم. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه گل‌بهار و متوسطه را در صارمیه اصفهان تمام کردم. دیپلم که گرفتم به آلمان رفتم تا طب بخوانم، ولی راستش را بخواهید از طب و تشریح خوشم نمی‌‎آمد، چون قبل از اینکه وارد درس اصلی شویم، باید تشریح می‌کردیم و من نمی‌توانستم تحمل کنم، به همین خاطر بعد از یک سال تحصیل در رشته طب، از آلمان به انگلیس رفتم و آنجا زبان خواندم. بعد هم به آمریکا رفتم و در دانشگاه معدن ایالات کلرادو، رشته مهندسی معدن متالوژی خواندم. دانشگاه معدن کلرادو، یکی از بهترین دانشگاه‌هایی بود که رشته متالوژی در آن تدریس می‌شد و نزدیک «دنور» پایتخت کلرادو بود که به شهر دانشگاهی شهرت داشت. وقتی که مهندسی متالوژی را گرفتم به ایران آمدم و یک سال در سازمان آب و فاضلاب مشغول به کار شدم، اما دوباره به آمریکا برگشتم تا قوق تخصص متالوژی بگیرم که دو سال طول کشید.

در دوران دانشجویی، فعالیت سیاسی هم داشتید؟

این دانشگاه و رشته آنقدر سخت بود که اصلا فرصت کار سیاسی نمی‌داد، روزی ۸ ساعت کلاس داشتیم. اصلا نه علاقه‌ای به کار سیاسی داشتم و نه بلد بودم. بیشتر هدفم همان رشته‌ای را که می‌خواندم، بود.

بعد که به ایران آمدم آقای شیبانی، رئیس وقت ذوب‌آهن از پدرم خواست که من در ذوب‌آهن استخدام شوم و آن موقع همزمان بود با تصویب طرح روس‌ها. من در ذوب‌آهن رئیس کمیته کوره بلند بودم که آقای شیبانی هم یکی از اعضای آن کمیته بود. یادم هست جدولی طراحی کردم که چگونه از طریق این جدول سوالات و کارهای‌مان را قدم به قدم پیش ببریم. بعد وقتی آقای شیبانی این جدول را دید و از من خواست که اگر اجازه بدهم این جدول را کپی بگیرد و در اختیار سایر کمیته‌ها قرار دهد تا آنها هم برنامه‌های خودشان را براساس این جدول تنظیم کنند.

همان موقع پدرم کارخانه آجر محک را در اصفهان ساخته بود، ولی آن را کاملاً خریداری نکرده بود. اول تصور کرده بود می‌شود آجرها را در محیط باز و زیر آفتاب خشک کرد، بعد از سازمان برنامه، پول قرض کرد و یک دستگاه آجرخشکان خرید، اما بعداً چون موعد پرداخت بدهی‌شان رسید و توان پرداخت بدهی‌اش را نداشت، فکر این موضوع خیلی اذیتش کرده بود، چون واقعاً پدرم از بدهی وحشت داشت. البته این دوران مصادف بود با زمان نخست‌وزیری دکتر امینی که وضعیت کار و صنایع به کلی از بین رفته بود. همین مشکلات باعث شد که پدرم دچار ناراحتی شود. یادم هست آن موقع وقتی به اصفهان آمدم، مادرم دیگر اجازه نداد به ذوب‌آهن برگردم و این شد که مسئولیت کارخانه محک را برعهده گرفتم، بعد کاری کردم که واقعاً این کارخانه‌، بهترین کارخانه آجر در ایران محسوب می‌شد و حتی سفارش‌های دوساله داشتیم. آن موقع کارخانه‌های ماشینی خیلی کم بود، یادم هست در اصفهان دو کارخانه ماشینی بیشتر نبود که یکی از آن‌ها تعطیل شده بود. تولید روزانه ما از ۱۵ هزار آجر به روزی ۲۰۰هزار آجر رسید. من بعداً خودم چهار کارخانه در اصفهان احداث کردم که برای آخرین آن، به نام کارخانه «آجر هلاکو» که در جاده نایین احداث شد، ۲۵ میلیون دلار هزینه کردم. یادم هست سال ۵۶ در این کارخانه به‌صورت روزانه حدود ۸۰۰ هزار آجر تولید می‌شد. این کارخانه کاملاً به‌‍صورت ماشینی و اتوماتیک کار می‌کرد و بهترین تولید را در انواع مختلف آجر داشت. تریلی‌ها که از تهران یا شمال کشور به جنوب بار می‌بردند، برگشت‌شان به اصفهان می‌آمدند تا از ما آجر بخرند، حتی بعضی مواقع یک هفته منتظر می‌ماندند تا از کارخانه ما آجر بخرند، چون آجری که ما به آن‌ها می‌دادیم، چند برابر کرایه‌ای که از تهران به جنوب بار می‌بردند، برایشان صرفه اقتصادی داشت.

