به گزارش ایسنا، حاج صادق آهنگران در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «با نوای کاروان» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی روایت میکند: «بعد از دو هفته مرخصی، باید به مریوان برمیگشتم. مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. دست او و پدرم را بوسیدم و با آنها خداحافظی کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم. از آنجا با اتوبوس راهی مریوان شدم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد، به مریوان رسیدم.
از اتوبوس پیاده و راهی محل خدمتم شدم. در مسیر ترمینال تا محل خدمت به این فکر میکردم که چه اتفاقاتی در غیبت من در پادگان ممکن است رخ داده باشد. بعد از حدود نیم ساعت رسیدم. از در شکاربانی که وارد شدم، یکی از مسئولان پادگان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «اهواز چه خبر بود؟» من با احتیاط و توأم با ترس جوابش را دادم که خبری نبود. باز پرسید: «یعنی میخواهی بگویی که در اهواز تظاهرات نبود!؟» گفتم: «این روزها در همهجا تظاهرات هست.» دوباره سؤال کرد: «تو چهکار میکردی؟ در تظاهرات شرکت داشتی؟» جواب دادم: «نه، فرصت این کارها را نداشتم. در مدت مرخصی به دیدار اقوام و خویشان رفتم.» خیلی کنجکاوی کرد و بالاخره به من فهماند که باید به اتاق رئیس پادگان بروم. احتمالاً میدانست چه خوابی برایم دیدهاند.
با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدتی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: «باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبیام تنبیه میشوم یا شاید میخواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابیام دور باشم.
شب که به منزل رفتم، موضوع را با هماتاقیام در میان گذاشتم. یکی از آنها گفت: «ناراحت نباش. بـرو و در اورامان هم علیه رژیم تبلیغ کن.» با پوزخندی گفتم: «یعنی میفرمایی که رکن ۲ هم در خواب عمیق است!؟» دو روز بعد راهی محل جدید خدمتم شدم. باید حدود چند روز با قاطر و پیاده میرفتم تا به بالای یک قله میرسیدم. حدسم درست بود. آنها با این کار من را بیسروصدا تبعید کردند. درواقع میخواستند با این کار هم زهرچشمی از من بگیرند و هم درس عبرتی برای دیگران شوم. بدون هیچ مخالفتی راهی محل جدید شدم، چون میدانستم هرگونه اعتراضی برایم گران تمام خواهد شد.
بههرحال، حدود دو هفته بالای قله مشغول خدمت شدم. در آنجا اصلاً وضعیت خوب نبود. ما حتی آب نداشتیم. مجبور بودیم برفها را جمع و بعد از آب کردن استفاده کنیم. مسئول ما در آن منطقه مرزی فردی به نام صابر خرمن بود. موقع رفتن به محل جدید، همراه صابر خرمن رفتم. او مسئول قلههای آن حوالی بود. البته تلاش کردم که مخفیانه چند کتاب با خود ببرم تا حوصلهام سر نرود. بعد از اتمام دو هفته، قرار شد به مریوان برگردم. روز آخر حضورم، مسئول آنجا برای اداره شکاربانی مریوان نامهای با این مضمون نوشت: «گواهی میشود نامبرده در دو هفته مأموریتش رفتار خوبی داشته است.»
فرار از پادگان به فرمان امام خمینی (ره)
حضرت امام برای جلوگیری از رویارویی نیروهای ارتش و مردم و همچنین ممانعت از قتلعام مردم، به افسران و سربازان فرمان دادند که خود را از اطاعت رژیم رها کنند و به آغوش ملت پناه ببرند. این پیام، اواخر سال ۵۷ به ارتشیها و سربازها اعلام شد. بلافاصله از ارتش فرار کردم. ابتدا به اهواز و بعد به دزفول رفتم و در آنجا پنهان شدم.
