شهر زاده شد، گسترده شد و همه آنها را هل داد و بیرون کرد.
هر تکدرختی که باقی مانده، شاید در تنهایی، از روزهای سرسبز گذشته و باغهایی که خانههایشان بود یاد میکند؛ یادی از روزگارانی که قسمتی از کوچهباغی بوده و حالا تنها خودش مانده و خاکی از آن کوچه باغ.
یکی روزگاری در باغچه خانهای زندگی میکرده و حالا از خانه بیرون افتاده؛ یکی از دست شهر گریخته و بعد از اینهمه فرار، به لبه گودالی رسیده که نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ یکی هم در برابر هجوم شهر مقاومت کرده اما تاوانش، تنهایی است.
این، روایت آخرین بازماندههای روزهای سبز زندگی است؛ جداافتادههایی که برای بعضیهایشان دیگر سایهای هم باقی نمانده است.
نظرات