کارخانه آجر هلاکو تحت ضمانت و نظارت یک شرکت فرانسوی بود. در همان دوران انقلاب، مشکلی برای کارخانه به وجود آمد و آن هم اینکه وقتی خاک با مازوت ترکیب می‌شد، یک اسیدی تولید می‌کرد که نسوزهای آن را می‌خورد و ریزش پیدا می‌کرد. شرکت فرانسوی از ما خواست تازمانی که این مشکل حل نشود، به تولید ادامه دهیم، ولی تولید را به حداقل ممکن برسانیم، در همین شرایط که البته تازه هم انقلاب شده بود و من هم در ایران نبودم، آن‌ها که کارخانه را مصادره کرده بودند، فکر می‌کردند که ما عمداً سطح تولید را کاهش داده‌ایم، به همین دلیل با فشار و تهدید از مدیر داخلی کارخانه خواسته بودند تولیدمان را به همان میزان تولید قبلی افزایش دهیم. آن‌ها هم مجبور شده بودند که در چنین شرایطی که کارخانه دچار مشکل بود، دمای کوره‌ها را تا ۱۳۰۰ درجه افزایش بدهند و تولید را بالا ببرند. این کار باعث شده بود، پوشش بیرونی کوره که از جنس فولاد بود، گداخته شود. چون کوره ۷ متر عرض و ۹۰ متر طول داشت و چون در نزدیکی کوره، دو تانکر ۳۰۰ هزار لیتری مازوت و ۵۰ هزار لیتری گازوئیل بود، ترسیده بودند که مبادا آتش این فولاد گداخته به تانکرهای مازوت و گازوئیل سرایت کند و فاجعه‌ای رقم بخورد، به همین خاطر خودشان شیلنگ آب سرد را روی پوشش بیرونی این فولاد گداخته گرفته بودند تا خنک شود، اما متاسفانه این کار باعث شد که کل کوره پکیده شود و از بین برود و بعد به همین دلیل کارخانه تعطیل شد.

بعد از انقلاب، شخصی به نام امید نجف‌آبادی، که مسئولیتی داشت و از دارودسته مهد هاشمی هم بود، دنبال این بود که من را دستگیر و اعدام کند. به‌همین دلیل من تهران بودم که خواهرم، خانم آقای مسکوب به من زنگ زد و گفت هلاکو همین امشب از ایران برو، من هم سوال نکردم چرا، فقط گوشی گذاشتم و رفتم. این شد که من همان شب رفتم، فقط هم ویزای فرانسه را داشتم. رفتم به فرانسه و یک سال بعد هم به انگلیس، و این شد که ۱۰ سال به ایران برنگشتم. تا اینکه وقتی امید نجف‌آبادی را در زندان، ظاهرا به جرم لواط اعدام کردند، من همان سال به ایران برگشتم، البته پدرم هم سال ۶۲ فوت کرده بود.

بعد از انقلاب، اموال ما مصادره شده بود و وقتی به ایران آمدم به خاطر مصادره شدن اموال‌مان شکایت کردیم، دیوان عالی کشور نیز رای صادر کرد که اموال گرفته شده از فامیل کاشفی، حلال بوده و این اموال از ارث به فرزندان این خانواده رسیده است؛ یعنی از پدربزرگ من مرحوم شیخ محمدحسن کاشف‌الغطا به پدرم ارث رسیده بود. حکم دیوان عالی کشور براین مبنا است که چون زمین‌های کلمون به قطعات کوچک تقسیم شده و برگشت آن کار مشکلی است، به قوت خودش باقی بماند، اما سایر اموال کاشفی به آن‌ها بازگردانده شود. حکم دیوان عالی کشور به دادگاه اصل ۴۹ اصفهان ابلاغ شد. دادگاه اصفهان هم همین حکم را داد. اجرای احکام دادگاه اصفهان نیز براساس رأی دیوان عالی کشور، به بنیاد و شهرداری اصفهان دستور داد که اموال کاشفی‌ها به آن‌ها برگردانده شود. اما فقط یکی از خانه‌های پدرم را به ما بازگرداندند و مابقی را برنگرداندند. البته بعد یکی از باغ‌های خود را هم به یکی از سازمان‌ها فروختیم.

