این داستان یک ماجرای واقعی است

«این داستان واقعی، اولین و آخرین نمونه از حادثه خطرناک گم‌شدن کودکان با نیازهای ویژه نخواهد بود و معلوم نیست با تکرار کدام حادثه قرار است در این حوزه اقدام و چاره اساسی شود.»

به گزارش ایسنا، روزنامه شرق نوشت:‌ «پسربچه سندرم داونی که حدود ۱۲ سال دارد، چند شب پیش گم شده‌ است، هراسان است و آرام و قرار ندارد. به مغازه‌ها سرک می‌کشد. هوا تاریک شده و می‌خواهد به سمت دیگری از خیابان که خودروها عبور می‌کنند، برود. همراه با همکارم با وعده خریدن بستنی، کنار خودمان نگهش می‌داریم. آرامش می‌کنیم. بستنی را که می‌خورد، باز می‌خواهد به سمت خیابان یا به خیال خودش جای مهمی برود. شاید تصور می‌کند که پدر یا مادرش سمت دیگر خیابان منتظرش هستند. اسمش را می‌پرسیم؛ «امیرعلی». این‌ بار به او وعده می‌دهم که می‌تواند یک کارتون کودکانه روی گوشی همراهم نگاه کند. با گوشی موبایل و کارتون آرام می‌شود. کاپشن و شلوارکی پوشیده و دمپایی به پا دارد؛ اما بدنش سرد است. لباس گرمی تهیه می‌کنم، می‌پوشد. دست‌ها و صورتش را که بسیار سیاه و کثیف است می‌شویم. حالا پسربچه روی یک صندلی نشسته و به دیدن کارتون سرگرم شده است. به او آب می‌دهم، بسیار تشنه است. همکاری برایش کلوچه می‌گیرد که یکی از آنها را به‌سرعت می‌خورد. حالا باید برای پیداکردن خانواده این پسربچه کاری می‌کردم.

اورژانس اجتماعی: با کلانتری تماس بگیرید!

همیشه کار اطلاع‌رسانی در حوزه مشکلات قانونی و روال‌های پرچالش گم‌شدن این بچه‌ها را انجام دادم و پای صحبت و روایت‌های مادران نشستم اما حالا خودم پسربچه‌ای را در خیابان پیدا کرده‌ام که مبتلا به سندرم داون است. یاد خانواده‌های نگرانی که فرزند معلول‌شان را گم می‌کنند و ساعت‌ها سرگردان می‌شوند، می‌افتم. دست‌به‌کار می‌شوم. با اورژانس اجتماعی (۱۲۳) تماس می‌گیرم و گزارش می‌دهم که بچه سندرم داونی را در خیابان پیدا کرده‌ام. کارشناس یا اپراتور می‌گوید که طبق مقررات باید با کلانتری تماس بگیرم. تأکید می‌کند که اگر کلانتری آمد، صورتجلسه و برگه بدهد که وضعیت بچه قابل پیگیری شود.

نیروی انتظامی: خودرو برای اعزام نداریم!

خودم و همکارم چند بار با ۱۱۰ تماس می‌گیریم. گزارش می‌دهیم که پسربچه‌ای با این مشخصات پیدا کرده‌ایم. آدرس می‌دهیم بعد از حدود نیم‌ساعت خبری نمی‌شود. دوباره با اورژانس اجتماعی تماس می‌گیرم و اصرار می‌کنم که این کودک سندرم داون دارد و اگر ۱۲۳ به این مورد رسیدگی کند، به نفع بچه است. قبول نمی‌کنند. برای دفعه چهارم، پنجم، ششم با ۱۱۰ تماس می‌گیرم. می‌گویند: «خودرویی برای اعزام نداریم...! بچه را خودتان به کلانتری بیاورید...!» اعتراض می‌کنم و می‌گویم مسئله را رسانه‌ای می‌کنم که این بار با عصبانیت می‌گویند: «همینی که هست؛ هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید...!» می‌گویم این بچه گناه دارد، سندرم داون است. می‌گویند: «سندرم داون چیست؟» و این تماس بدون نتیجه قطع می‌شود.

پیگیری از اداره پذیرش بهزیستی

این‌ بار با یک فعال اجتماعی تماس می‌گیرم، جلسه است، نمی‌تواند کمکم کند اما از طریق منشی راهنمایی‌ می‌کند که به اداره «پذیرش بهزیستی» واقع در یوسف‌آباد مراجعه کنید و بچه را به آنها بسپارید. ساعت حوالی ۹ شب است، قبل ‌از هر اقدامی تماس می‌گیرم تا اگر حضور دارند، همراه با کودک به آنجا بروم. چندین‌ بار زنگ می‌زنم اما هیچ پاسخی نمی‌دهند. حالا مجبور هستم دوباره با پلیس و ۱۱۰ تماس بگیرم. اپراتور که به دلیل تماس‌های مکرر من و دوستانم و اعزام‌نشدن یک نیرو به محل تعجب کرده‌اند و از شرح و شنیدن آنچه همکارش به ما گفته بود، عذرخواهی می‌کند و تلفن را به اپراتور دیگری وصل می‌کند. آدرس می‌گیرند و قول پیگیری می‌دهند. هنوز بعد از گذشت بیش‌ از دو ساعت هیچ مأموری اعزام نشده است.

