و سرانجام، «تنهایی» ...

زیر سقف آسمان اینجا یکی بر اثر ابتلا به یک بیماری ناشناخته همسرش او را طرد کرده و دیگری غم فقدان همسر، فرزند و خواهر را به دوش می‌کشد. یکی از روی بی‌کسی در آرزوی بازگشت به پرورشگاه است و دیگری به دلیل بیماری و اجبار فرزند، از خانه‌ خود بیرون آمده؛ سرگذشت‌هایی متفاوت که نقطه اتصال‌شان به یک مجموعه پیوند خورده است؛ «آسایشگاه کهریزک».

به گزارش ایسنا، اینجا کهریزک، جنوبی‌ترین منطقه تهران است. جایی شبیه به یک شهرک با وسعت ۴۲۰ هزارمتر مربع که از ۱۷۵۰ معلول، سالمند و بیمار مبتلا به ام اس نگهداری می‌کند تا معنای دیگری از زندگی، امید و با هم بودن را در دل آدم‌های این شهرک جاری کند؛ می‌گویند شاخص پذیرش‌ در اینجا بی‌کسی و فقر است.

طبق آنچه مسئولان این آسایشگاه می‌گویند؛ ساکنان اینجا بر حسب شرایط فیزیکی، جسمی و توانمندی‌هایشان در بخش‌های مختلف آسایشگاه زندگی‌ می‌کنند؛ اما در مجموع آسایشگاه به ۲۴ بخش مردان و زنان مثل بخش‌های درمانی، توانبخشی، ورزشی، آموزشی و فرهنگی همچنین پنج مجموعه (نارون ، بنفشه ، گل یاس’M.S’، ارغوان و شکوفه) تقسیم می‌شود.

روایاتی که می‌خوانید خلاصه‌ای است کوتاه از سرگذشت زندگی چندتن از مددجویان این آسایشگاه که حالا چند سالی است این مکان سرپناهی شده برای زندگی‌شان.

داستان یک «سیلی»

بلوک نارون ۲ ، اتاق ۶

تخت‌های فلزی با فاصله کنار یکدیگر ردیف شده‌اند؛ صاحبان تخت‌های این قسمت از آسایشگاه، زنانی هستند که هرکدامشان داستان‌های شنیدنی برای بازگو کردن دارند از اینکه چرا از اینجا سر درآورده‌اند؟ خانواده‌شان کجاست؟ و در گذشته برایشان چه اتفاقی افتاده؟. جلوتر می‌روم و چشمم به زنی با چهره‌ای آفتاب سوخته که به سقف بالای سرش خیره شده، می‌افتد. سفیدی ریشه موهایش رنگ حنای سرش را عقب زده است.

نظرم به شناسنامه بالای تختش که روی دیوار قاب شده جلب می‌شود؛ نام: فانوس.

چشمانش را از روی سقف برمی‌دارد و نگاهم می‌کند و با صدایی لرزان و لهجه‌ کُردی که چاشنی گفتارش شده، می‌گوید: «رفتم شناسنامه‌ام رو عوض کردم، هوشم نبود یه دفعه دیدم مسئولش اسمم رو نوشته مانوس. گفتم آقا چرا نوشتی مانوس؟ گفت عیبی نداره فانوس و مانوس یکیه دیگه. منم دیگه باهاش بحث نکردم.»

حدودا ۸۰ سال دارد. کُرد زبان است و در کردستان هم ازدواج کرده؛ هرچند که صحبت‌هایش از دوران جوانی چندان واضح و شفاف نیست اما آنطور که از حرف‌هایش پیداست، ۱۰-۱۵ سال پیش شوهرش فوت می‌کند. علت فوت را هم به یاد ندارد.

فانوس حدود ۱۲ سال پرستار یکی از بیمارستان‌های خصوصی بوده است و با حقوق خود خانه‌ای خریده بود؛ خانه‌ای که به گفته خودش حالا فروخته شده و او را به کهریزک کشانده است. میان صحبت‌هایش دستش را به کشوی فلزی کنار تختش دراز می‌کند و از درون آن دفترچه تامین خدمات درمانی قدیمی که جلد کاهی‌اش پاره شده را بیرون می‌کشد. «من یک جایی هم کار کردم. پرستار بودم. الان دفترچه‌ام اینجاست. آوردمش اینجا که یه وقت لازم شد باشه. این دفترچه هم به روز خودم افتاده، نگاه به چه روزی افتادم».