من وقتی به ایران آمدم شروع کردم به آباد کردن باغ مهرگرد(سمیرم) که قبلا مادرم یکی از باغ‌های اطراف آن را هم آباده کرده بود.

مادرتان چه سالی فوت کرد؟

مادرم یک سال بعد از انقلاب خودکشی کرد. چون یک یا چند نفر آدم از خدا بی خبر رفته بودند به دروغ گفته بودند پسرت را بازداشت و اعدام کردیم و الان هم داریم می‌رویم شوهرت را در تهران دستگیر و اعدام کنیم، مادرم چون می‌دانست من دارم از خارج برمی‌گردم، نتوانسته بود طاقت بیاورد و همان موقع خودکشی می‌کند. با مرگ مادرم، زندگی ما به‌طور کل ازهم پاشیده شد و تمام وجود من از بین رفت. حالا هم دارم با این باغ خودم را سرگرم می‌کنم و حتی به دنبال اینکه کارخانه‌ را پس بگیرم، نیستم. خلاصه همه چیز از بین رفت، یعنی آن انرژی که در وجود من بود از بین رفت و الان دیگر آن علاقه‌ای را که باید به زندگی داشته باشم، ندارم و به یک نحوی عمرم را می‌گذرانم و واقعاً خیلی دوران سختی بود، چون همه چیزمان را از دست دادیم.

شاهرخ مسکوب، نویسنده و شاهنامه‌پژوه معاصر هم داماد خانواده شما بودند؟

بله، شاهرخ مسکوب، شوهر خواهر من بود که البته بعد از مدتی از هم طلاق گرفتند. آقای مسکوب دوتا زن داشت که خواهرم فاطمه، زن اولش بود. با اینکه مرحوم مسکوب زنش را طلاق داد، ولی روابط او با خانواده ما قطع نشد و با پدرم خیلی دوست بود. مرحوم مسکوب آدمی استثتایی، بسیار برازنده، محترم و خیلی آدم دوست‌داشتنی و کتابخوانی بود. مسکوب آدمی احساساتی بود، اوایل دیدش به زندگی حالتی کمونیستی بود، اما بعداً که از استالین و کارهای او اطلاع پیدا کرد، با لعنت به خودش و برای همیشه از این تفکر فاصله گرفت و حتی خیلی از این تفکر پشیمان و متنفر شده بود، چون استالین ۲۰ میلیون روسی را کشت. این بود که آقای مسکوب نه تنها نسبت به این آدم خونخوار، بلکه اصلاً به هر چی آدم کمونیست بود، متنفر شد.

مرحوم مسکوب بعد از انقلاب در روزنامه آیندگان مقاله می‌نوشت، اما مدتی بعد به خاطر نوشتن یک مقاله، به فرانسه رفت و تا آخر عمر هم در آنجا زندگی کرد. متاسفانه آن موقع حتی وضع مالی خوبی نداشت که راحت زندگی کند و بیشتر از طریق نوشتن، زندگی خودش را می‌گذراند.

شاهرخ مسکوب

آقای مسکوب علاقه عجیبی به مادرش داشت و واقعاً عاشق مادرش بود. او، دوستی عجیب و خارق‌العاده‌ای هم با دکتر حسن کامشاد داشت. من کتاب‌های شاهرخ مسکوب را خوانده‌ام، از جمله کتاب «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» که خودم هم در آن کتاب حضور دارم.

شما در سمیرم بزرگ‌ترین باغ سیب را دارید و ظاهرا اولین نهال سیب در سمیرم و در باغ شما کاشته شده است. چطور شد از اصفهان به سمیرم آمدید؟ 

زمانی ناصرخان و خسروخان قشقایی(فرزندان صولت‌الدوله) اختلافات بدی با دولت وقت پیدا کرده بودند. چون در آن مقطع بین خوانین قشقایی‌ و دولت اختلاف وجود داشت و یک نوع حالت جنگ بین آن‌ها صورت گرفته بود و این اختلافات باعث ایجاد اشکال در مملکت می‌شد. وزارت کشور و استاندار وقت اصفهان از پدرم خواهش کردند که بروند با ناصرخان صحبت کند که از این اختلافات دست بردارند.

