مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های چشم به راه

کودکان دنیای زیبایی دارند. دنیایی ساده و زلال. این روزها اگر از کودکی بپرسی شب یلدا چه می کنی و کجا می روی؟ بدون شک پاسخ می دهد خانه مادربزرگ یا پدربزرگم. همه ما آنجا جمع می شویم تا این شب را کنار آنها جشن بگیریم. اما اینجا پر از پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی است که به قول محمد طهماسبی، عمرشان صرف دلهره ها و استرس هایی شده که به اندازه یک شب چلِّه، طولانی بوده و حالا نه نوه و نه فرزندی دورشان را گرفته است.

به گزارش ایسنا، مطلبی را از محمد طهماسبی می‌خواندم: «شب چلِّه یادت نرود که دست پدر، مادرت را ببوسی، رفیق! بچه که بودی؛ هر شب که تب داشتی، کمتر غذا می خوردی، کمتر بازی می کردی، کمتر می خندیدی، کمتر شیطنت می کردی.

نوجوان که شدی؛ هر شب که دیرتر به خانه می رفتی، دیرتر تلفن می کردی، دیرتر لبخند می زدی و دیرتر می خوابیدی. جوان که شدی؛ هر شب که بی پول بودی، بدهکار بودی، دلت گرفته بود یا با کسی دعوایت شده بود،.... این دلهره ها و استرس ها برای پدر و مادرت به اندازه یک شب چلِّه بود. شبی که تاریک ترین و پرغصُّه ترین شب های سال آنها بود.

اگر می خواهی به اندازه تار مویی قدردانی کنی، شب چلِّه به دیدن پدر و مادرت برو و به خاطر تمام این شب های اضطراب، دست های شان را ببوس و نوازش شان کن.»

به مناسبت شب یلدا سری به مرکز خیریه سالمندان حضرت علی(ع) ملایر زدیم و جویای احوال پدرها و مادرهایی شدیم که سال های جوانی‌شان را در لابلای درخت های چناری که در حیاط این مرکز خیریه کنار یکدیگر به صف شدند، گم کرده اند و چشم به در دوختند تا شاید سرمایه سال ها زندگیشان، لحظه ای غبار غم از چهره شان بزداید.

وارد راهرو شدیم. تاریک بود نه آنقدر تاریک که چیزی را نبینی اما تاریکی اش دلگیر بود شبیه غروب روزهای پاییزی که دوست داری از خانه بیرون بزنی و خش خش برگ ها، کمی از دردها و دلتنگی هایت بکاهد.

اتاق هایی در سمت راست و چپ راهرو وجود داشت اما آقای کفاشیان، مدیرعامل مرکز که جلوتر از ما حرکت می کرد، آنقدر قدم هایش تند بود که فرصت نبود سرم را به سمت اتاق ها بچرخانم. یک لحظه پیرمردی حدودا ۸۵ ساله را در سمت چپ راهرو دیدم که پیژامه سفید راه راه و دمپایی هایش نظرم را جلب کرد. موهایی سفید و قد و قواره‌ای کوچک داشت. چیزی دستش گرفته بود که خوب دیده نمی شد و مدام سر و ته راهرو را قدم می زد.

به انتهای راهرو رسیدیم، جایی که یک سالن تقریباً ۱۳۰ متری قرار داشت. دور تا دور سالن را صندلی گذاشته بودند. آقایان یک طرف و خانم ها در سمت دیگر سالن نشسته بودند. آنطور که به نظر می رسید تعداد آقایان بیشتر از خانم ها بود.

از همان ابتدای ورودمان به راهرو صدای موزیک را می شنیدم و هر چه به سالن نزدیک تر می شدیم صدا بیشتر و واضح تر می شد. باندها را در سالن اصلی گذاشته بودند که موزیک شادی از آن پخش می شد.

میزی قسمت پایین سالن بود که یک ظرف بزرگ از میوه های یلدایی روی آن چیده شده بود. شیرینی و شکلات و پُفیلا هم گوشه سمت چپ میز گذاشته بودند. روی صندلی های جلوی سالن چند خانم و آقا با میانگین سنی ۲۰ تا ۳۰ سال نشسته بودند که انگار فقط برای این مراسم آمده بودند.

یکی یکی به صورت ها نگاه کردم. لبخند تلخی که بر چهره مادران و پدران حاضر در سالن نشسته بود، غم دلگیری آن راهرو تاریک را چند برابر کرد. از دیدن ما که تازه وارد بودیم، ذوق و اشتیاقی در چشمانشان موج زد. انگار لبخند، تنها برای دلخوشی ما بر چهره هایشان نشسته بود.

