به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردارحاج قاسم سلیمانی؛

پسرِ همه مادران شهدای کرمان

پای حاج قاسم که به کرمان می‌رسید انگار گوش دل یادگارهای شهدا زنگ می‌زد. آنها همرزم پسر، همسر یا پدرشان را خوب می شناختند. می‌دانستند جانش به جان امانت‌های شهدا بسته است و خستگی‌هایش را با دیدار آنها از تن به در می‌کند.

به گزارش ایسنا، سردار دل‌ها هم خانواده شهدا را چشم انتظار نمی‌گذاشت. محال بود به کرمان بیاید و سفر و حضورش را به دیدار و همصحبتی با خانواده شهدا متبرک نکند و به شهادت آنهایی که همیشه در کنارش بودند، فرمانده بزرگ مقاومت که صلابت حیدری‌اش لرزه بر اندام قسی‌ترین دشمنان می‌انداخت، در کنار فرزندان و مادران شهدا انسان رقیق القلب و سراپا محبتی می شد که تمام سرمایه‌اش چشمه جوشان اشک هایش بود.

مادر شهدای کرمانی همیشه یک فرزند داشتند که قربان صدقه اش بروند؛ حاج قاسم برای آنها همان فرزند قهرمانی بود که با دیدنش لذت دیدن سیمای پسر شهیدشان را تجربه می‌کردند.

پای سفره همه مادران شهدا می نشست و با آنها غذا می خورد. از هر شهیدی خاطره ای داشت که با آن پیوندی با مادرش برقرار کند. مثل شهید مصطفی موحدی کرمانی که حاج قاسم به مادر شهید گفت:«مادر پسر شما جان مرا نجات داد». همراهان حاج قاسم خوب یادشان است که سردار آن روز برای دیدار با مادر شهید موحدی کرمانی نیم ساعت در کوچه منتظر ایستاد تا مادر که در منزل نبود به خانه برگردد. بعد هم خودش پشت فرمان ماشین برادر شهید نشست و مادر را داخل خانه برد به همین هم اکتفا نکرد. کمک کرد مادر را روی ویلچر بنشانند و خودش او را داخل برد، بعد هم کنار مادر شهید روی زمین نشست و با او شروع به صحبت کرد. موقع خداحافظی هم حاج قاسم چادر مادر مصطفی را بوسید و گفت« شما مادر شهید هستید دعا کنید من هم شهید شوم».

کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده شهدا بی خبر باشد اما همان هایی که همیشه همراه سردار بودند هم گاهی از راز عشق و علاقه بی حد او به مادران و فرزندان شهدا سر در نمی‌آوردند و حالا که بعد از شهادت حاج قاسم وصیت‌نامه‌اش پیش روی چشم ماست، راز این ارادت و عشق بی حساب برای ما معلوم شده. آنجا که سردار نوشته «در این عالم صوتی که روزانه می‌شنیدم و با آن مانوس بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود می دانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضا روزانه با آن مانوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم...».

مش سکینه تنها یک پسر داشت. دنیا بود و مش سکینه و علی اش، علی شفیعی.

واقعیت این بود که مش سکینه بود و خدایش که علی را سپرد دست خدا. علی که شهید شد فقط ماند خدا. تمام تعلق مش سکینه خدا بود.

خدا هم دسته گل او را پسندید اما برایش یک هدیه داشت؛ حاج قاسم.

حاج قاسم شد فرشته خانه مش سکینه. کرمان که می آمد یک وعده خودش را مهمان مادر علی می کرد. کنار تختش می نشست و هم صحبت می شدند، چای می ریختند و میوه می خوردند. حاجی خودش ظرف‌ها را می شست و جابه جا می کرد.

گاهی که تلفن مش سکینه زنگ می‌خورد، حاج قاسم بود از سوریه، عراق و ... احوال می‌پرسید و یادآور داروهایش میشد و هم صحبتش را می شنید.

مش سکینه مزد زحماتش را از خدا گرفت. در خانه‌های مردم رخت شسته بود، کارگری کرده بود و در کوره های آجرپزی گرما و سرما را به جان خریده بود تا علی اش حلال خور و چشم و دل خدایی بار بیاید.

محبت و همنشینی و پسری حاج قاسم نوش جانش...

انتهای پیام  

  • شنبه/ ۱۰ دی ۱۴۰۱ / ۱۲:۰۵
  • دسته‌بندی: کرمان
  • کد خبر: 1401101005457
  • خبرنگار : 50187