نیروی انتظامی: پس ۱۲۳ چه‌ کاره است؟

این بار همکارم با ۱۹۷ یعنی «مرکز نظارت همگانی ناجا» تماس می‌گیرد و مسئله را گزارش می‌دهد. باز با ۱۲۳ یا اورژانس اجتماعی تماس می‌گیرم که با کلافگی توضیح می‌دهند: «کلانتری با رأی قاضی دادگاه باید برای تعیین تکلیف بچه اقدام کند و کاری از دست‌شان ساخته نیست.»

در همین گیرودار از نیروی انتظامی با گوشی همراهم تماس گرفته می‌شود و دوباره آدرس و پلاک می‌خواهند؛ در حالی‌ که آدرس و مشخصات کامل حدود هفت بار ارائه و ثبت‌ شده است. از مأمور پشت خط می‌پرسم: «هنوز موردی از گم‌شدن کودکی که مبتلا به سندرم داون باشد، به کلانتری‌ها گزارش نشده است؟» که با اطمینان جواب رد می‌دهند. حدود ۱۰ دقیقه بعد ماشین نیروی انتظامی به‌ همراه مأموری که کلاه کاسکت به دست دارد، از راه می‌رسد و می‌گوید: «بدون مجوز خودروی نیروی انتظامی را بیرون آورده است که به کار ما رسیدگی کند. فریاد می‌زند که پس ۱۲۳ در این مملکت چه‌ کاره است که باید کلانتری این بچه را با خودش ببرد؟»

بچه شب را در بازداشتگاه می‌خوابد

حالا صدای من هم بالاتر رفته است و این‌ بار مجبور می‌شوم کارت خبرنگاری‌ام را نشان دهم و بگویم که این برخورد و حواشی را رسانه‌ای می‌کنم. مأمور نیروی انتظامی فریاد می‌زند: «رسانه‌ای کنید! چه کسی می‌شنود؟ چرا کسی نمی‌بیند؟ پس مأموران ۱۲۳ چه‌ کاره هستند؟» می‌پرسم که حالا تکلیف این بچه چه می‌شود که با عصبانیت می‌گوید: «می‌بریمش کلانتری.» می‌پرسم: «شب کجا می‌ماند؟» با طعنه و عصبانیت می‌گوید: «بازداشتگاه می‌خوابد تا فردا که قاضی باشد.» گفتم بچه را تحویل نمی‌دهم، برگردید. عصبانی‌تر می‌شود که «ما را از کار و زندگی‌مان انداختید. با مسئولیت خودتان برگه‌ای امضا کنید و بنویسید که بچه را به کلانتری ندادید.» نگران بودم که حتما خانواده‌اش به اولین جایی‌ که گزارش می‌دهند، کلانتری است. در حالی‌ که آنها یعنی مأموران نیروی انتظامی اصرار دارند که از صبح خانواده‌ای مراجعه نکرده است. ترسِ احتمال رهاکردن بچه از طرف خانواده‌اش چنگ به دلم می‌اندازد.

اعزام به مأموریت بدون ...

مجبور می‌شوم که همراه با پسربچه به کلانتری بروم. مأمور در خودرو می‌گوید: «در نیروی انتظامی مأمور موتورسوار هستم. اشتباه کردم که به این مأموریت آمدم. به راننده که سرباز است، اشاره می‌کند و می‌گوید که ... مجبور شدیم بیاییم.»

به کلانتری ۱۳۶ فرجام می‌رویم. در محوطه کلانتری حدود پنج خودرو پارک شده‌ است. در حالی‌ که نیروی انتظامی ادعا کرده بود خودرویی برای اعزام به مأموریت ندارد. با یک مأمور نیروی انتظامی در آن واحد کلانتری صحبت می‌کنم: «همکارتان پای تلفن گفتند خودرویی برای اعزام ندارند اما اینجا این‌ همه ماشین پارک شده‌ است.» می‌پرسم که تکلیف بچه چه می‌شود، همکارتان گفت که قرار است امشب را در بازداشتگاه بخوابد. باز لبخند می‌زند و می‌گوید: «در نمازخانه می‌خوابد، فردا برای گرفتن رأی از قاضی می‌روند تا شرایط بچه بررسی و تعیین تکلیف شود. سپس در صورت پیدانشدن خانواده، با مجوز قاضی به بهزیستی سپرده می‌شود.» بغض تمام راه گلویم را بسته است. چاره‌ای نیست، خانواده اگر نگران باشد، اول سراغ کلانتری می‌رود. بلند می‌شوم و نگاهی به «امیرعلی» می‌اندازم. پسربچه وقتی می‌فهمد که قرار است بروم، دمپایی‌اش را که همان ابتدا از پا درآورده، به‌سرعت می‌پوشد که با من راهی شود اما او را تشویق به نشستن می‌کنم. آرام می‌نشیند.