این قضیه مربوط به بعد از جنگ سمیرم و سال غارتی در سال ۲۲ است؟

بله.

چطور می‌شود که پدر شما برای این رایزنی و مذاکره انتخاب می‌شوند؟

چون پدرم با قشقایی‌ها آشنایی داشت. شخصیت پدرم به گونه‌ای بود که همه به او اعتماد داشتند، پدرم در عمرشان هیچ‌گونه تخلفی نکرد و حتی به یاد ندارم حرف سبکی از دهانشان بیرون آمده باشد. به‌هرحال همه به او اعتماد داشتند، چون مدتی هم رئیس انجمن شهر و شهردار اصفهان بود.

مذاکرات پدرتان با خوانین قشقایی در کدام منطقه انجام شد؟

در منطقه نخودان و چالغفا در بیرون سمیرم.

ناصرخان  قشقایی؛
فرزند ارشد صولت‌الدوله، سناتور و ایلخان ایل قشقایی 

این مذاکرات چه نتایجی به همراه داشت؟

پدرم  از دولت خواست که من تنها می‌روم و نظامی همراه من نفرستید. البته بعد یک سرهنگی را در خفا همراه او فرستاده بودند. پدرم می‌رود و با ناصرخان صحبت می‌کند و می‌گوید دست از این کارها بردارید، شما هم هرگونه همکاری و هرکاری بخواهید انجام دهید، دولت مخالفتی ندارد، اما نباید با این وضع ادامه دهید. آن‌ها هم قبول کردند و بعد آمدند و به اصطلاح با دولت آشتی کردند. پدرم با مرحوم زیادخان دره‌شوری(رئیس طایفه دره‌شوری و نماینده دوره بیستم مجلس شورای ملی) هم رفت و آمد داشت و ایشان هر وقت به اصفهان می‌آمد، به منزل ما می‌آمد.

آشنایی مرحوم محی‌الدین کاشفی با زیادخان دره‌شوری از کجا شروع می‌شود؟

از طریق همین دیدار و مذاکره با ناصرخان و خسروخان قشقایی، چون زیادخان دره‌شوری هم در آن جلسه حضور داشته، برای اینکه رئیس ایل دره‌شوری بود. این شد که پدرم با ایشان دوستی عمیقی پیدا کرد. زیادخان خیلی به پدرم اصرار داشت که در مهرگرد (از مناطق روستایی و عشایری سمیرم)، ملکی بخرید. مادرم خیلی به کشاورزی علاقه‌مند بود و به همین دلیل مزرعه‌ای در اسفرجان(شهرضا) به نام مرشدآباد داشت. با اصرار و فشار مرحوم زیادخان دره‌شوری، پدرم از مادرم خواست تا مزرعه مرشدآباد را بفروشند و زمینی در مهرگرد بخرند، یعنی جایی که مرحوم زیادخان دره‌شوری تابستان‌ها در آنجا ساکن بود. به همین دلیل مادرم سه دانگ این ملک را از مرحوم جهانگیرخان دره‌شوری(یکی از خوانین قشقایی و برادرزاده حسین خان دره‌شوری که به دست رضاه شاه در زندان اعدام می‌شود) خرید که بعد این زمین به یک باغ تبدیل شد. تا آنجا که من اطلاع دارم، محی‌الدین کاشفی برای اولین بار نهال سیب را از لبنان که به سیب لبنانی معروف بود، به سمیرم آورد.

زیادخان سترگ دره‌شوری رئیس طایفه ایل دره‌شوری و نماینده مجلس ملی 

چه سالی؟

حدود ۵۰ سال پیش. البته همزمان با مرحوم زیادخان هم شروع کردند. مردم این منطقه نیز بعد از مدت کوتاهی به این موضوع پی بردند به جای کشت گندم، جو، ذرت، یونجه و ... که خیلی آب می‌خواهد، سیب بکارند. چون درخت در این منطقه فقط سه ماه نیاز به آب دارد. بنابراین شروع کار از اینجا بود که مرحوم کاشفی نهال سیب را به این منطقه آورد. پدرم بعداً سه دانگ دیگر این ملک را از ابراهیم خان دره‌شوری به نام من و برادرانم خرید. الان نزدیک به ۵۰ سال است که ما در مهرگرد هستیم.

