تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ام

از آن روز به بعد همه دلتنگی‌ام را به همین نقطه می‌آوردم. درد دوری از حریم سلطان طوس را هم به همین بارگاه می‌آوردم و از بانوی بزرگوارمان می‌خواستم به سلطان سلام مرا هم برساند.  روزها گذشت و به نقطه امن جدیدم خو گرفتم؛ به جای جدیدی که می‌توانستم روح رنجورم را بیاورم و حال خوب تحویل بگیرم، حریمی که روحم را به پرواز درمی‌آورد. بارگاه شهبانویی را یافته بودم که نه دربانی داشت که من معمولی را از در براند و نه برای دیدارش وقت قبلی نیاز بود.

«ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم/ از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم» هر بار که در گوشه دنج و نقطه امنم می‌نشینم به این بیت از حافظ فکر می‌کنم و همیشه خواه ناخواه بقیه شعر هم در ذهنم قطار می‌شود: «رهرو منزل عشقیم ز سر حد عدم/ تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم»
من در اقلیم وجودم. اقلیمی که وجودم را جلا می‌دهد و وجود به من می‌بخشد. هر زمان که از دنیای غبارآلود به این گوشه دنج پناه می‌آورم و غرق در برق آیینه‌کاری‌های ایوان آیینه می‌شوم به گذشته می‌روم. 
به روزهایی که این ابیات را در حرم امام رضا (ع) می‌خواندم. من همسایه امام رضا (ع) هستم و چند صباحی آمدم تا همسایگی خواهر سلطان را تجربه کنم. روزی که از مشهد بیرون آمدم و در دل جاده به سمت قم حرکت کردم به مقصد فکر می‌کردم. به جایی که قرار است مدتی پذیرای من باشد.
من از دلبستگی‌هایم می‌بریدم و به جایی دیگر می‌رفتم. روز قبل از حرکت به حرم امام رضا (ع) رفتم و در صحن آزادی مقابل ایوان طلا نشستم و به طلاکاری‌ها نگاه کردم. نور خورشید به طلاکاری‌های ایوان می‌خورد و به مردمک چشم من می‌رسید.
با هر بار تابش نور در چشمانم دیگر صدایی نمی‌شنوم، اطرافم را نمی‌بینم و نمی‌دانم کجا هستم. نشستن مقابل ایوان طلا و تماشای شکوه بازی نور روی طلاکاری‌ها مرا به جهانی دیگر می‌برد. جهانی که دغدغه‌ها و رنج‌هایم را فراموش می‌کنم. جهانی که برای رسیدن به آن کافی است زانوهایم را بغل بگیرم و به قوس ایوان زل بزنم.
وقتی در صحن امام رضا (ع) نشستم و به ایوان آیینه نگاه کردم بازی نور شروع شد و دروازه‌های دنیای من باز شد. من به دنیایی رفتم که مرا از پیرامونم فارغ می‌کرد. یافتن گوشه دنجی دیگر مرا به آرامش رساند.
از آن روز به بعد همه دلتنگی‌ام را به همین نقطه می‌آوردم. درد دوری از حریم سلطان طوس را هم به همین بارگاه می‌آوردم و از بانوی بزرگوارمان می‌خواستم به سلطان سلام مرا هم برساند. 
روزها گذشت و به نقطه امن جدیدم خو گرفتم؛ به جای جدیدی که می‌توانستم روح رنجورم را بیاورم و حال خوب تحویل بگیرم، حریمی که روحم را به پرواز درمی‌آورد. بارگاه شهبانویی را یافته بودم که نه دربانی داشت که من معمولی را از در براند و نه برای دیدارش وقت قبلی نیاز بود.
بانویی که صدای دردهای مرا پیش از آنکه خودم بشنوم شنیده بود. کسی که مرا می‌فهمید و می‌شنید. من در این نقطه رها بودم، رها از هر رنجی که روحم را می‌خورد. 
روزهای زیادی به امید کرامتی که از بانوی شهر شنیده بودم با دست خالی می‌آمدم و امیدوار و شاد می‌رفتم. بارها کرم کریمه اهل بیت را حس کردم و بارها روح خسته‌ام را به این بارگاه آوردم. 
کرونا اما دردی بود که دلتنگی مرا بیشتر کرد. روزی که رفتم نیمی از قلبم را اینجا جا گذاشتم. نیمی از وجودم از تماشای گنبد و گلدسته سلطان خرم بود و نیمی از روحم دلتنگ بانویی بود که از او دور بودم.
دو سال کرونا و دوری دردناک بود. امسال دوری تمام شد و اقبالی یافتم دهه کرامت بارگاه بانویم را دریابم. حالا این روزها فرصت دارم در اقلیم وجود بنشینم تا وجودم را جلا دهم و خستگی روحم را بتکانم.
این روزها به نیمی از قلبم که در گوشه دنجم مقابل ایوان آیینه جا ماند رسیدم. چه وصال شیرینی که نیمه مانده قلبم را در آغوش کشیدم و شهبانوی شهر را زیارت کردم.
انتهای پیام

  • شنبه/ ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ / ۰۱:۳۰
  • دسته‌بندی: قم
  • کد خبر: 1401032114040
  • خبرنگار : 50399