کدام مادر دارای معلولیت پارتی دارد؟

گوشی همراهم را تحویل می‌گیرم تا تلفن بزنم که سرباز می‌گوید اینجا دوربین می‌بیند، به ما تذکر می‌دهد. باید از کلانتری بیرون بروم. نگرانم تا مثل تجربه‌های قبل، گوشی موبایلم را در این تاریکی قاپ بزنند. دیگر به پهنای صورت اشک می‌ریزم. با روابط‌ عمومی سازمان بهزیستی تماسی می‌گیرم و ماجرا را تعریف می‌کنم که اصرار به آمدن ۱۲۳ داشتم اما همکاری نکردند. این مسئول گفت چرا قبل ‌از هر اقدامی با او تماس نگرفتم که جواب می‌دهم‌: «به شکل قانونی مثل تمام مادران دیگری که پارتی و آشنایی ندارند یا حتی با روال قانونی آشنا نیستند، اقدام کردم.» او قول پیگیری می‌دهد. حالا کنار کلانتری هستم و در مغازه‌ای یک پیتزا سفارش می‌دهم. روابط‌ عمومی سازمان بهزیستی تماس می‌گیرد و چنین می‌گوید: «۱۲۳ مقصر نیست، کلانتری مسئول است. بهزیستی کوتاهی نکرده است.» در حالی‌ که کلانتری هم خودش را مسئول این اتفاق و پیگیری نمی‌دانست.

پدر نگران و سردرگم در کلانتری

حالا که به‌خوبی پاسکاری شده بودم، حال مادرانی را درک کردم که هر بار فرزند بی‌قرار معلولشان را گم کرده‌اند، پروسه کلانتری-‌بهزیستی را سپری کرده‌اند. حالا من قرار نیست با مادری تماس بگیرم و ماجرای سرگردانی بین نهادها را از زبان آنها اطلاع‌رسانی کنم. حالا خودم به‌تنهایی، درست وسط ماجرایی مانده‌ام. دوباره به کلانتری برمی‌گردم که پیتزا را برای پسربچه ببرم. مرد میانسالی در حال تحویل‌دادن گوشی همراهش است که سرباز می‌گوید: «این خانم بچه را تحویل داده است.» از خوشحالی و هیجان نام پسرش را می‌پرسم که مطمئن شوم پدر همان بچه است. وقتی نام «امیرعلی» به زبانش می‌آید، انگار دنیا را در آغوش گرفتم. می‌پرسم چرا به کلانتری نرفتید؟ که پرونده‌ ثبت و اعلام مفقودی پسرش را که مربوط به کلانتری ۱۲۶ چهارراه تیرانداز است، نشانم می‌دهد و می‌گوید: «به‌والله از صبح گرفتار نیروی انتظامی و خیابان‌ها شدیم. همسرم بارها با ۱۲۳ هم تماس گرفت. این کلانتری گفتند که باید به آگاهی «شاپور» برویم اما باز ترجیح دادیم خیابان و مغازه‌ها را پرس‌وجو کنیم.»

از آنجا که من هم با ۱۲۳ به صورت مکرر تماس و از مشخصات و شرایط بچه اطلاعاتی داده بودم، برایم مبهم و جای سؤال بود که چرا هیچ ارتباط یا هماهنگی خاصی برای پیداکردن بچه انجام نداده‌اند.

نیروی انتظامی: قتل نشده، یک کودک گم شده!

بچه را از کلانتری تحویل می‌گیریم. پدرش شماره همراهم را می‌گیرد، دعاگو و خوشحال به خانه می‌روند. مادر امیرعلی چند ساعت بعد تماس می‌گیرد و از پیگیری‌هایش برای کلانتری و اورژانس اجتماعی می‌گوید که وقتی نگران با ۱۱۰ تماس گرفته، مأموری به او گفته: «‌قتل و دزدی که نشده، یک بچه گم‌ شده و پیدا می‌شود!» نیروی انتظامی اصلاً نمی‌داند و اطلاعات ندارد که کودک سندرم داون مثل سایر کودکان قدرت تکلم درستی ندارد، راه منزلش را نمی‌تواند پیدا کند و احتمال دارد زیر ماشین برود.