ارتباط خانواده شما با قشقایی‌ها، چه تاثیری در زندگی شما داشت؟

تأثیرش فقط دوستی بود و اثر خاصی نداشت. البته نزدیک شدن با یک سیستم و زندگی جدید بود که نمونه آن را در شهر و یا خارج از کشور نداشتیم. این سیستم و رفتار عشایری برای ما چیز تازه‌ای بود. نگاهی که خوانین به زندگی داشتند، باعث می‌شد که به شکل دیگری به آن‌ها نگاه کنیم. آن موقع قدرت خوانین خیلی بیشتر بود. متاسفانه اکثریت خوانین نتوانستند خودشان را با انقلاب تطبیق بدهند و همه‌شان هم از بین رفتند. برخی از آن‌ها نگاهشان به زندگی عوض شد، چون در یک جا ماندند و به لحاظ فکری دیگر حرکت نکردند. البته هنوز مردم ایل برای آن‌ها احترام قائل هستند، ولی متاسفانه برخورد و رفتار خوانین کامل نیست. خوانین برداشت‌شان از این احترام، درست نبود و من از این بابت متاسفم.

شما از جمله کسانی هستید که سال‌ها در زمینه احیا و پرورش اسب نژاد دره‌شوری فعالیت داشته‌اید و در این زمینه از پیشکسوتان این رشته محسوب می‌شوید. چطور شد که به کار پرورش اسب مشغول شدید؟

پدرم به اسب و پرورش آن خیلی علاقه داشت و چند اسب خوب داشت که معمولا هم از نژاد اسب دره‌شوری بودند. ما همیشه اسب داشتیم، پدرم حتی زمانی که مدیرعامل کارخانه نختاب بود، از منزل‌مان در احمداباد تا کارخانه را در خیابان کمال اسماعیل با اسب می‌رفت. من وقتی از امریکا به ایران آمدم، به نگهداری و تولید این نژاد علاقمند شدم. آن موقع ماشین لندرور وارد خوانین شده بود، یعنی خوانین اسب را با ماشین لندرور جابجا می‌کردند، اسب‌ها را می‌فروختند و لندرور می‌خریدند. من هم آخرین اسب‌هایی که بین خوانین بود را از آن‌ها خریدم.

هلاکو کاشفی

یادم هست یک مادیان خیلی عالی از محمدحسن خان دره‌شوری خریدم. جهانگیرخان دره‌شوری، اسب خیلی خوبی را به شخصی به نام سدهی‌زاده فروخته بود که من آن اسب را از او خریدم. خود مرحوم زیادخان هم دوتا اسب به پدرم داده بود. این شد که بعد در مهرگرد و اصفهان پرورش اسب را آغاز کردیم. پدرم در دهی که خریده بود، یک گله‌دان احداث کرده بود که بعد من آن را به اصطبل تبدیل کردم. قبل از انقلاب ما حدود ۱۷۰ یا ۱۸۰ اسب اصلاح شده از نژاد دره‌‎شوری داشتیم. متاسفانه بعد از انقلاب که من به خارج از کشور رفتم، خواهرم چون توانایی نگهداری این اسب‌ها را نداشت، آن‌ها را به برخی از خوانین کرمان و بم که توانایی نگهداری اسب‌ها را داشتند، هدیه داد، مثلاً ۴۰ اسب را به همسر یکی از خوانین آن منطقه هدیه داد. الان دیگر من خودم پرورش اسب ندارم، فقط چندتا اسب دارم که الان پیش آقای (اردشیر) مسکوب است و ایشان این کار را انجام می‌دهد.

هلاکو کاشفی 
نفر سوم ایستاده از چپ؛ غلامعلی میرزا مسعود نوه ظل‌السلطان و نفر پنجم نشسته از راست؛ هلاکوخان کاشفی 
شکار در موته و در دهه ۵۰

انتهای پیام 

  • یکشنبه/ ۱۸ دی ۱۴۰۱ / ۱۱:۵۵
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1401101811499
  • خبرنگار :