از تصادفی می‌گوید که چندین سال پیش برایش اتفاق افتاده است، اما از جزئیاتش که می‌پرسم، هیچ چیزی نمی‌داند و همه چیز را از یاد برده است.

سه فرزند دارد؛ دو پسر و یک دختر. می‌پرسم، اشکالی ندارد بپرسم چرا اینجا هستید؟ می‌گوید: نمیتونستن بهم برسن. دخترم شوهر کرده و معلم بود. نمی‌تونست منو جمع و جور کنه. پسرام هم که نمیشد من رو جمع کنن. خیلی کمکم کردن، دیدن نمیشه. چون پوشکی هستم. مردجماعت هم که روش نمی‌شه؛ مادرشونم. یکی دو دفعه جام رو عوض کردن، ناراحت شدن، گفتن دیگه می‌بریمت بیمارستان، راضی باش. پسر بزرگم منو آورد اینجا. الان ۶ ساله که اینجام.

به چشمانش خیره می‌مانم؛ حرفی نگفته دارد؛ گویی چیزی از درون آزارش می‌دهد که از سر نجابت بر زبان نمی‌آورد. می‌گوید: «گذاشتنم اینجا. شوهرم فوت کرده. با حقوق بازنشستگی باباشون اینجام.».

میان صحبت‌هایش از دوران پرستاری‌اش می‌گوید. بغض در گلویش می‌ترکد، صدایش لرزانتر از قبل و اشک از گوشه چشمانش سرریز می‌شود «آرزوم اینه که بچه‌هام یکمی سر عقل بیان. اومدم اینجا خونه‌ام رو فروختم.» از نگرانی‌اش به خاطر جای خالی اسباب و اثاثیه زندگی‌اش در خانه‌ای که دیگر نیست و به دست یکی از فرزندانش فروخته شده می‌گوید: «الان برم خونه دیگه هیچی ندارم. اساس‌هام رو هم جمع کردن و بردن. بی‌انصافی پسر بزرگم... جمله‌اش ناتمام می‌ماند.

«نمیان ملاقاتمم نمیان. به زور آوردنم اینجا. به خاطر اینکه خونه‌ام رو بفروشن.»

از فانوس می‌پرسم خانه برای خودتان بود؟ می‌گوید: «خونه به نام خودم نبود. به نام شوهرم بود اما خونه مال من بود. چون کار کردم، پولهامو جمع کردم و خونه خریدم. شوهرم گفت به اسمت کنم بچه‌ها ناراحت میشن و میگن همه چی رو به نام خودشون کردن، اما اگه به اسم من باشه نمی‌تونن ازت بگیرن. اما دیگه اون فوت کرده.»

می‌پرسم دخترتان هم برای ملاقات نمی‌آید؟ می‌گوید: «اون هم معلم بود و تازه بازنشست شده. نتونست نگهم داره.»

ادامه می‌دهد: «از زندگیم راضی بودم و زندگی خوبی داشت اما پسر بزرگم به زور آورد منو اینجا. پای چشم چپش دستی می‌کشد و میگوید: یه چک زدن اینجا و هنوز اینجاش کبوده. گوشم رو کر کرد و چشم ضعیف کرد. به زور آوردنم و کتکم زد چون نمی‌اومدم. تقلا میکرد خونه‌ام رو بفروشه. آوردنم و انداختنم اینجا.» تنها دعایی که در حق فرزندانش دارد برای دخترش است؛ دخترم سلامت باشه. دوتا هم پسر داره و دم بخت هستن. خدا کنه اونها هم سلامت باشن. پسرای خودم نه، پسرای خودم کتکم زدن و آوردنم چپوندنم اینجا. اگه حقوق شوهرم نبود چیکار می‌کردم. داغشون رو نبینم، خودشون میدونن.»

پشتوانه‌ای که زیر خاک مانده

بلوک بنفشه‌ها، اتاق ۲

در اتاق شماره ۲ بلوک بنفشه‌ها مردی ساکن است که غم فقدان همسر، فرزند و خواهرش را به دوش می‌کشد. پس از فوت خواهرش تاب نمی‌آورد و دست به خودکشی می‌زند. نامش رحمت‌الله و ۷۸ ساله است؛ مددجویی که پنج سال در آسایشگاه کهریزک زندگی کرد و سه سال پیش تصمیم می‌گیرد از آسایشگاه بیرون بیاید، اما مجددا ۶ ماه پیش بود که به آسایشگاه بازگشت. 