به چهره ها که خوب دقت می کردی غباری از زمستان بر آن نقش بسته بود. هر کدام از چین و چروک های پیشانی و گودی زیرچشم ها سال ها برایت حرف داشت. از شور جوانی بیست و چند ساله که برای آغاز یک زندگی مشترک آسمان و زمین را بهم دوخته تا رویاهای مادری که با نخستین قدم های کودک چند ماهه اش، قند در دلش آب می شود. از ترس ها و نگرانی هایشان موقعی که فرزندشان در سخت ترین ماراتون علمی با همسالانش رقابت می کرد. از دست های گرم و مهربانشان کنار سفره عقد که برای فرزندشان آرزوی خوشبختی داشتند و یا از لالایی هایی که برای نوه شان می خواندند.

اما حالا نه فرزندی بود و نه شور و اشتیاقی. سهمشان از همه دنیا و سال ها زندگی، به یک اتاق و راهرویی دلگیر و تاریک ختم شده بود. آنقدر آرام بودند که گویی سال هاست نسخه زندگی را پیچیده اند و دیگر انتظاری از دنیا و دارایی هایش ندارند.

چند نفری روی ویلچر نشسته بودند و یکی هم چشم هایش بسته بود. خانمی که می خورد بیش از ۸۰ سالش باشد و روی نخستین صندلی از سمت چپ نشسته بود، دست هایش را تکان داد، کنارش رفتم خوب نمی توانست حرف بزند. چشم هایش هم خوب نمی دید و دندانی هم در دهان نداشت. خیلی تلاش کردم بفهمم چه می گوید. مرا با یکی از بستگانش اشتباه گرفته بود، مدام می گفت چرا رضا را نیاوردی ...

چند صندلی آن طرف تر خانمی نشسته بود که چادر رنگی و عینک طبی اش مرا یاد مادربزرگم وقتی مشهد رفته بودیم و در حرم امام رضا(ع) چادر گلدار سر کرده بود، می انداخت، بی اختیار به سمتش رفتم و کنارش نشستم.

چهره اش آرامشی عجیب داشت. شبیه مادربزرگ قصه های کودکانه اما بر خلاف قصه ها، نه نوه ای دور و برش بود و نه صدای قل قل سماورش شنیده می شد.

پارچه ای از جیبش درآورد و عینکش را پاک کرد. از او درباره فرزندانش پرسیدم. دو پسر داشت و دو دختر. گویی آنقدر سخت به او گذشته بود که حساب تک تک لحظه ها و شب هایی را که آنجا صبح کرده بود، داشت. با همان آرامشی که بر تک تک اجزای صورتش ریشه دوانده بود، گفت: ماه صفر پارسال بود که مرا آورند اینجا. تا حالا حتی یکبار هم به دیدنم نیامدند.

در صدایش بغضی عجیب بود، آهی کشید، آهی به عمق ۳۰ سال از عمرش که صرف قد کشیدن فرزندانش شده بود. دست هایش را نشانم داد، دست هایی که به گفته خودش سال ها کام فرزندانش را شیرین کرده بود اما حالا هیچ کدام از شیرینی هایی که به مناسبت جشن یلدا روی میز چیده بودند، کامش را شیرین نمی کرد.

از چشمانش اشک می ریخت، خودش می گفت: سن که بالا برود سرت گیج می رود، سوی چشمانت کم می شود، درست مثل من! حتی نمی توانم وضو بگیرم و باید برای نماز تیمم کنم. گفتم شکایتی نداری از بچه ها؟ گفت: دلم شکسته اما خدا بهترین قاضی است، خودش می داند چه کند.

یکی از پرستارها که خانمی مسن را در یک ویلچر نشانده بود، از در سالن وارد شد و ویلچر را آورد کنار ما. چند قدم آن طرف تر آن را نگهداشت و رو به یکی از خانم هایی که روی صندلی نشسته بود، گفت: خیلی دوست داشت برای جشن به سالن بیاید، من هم گفتم قبول، با ویلچر می رویم.

بعد هم آستین هایش را بالا زد و شروع کرد به ادا درآوردن و دست هایش را این طرف و آن طرف هماهنگ با موزیک تکان داد. برخی از مادرها و پدرها که نگاهش می کردند، لبخند زدند.