التماس مادر نگران به کارشناس اورژانس اجتماعی

این مادر از تماس بی‌نتیجه خود با اورژانس اجتماعی (۱۲۳) و التماس‌هایش می‌گوید: «وقتی دیگر کاملا شب شد با ۱۲۳ تماس گرفتم. کارشناسش متوجه شد که همان مادر هستم. توصیه کرد به اداره پذیرش بهزیستی بروم تا ببینم کودکی را تحویل داده‌اند یا نه. با آنجا تماس گرفتم که گفتند از صبح هیچ کودکی با این مشخصات پذیرش نکردند. شماره‌ام را دادم و التماس کردم خبری شد، اطلاع دهند.»

او از سردرگمی و سختی‌هایش برای پیداکردن نام و نشانی از گمشده‌اش می‌گوید و ادامه می‌دهد: «تمام خیابان‌های اطراف و پارک‌ها را گشتم و پرس‌وجو کردم. عکس پسرم را به مغازه‌دارها نشان دادم. دیگر ناامید بودم که مردی را همراه با یک سگ بزرگ در خیابان دیدم. لباس پسرم را به او دادم که دستش باشد، شاید سگ از راه بوکشیدن بفهمد که پسرم کجاست... اما صاحب سگ هم قبول نکرد و گفت این سگ دوماهه است و توانایی این کار را ندارد.»

قدمت دیرینه پاس‌کاری دستگاه‌ها

به گفته این مادر، پسرش یکی از بهترین شاگردهای مدرسه استثنائی است و پیشرفت خوبی هم در یادگیری دارد. احتمالا به دلیل هیجان و ناشناس‌بودن محیط، شماره تماس را هم گفته اما متوجه بیان و منظورش نشده‌ایم. آنها بارها تلاش کردند تا برگه، آدرس و مشخصاتش را به لباس، کاپشن و جیبش بدوزند اما امیرعلی همه را پاره می‌کند. او می‌گوید پسرش فقط لحظه‌ای، ساعت ۱۰ صبح، برای گذاشتن زباله به بیرون از خانه رفته و اجازه گرفته بود. کاری که بارها انجام می‌داده، اما گویا آن روز به‌ خاطر بی‌قراری، کنجکاوی یا هر دلیل دیگری به خانه برنگشته و روز پرحاشیه و تلخی را برای خانواده‌اش ساخته بود.

این داستان واقعی پیش‌آمده در شب‌های گذشته مهر تأییدی بر عدم هماهنگی، پاسکاری یا اهمال‌کاری دستگاه‌ها زد. از این فرد دارای معلولیت که تکلم درست و واضحی ندارد، چه توقعی می‌توان داشت؟ کارشناسان و روان‌شناسان تأکید دارند که آمار گمشدگی این بچه‌ها به خاطر بی‌قراری امری طبیعی و بسیار بالاست، اما نبود هماهنگی میان نیروی انتظامی و اورژانس اجتماعی و پاسکاری وظایف، در زمان گم‌شدن یک کودک دارای معلولیت، داستان دیرین و کهنه‌ای است که خانواده‌ها را به‌ خاطر خلأهای قانونی در این حوزه در اوج نگرانی و ناراحتی، تنها و سرگردان رها کرده‌ است. سازمان بهزیستی تنها متولی معلولان است و اورژانس اجتماعی نیز به سازمان بهزیستی تعلق دارد، پس چطور نمی‌تواند برای پیگیری وضعیت یک کودک گمشده دارای معلولیت اقدام کند و موضوع را به سازمان‌های دیگر حواله می‌دهد. نیروی انتظامی چرا برای پیگیری وضعیت یک کودک گمشده اقدام حضوری نمی‌کند و با این توضیح که خودرویی نداریم، فرد نگران را پشت خط مات و مبهوت رها می‌کند؟ این داستان در کنار نمونه‌های بی‌شماری از وضعیت پیگیری کودکان گمشده دیگری که قدرت تکلم و تشخیص درست برای گفتن و پیداکردن آدرس و نشانی‌شان ندارند، ابهامات را همچنان باقی گذاشته‌اند. پرونده خلأ و نبود مرکز واسط و موقتی که قبل از کلانتری، جای امنی برای نگهداری موقت این دسته از کودکان در معرض آسیب باشد، همچنان باز بوده و نیاز به رسیدگی از سوی فعالان اجتماعی و مددکاران دارد.

این داستان واقعی اولین و آخرین نمونه از حادثه خطرناک گم‌شدن کودکان با نیازهای ویژه نخواهد بود و معلوم نیست با تکرار کدام حادثه قرار است در این حوزه اقدام و چاره اساسی شود...!»

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۱۵ آذر ۱۴۰۱ / ۱۶:۳۴
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1401091510237
  • خبرنگار :

برچسب‌ها