یادم هست آن روزها مردم دزفول به سربازانی که از تیپ ۲ زرهی یا پایگاه هوایی وحدتی نیروی هوایی فرار میکردند، پناه میدادند که به دست نیروهای اطلاعاتی ارتش نیفتند. مشکل بزرگی که وجود داشت این بود که متأسفانه سربازها به دلیل اینکه سرشان را تراشیده بودند، زود لو میرفتند و خیلی سریع دستگیر میشدند. برای حل این مشکل، مردم دزفول شبانه سربازها را به شهرستانها میفرستادند تا گرفتار عوامل رژیم نشوند. روزهای پراضطرابی بود.
داستان فرار من هم اینطور بود که بعد از دو هفته خدمت در اورامان به مریوان برگشتم. بهمحض اینکه رسیدم، به حسینیه رفتم و در نماز جماعت آقای نورمفیدی شرکت کردم. وقتی حاجآقا سؤال کرد که چرا مدتی نبودم، ماوقع را برای او توضیح دادم. حاجآقا گفت: «توکل بر خدا. نگران نباش.» چند روز بعد، یکی از دوستانم بعد از نماز جماعت گفت: «صادق، شنیدی چی شــده؟» گفتم: «نه.» گفت: «آیتالله خمینی پیام دادند که سربازها از پادگانها فرار کنند.» وقتی مطمئن شدم که امام چنین پیامی را صادر کردهاند، بهاتفاق یکی از دوستانم تصمیم به فرار گرفتیم. ابتدا سراغ مسئول شکاربانی رفتم و شرح کوتاهی از حضورم در اورامان دادم و تقاضای مرخصی کردم. ابتدا مخالفت کرد، اما با اصرار من که گفتم خسته شدهام و نیاز به استراحت دارم، یک هفته به من مرخصی داد. البته قصدم فرار بود.
بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. ساعت ۸ صبح به خانه رسیدم. مادرم از دیدن من تعجب کرد و پرسید: «چه شده؟ چرا زود برگشتی!؟» خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «فرار کردم.» مادرم به چشمانم خیره شد و پرسید: «فرار کردی؟ چرا؟» برای او توضیح دادم که آیتالله خمینی دستور دادهاند سربازان از پادگانها فرار کنند تا مجبور نباشند به روی مردم تیراندازی کنند. مادرم که تقریباً با توضیح من قانع شده بود، دوباره سؤال کرد: «حالا میخواهی چهکار کنی؟» گفتم: «میخواهم به دزفول پیش عموها و داییها بروم.» مادر با صدای آرام و با نگرانی گفت: «یعنی آنجا پیدایت نمیکنند؟ منظورم مأموران دولتی است. آنجا به سراغت نمیآیند؟» پیشانی او را بوسیدم و گفتم: «نه، مادر نگران نباش. آنجا جایم امن است.»
وقتی پدرم به خانه برگشت، او هم توصیه کرد که تا مشخص شدن اوضاع کشور به منزل داییام در دزفول بروم. شب به مسجد جزایری رفتم و دوستان را دیدم. به محمدعلی حکیم گفتم که فرار کردهام. خیلی خوشحال شد و گفت: «کار خوبی کردی.»
صبح روز بعد ساعت ۷ صبح، با مینیبوس راهی دزفول شدم. وقتی داییهایم ماجرای فرارم را شنیدند، تذکر دادند که حواسم را جمع کنم تا گرفتار نیروهای امنیتی شاه نشوم. البته گوشم بدهکار این حرفها نبود. چند بار با بلندگوی خانه پدربزرگ مادریام (حاج یوسفعلی قبلی) به محله قلعه رفتم و شعار دادم. بلندگو به سمت فلکه مجسمه و محل تجمع نیروهای ارتشی و شهربانی بود. صدای من بهخوبی انعکاس پیدا میکرد. معمولاً شب بلندگو را روشن میکردم. در شب هم که صدا میپیچید. بهمحض اینکه صدای بلندگو و شعارهای مرگ بر شاه بلند میشد، ارتشیها بیهدف شلیک میکردند، چون نمیدانستند مرکز صدا کجاست. میخواستند ما بترسیم و ساکت شویم. بالاخره این کارهای من دردسرساز شد. از پدرم خواستند که بیاید من را با خودش ببرد. گفته بودند: «خیلی شعار میدهد. خطرناک است.»
انتها یپیام