پیرمردی حدوداً ۸۰ ساله کنار یک میز مربع شکل شیشه ای دقیقاً روبروی ما نشسته بود. به او نزدیک شدم و سلام کردم. بی مقدمه گفت: بارها آمده‌اند و رفته‌اند و ... گفته‌اند برمی‌گردند... اما دیگر نیامدند.

پیرمرد دیگری کنارش نشسته بود. موهایی جو گندمی داشت و چهره اش نسبت به بقیه جوان تر نشان می داد. قد و قواره اش هم بلند و کشیده بود. بقیه می گفتند نیروی هوایی کار می کرده و خودش هم با سر تأیید می کرد. لبخند می زد و حرفی برای گفتن نداشت.

از سالن که بیرون آمدم خواستم سری به اتاق ها بزنم. در بیشتر اتاق ها، سالمندان زیادی روی تخت هایشان دراز کشیده یا نشسته بودند. برخی آنقدر لاغر و نحیف بودند که گویی کودکی در گهواره خوابیده بود. همان قدر آرام و بی دغدغه.

به گفته مدیرعامل مرکز خیریه سالمندان حضرت علی(ع) ملایر، در این مرکز ۱۱۰ سالمند نگهداری می شود که ۷۵ نفر آنها آقا و مابقی خانم هستند.

علی کفاشیان با بیان اینکه ۴۱ نفر از این سالمندان بی‌سرپرست و مجهول الهویه هستند، گفت: ۳۷ سالمند بیماری خاص دارند و ۳۹ نفر وابسته به تخت هستند.

کفاشیان ادامه داد: این مرکز از سال ۱۳۷۸ فعالیت خود را به صورت یک مرکز خیریه آغاز کرده و هیأت امنایی اداره می‌شود و در حال حاضر زیرنظر بهزیستی است.

به گفته وی، هزینه های این مرکز از سوی خیران و بخش کمی به صورت یارانه از سوی دولت تأمین می‌شود که البته بخش یارانه‌ای آن فقط هزینه پرسنل است.

کفاشیان ظرفیت این مرکز را ۱۲۵ نفر عنوان کرد و گفت: بیش از ۳۱ نفر نیرو شامل ۲۰ نفر آقا و ۱۱ نفر خانم در این مرکز مشغول به‌کار هستند.

وی با بیان اینکه این مرکز تنها مرکز استان همدان با این وسعت است، تأکید کرد: این مرکز به هر چیزی که یک خانواده برای زندگی نیاز دارد، نیازمند است بنابراین مردم می توانند کمک های نقدی یا غیرنقدی خود به صورت نذورات، خمس، زکات و فطریه را برای کمک به تأمین هزینه های سالمندان مرکز اهداء کنند.

مدیرعامل مرکز خیریه حضرت علی(ع) ملایر معتقد بود که سالمندان ولی نعمت ما و کوله باری از تجربه هستند و هر کدام صاحب زندگی هایی بودند و ابراز امیدواری کرد: زمانی برسد که مردم به سطحی از فرهنگ دست پیدا کنند که پدر و مادرانشان را به این مراکز سوق ندهند.

کفاشیان با بیان اینکه بسیاری از این سالمندان بد وارث هستند و حتی خانواده برخی از آنها در پرداخت شهریه کوتاهی می‌کنند، مطرح کرد:  اکثر خانواده ها حتی به دیدن سالمند خود هم نمی آیند. 

به گفته وی، مرکز در همه مناسبت ها از جمله اعیاد مذهبی یا ماه محرم و صفر برای سالمندان برنامه هایی با حضور هیأت های مذهبی یا گروه های موسیقی اجرا می کند.

مدیرعامل مرکز خیریه حضرت علی(ع) ملایر خاطرنشان کرد: برخی خانوده ها حتی جشن تولد فرزندانشان و یا سالگرد ازدواج و یا مراسم های جشنشان را اینجا برگزار می‌کنند و ما نیز استقبال می‌کنیم.

وی از احداث یک ساختمان در این مرکز توسط «غلامحسین آیین‌فر» به نیت همسرش شادروان «حاجیه خانم صدیقه مردادی» خبر داد و گفت: این ساختمان دارای ۱۲ سوئیت است که تکمیل شده اما برای تجهیز آن نیازمند کمک خیرین هستیم.

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۳۰ آذر ۱۴۰۱ / ۰۸:۴۲
  • دسته‌بندی: همدان
  • کد خبر: 1401093020285
  • خبرنگار : 50416