روی نیمکت حیاط آسایشگاه نشسته و عصای دستش را به پایش تکیه داده است. موهای بلند جو گندمی‌، ریش‌های بلند سفید و کلاه نقاب‌داری که روی صورتش سایه انداخته ظاهرش را از دیگر مددجویان کمی متمایز کرده است.

۴۰ سال پیش ازدواج می‌کند و صاحب یک پسر می‌شود. می‌گوید: بچه‌ام رفت سربازی و ۶ سال و نیم اسیر بود، وقتی آزاد شدن، تا اونجایی که وظیفه‌ام بود براش انجام دادم. از بنیاد شهید بهش پول دادن و خونه خرید و زن گرفت. ۱۸ سال پیش هم همسرم فوت کرد. وقتی همسرم فوت کرد رفتم پیش خواهرم زندگی کردم.  پسرم هم سه تا ترکش توی بدنش بود. دوتاش رو عمل کردن ولی اون یکی ترکش رو گفتن اگر عمل کنی فلج شه. اون خیلی اذیتش میکرد اما دیگه نذاشتیم عمل کنه اما با این تفاسیر بدون عصا راه می‌رفت ولی بعد از مدتی هم فوت کرد. دیگه ما اصلا دگرگون شدیم و دیگه واقعا تحمل هیچی رو نداشتم. خواهرم هم که مرد، دیگه نتونستم طاقت بیارم.

تلخ‌ترین لحظه زندگی‌اش را از دست دادن خواهرش می‌داند؛ آنجایی که همه پشتوانه و زندگی‌اش به زیر خروارها خاک می‌رود. می‌گوید: «اون که رفت من هم سر خاک نزدیک بود خودکشی کنم. بچه‌های خواهرم که فهمیدن نذاشتن این کار رو کنم و جلومو گرفتن. دیگه اصلا از همه چی بریده شدم. خواهرم، هم مادرم بود و هم خواهرم. همه وجودم بود. وقتی پشتوانه‌ای که داری و از دست بدی دیگه از همه چیز سیر میشی. اینجا هم دیگه هیچ آرزویی ندارم. آرزوم اینه که اونچه که خدا می‌خواد هرچه زودتر باشه خیلی بهتره.»

در آرزوی زندگی در «پرورشگاه»

کارگاه چرم‌دوزی

پشت میز چوبی دختری به طاقچه پنجره کارگاه چرم دوزی تکیه داده و بدنش پشت کوهی از دست‌سازه‌های چوبی چیده شده روی میز پنهان است. روسری‌ای سر کرده به رنگ دریا؛ آبی با موج‌هایی سفیدرنگ که ساحل گیسوانش را پوشانده. ساکت و بی‌هیچ کلامی از شیشه‌ عینکی که روی بینی‌اش نشسته به بندهای کاشی روی زمین خیره شده و با انگشت دستانش بازی می‌کند.

کمی جلوتر می‌روم و کنارش می‌ایستم، نگاهم به تار موهای سفیدرنگی که با تارهای فر مشکی رنگش اخت شده، گره می‌خورد. کمی جلوتر می‌روم و کنارش می‌ایستم. نامش معصومه است و ۴۳ سال دارد. سه چهار سالی است که در کهریزک زندگی ‌می‌کند. از ۱۰ سالگی هم در پرورشگاه بزرگ شده است. می‌پرسم چرا اینجا هستید؟ من‌من‌کنان می‌گوید: «چون کسی رو ندارم اومدم اینجا.» مکث می‌کند و دوباره می‌گوید: «من هیچکس رو ندارم که اومدم اینجا. بهزیستی بودم.»

آنطور که از صحبت‌هایش پیداست، معصومه پیش از زندگی در کهریزک، به دلیل فوت پدر و مادرش از ۱۰ سالگی با خواهرش در بهزیستی زندگی می‌کرده و پس از آن در ۱۸- ۱۹ سالگی از بهزیستی بیرون می‌آید، اما هیچ چیز از اتفاقاتی که در سالهای ۲۰ تا ۴۰ سالگی داشته به زبان نمی‌آورد. خواهرش هم چند سال پیش عروسی کرده و حالا او تنها در کهریزک زندگی می‌کند.

از شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش در بهزیستی می‌گوید: «من بهزیستی رو خیلی دوست داشتم، بچه‌هامون گُل‌! هیچکس به کسی بی‌احترامی نمی‌کرد. مثل خونه بود. مربیام منو خیلی دوست داشتن. حتی خونشون می‌بردن. شیرین‌ترین لحظه‌های من اونجا بود. اومدم اینجا، یه ذره دلتنگی دارم. اینجارو دوست دارم اما تنهایی رو اصلا دوست ندارم. دوست دارم توی جمع و بیشتر با بچه‌ها باشم.»

از دوستانت خبری نداری؟ می‌گوید: نه و با دلخوری ادامه‌ می‌دهد: همه بچه‌هامونو پراکنده کردن.

از مربیات چطور؟ که می‌گوید: به دوتا از مربیام زنگ میزنم و خبر دارم. اما بچه هامون همه رفتن سراغ زندگی خودشون.

می‌پرسم توی کارگاه چه کاری انجام می‌دید؟ که به کیف‌های چرم مشکی رنگی که کنارش انباشته شده‌اند اشاره می‌کند و می‌گوید: توی طول روز یه ساعتهایی رو میام کارگاه و قسمتی از دوخت این کیف‌ها رو انجام می‌دم. بعدش هم کلاس موسیقی و تئاتر می‌رم. سرگرمیه دیگه... نمیخوام وقتم هدر بره. نقاشی و موسیقی هم می‌رم.

از آرزوهایی که دارد می‌پرسم؛ چشمانش برق می‌زند و با لبخند ملیحی که مهمان لبانش کرده می‌گوید: آرزوم اینه که یک جای خوب برم؛ همون بهزیستی. اونجا که دیگه قبول نمی‌کنن. ولی دوست دارم برگردم اونجا. من ۲۰ سال اونجا زندگی کردم.

ابتلا به یک بیماری ناشناخته و سرانجام «تنهایی»

کارگاه معرق

در طبقه آخر یکی از ساختمان‌های آسایشگاه کهریزک، میزهای چوبی کنار یکدیگر ردیف شده‌اند. آن طرف‌تر، مردی با موهای کم پشت جوگندمی پشت میز چوبی‌اش نشسته و تکه‌ چوب‌هایی که روبرویش چیده را برش می‌زند و از درون شیشه عینک طبی‌اش با دقت جای برش‌های تکه چوب‌ها را بررسی می‌کند.

عینکش را از روی صورت لاغر و استخوانی‌اش برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد. از جلوی میز مقابلش رد می‌شوم و کنارش می‌ایستم. نامش کاظم است و در ۲۹ سالگی ازدواج کرده و حاصل این زندگی تک دختری است که در کشوری دیگر زندگی می‌کند.

پس از ۲۰ سال زندگی مشترک، از همسرش به دلیل ابتلا به یک بیماری ناشناخته جدا می‌شود و حالا ۶ سالی است که از حضورش در کهریزک می‌گذرد. وقتی از کاظم که حالا ۶۳ سال دارد، درباره علت حضورش در کهریزک می‌پرسم، می‌گوید: «بالاخره اتفاقات زیادی می‌افته. من بیماری گرفتم. بیماری به نام واسکولیت که خیلی ناشناخته بود. علت بیماریم رو نمیدونم برای چیه. از سال ۸۲ که بیماریم شروع شد و کورتون و این‌ها مصرف می‌کردم، مفاصل سیاه کردم و همه چی رو از دست دادم.

سراغ همسرش را که می‌گیرم، با نگاهی تاسف‌بار و مملو از حسرت به میز کارش می‌گوید: «پنج سال بعد از مریضیم از من جدا شد و می‌گفت دیگه خسته شدم. پنج یا ۶ سال بیمار بودم که می‌گفت خسته شدم. ازش بی‌خبرم.»

از دخترتان خبر داری؟ «قبل از کرونا دخترم هر سال مرتب میومد دیدنم، اما یک سال به خاطر سنگین بودن درس‌هاش نتونست بیاد و سه سال هم هست که به خاطر کرونا نتونسته بیاد.»

از ساختمان کهریزک خارج می‌شوم. اواسط ظهر است؛ آفتاب گرم مردادماه بر چهره آسایشگاه می‌تابد و سکوت حیاط آسایشگاه را احاطه کرده است. 

انتهای پیام

  • پنجشنبه/ ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ / ۰۷:۰۳
  • دسته‌بندی: خانواده
  • کد خبر: 1401052619103
  • خبرنگار : 71584