به گزارش ایسنا، در نوشتاری در روزنامه ایران به قلم مجتبی هوشیار محبوب - داستاننویس- آمده است:
قسمت اول حرفم: آدم عجول، بیدقت و حواسپرتی هستم، پس اصلاً کتاب صوتی به کارم نمیآید چون هنوز پنج دقیقه از روایت راوی نگذشته، فکرم به چند جای نامربوط کشیده میشود و میرود و نمیآید و نمیآید و نمیآید، وقتی هم میآید که دیگر کار از کار گذشته. این طوری است که مخاطب خوبی برای کتاب صوتی یا پادکست نیستم. اما خب در زمانه کتاب صوتی و عصر انفجار پادکست در ایران، آدم باید نرمشی کند، تغییری به مزاجش بدهد یا دست کم یک تلاشی برای بهروز شدن بکند دیگر.
دوستی دارم به اسم مستعار دشت که وقت کار دائم دارد روایت آقا یا خانم راوی را میشنود. هر بار که میبینمش چیز جدیدی در چنته دارد و سخاوتمندانه پیشنهادهایش را با من در میان میگذارد. گاه که خیلی حیرتزده میشود بلافاصله، بیاینکه ببینیم هم را، در جریانم میگذارد. خدا تنش را سلامت بدارد. اینها را برای چی میگفتم؟ ها... خواستم بگویم به این واسطه بارها نشستم پای بسیاری از این چیزهای شنیدنی که حسابی سروصدا راه انداخته بودند. حق هم بود این سروصدا البته. جذاب بودند و فریفتار. یک روایت ملیح، تنگ متنی جذاب که باشد، خب گوش میکنند همه. با این همه حواسپرتی خیلی نکته مهمی است دوستان. همان اولش گفتم که بگویم با این وصف، شنیدن، کار سختی است. اینها را بدون پیشفرض نوشتم تا بروم سراغ قسمت دوم حرفم.
قسمت دوم حرفم: هر کتابی را نمیشود شنید. اصلاً و ابداً. یعنی من این طور فکر میکنم که کتابهای صوتی خیلی کتابهای بااهمیتی نیستند. چطور بگویم؟ یعنی ممکن است بااهمیت باشند، اما وقتی صوتی میشوند کمی از اعتنای مخاطب جدی کم میشود. برای نمونه من نمیتوانم تصور کنم، آثار مهم ادبی از حیث تجربهگرایی، یا مدعی فرم نو بدرستی در قالب کتاب صوتی بگنجند. مثلاً به مونولوگهای کاراکترهای «خشم و هیاهو»ی ویلیام فاکنر فکر کنید. روایت مغشوش بنجی دیوانه را به یاد بیاورید، یا مثلاً جریان سیال ذهن در کتاب «اولیس» یا خیلی کتابهای دیگر را. جان کلام این که، گمان میکنم خیلی از کتابهای زبانورز، فرمگرا، به اصطلاح آوانگارد و این ریختی نمیگنجند در ظرف صوتی. البته که تعداد این کتابها کم نیست، اما خب از طرف دیگر رمانهای زیادی هم هست که قصهپردازند، خوشخواناند و مؤلفی حسابی قصهگو دارند. اینها کتاب صوتی نشوند، چه بشوند؟
قسمت سوم حرفم: در هیچکدام از قسمتهای پیش حرف محققانه نزدم، چون محقق نیستم. حال و هوای من با کتابهای صوتی همینقدر مسموم است حقیقت. شاید به خاطر همان حواسپرتی باشد که ذکرش رفت. برعکس، حروف سربی کلمات را روی کاغذ که میبینم، گل از گلم میشکفد. به خودم میگویم: «آها، تمرکزت رفت بالا.» جان میگیرم اصلاً وقت خواندن. حتی فکر میکنم بهتر میفهمم کتاب را. طبیعی هم هست. چشمهام تحت هدایت خودم است و هر وقت بخواهم نگاهم را از روی یک کلمه برمیدارم یا روی یک کلمه دقایق طولانی خیره میمانم. دیگر لازم نیست پشت رل، بیفتی دنبال این که راوی کتاب صوتی چه گفت و هی بزنی عقب و هی بزنی عقب تا ببینی پیدا میکنی آن گزاره لعنتی بدمصبی را که صادر کرد یا نه.
با کتاب صوتی چندان آبم به یک جو نمیرود خلاصه. ته تنبلی است و من به قدر کفایت کاهل هستم و اگر قرار باشد سستی شنیدن کتاب هم بر آن مضاعف شود، نورعلینور میشود.
نسخه مکتوب چند تا چیز دارد که مهم است:
چیز اول: بو دارد. بوی کاغذ و بوی کلمات را فراموش نکنید. هر چند اگر فراموش کنید هم تأثیرش را ناخودآگاه در فرآیند مطالعهتان میگذارد. خوشتان میکند. کیفور میشوید وقت خواندن کتاب.
چیز دوم: کتاب را میشود ورق زد. همین تورق است که ما را همراه کار میکند. همین تورق است که ما را پادشاه سرزمین آن نویسنده میکند. هر جا لازم دیدیم همه چیز را متوقف میکنیم و دست از ورق زدن برمیداریم. چشم میدوزیم به پنجره روبهرو، به آسمان حسابی آبی روز و اجازه میدهیم تصورات و تخیلات کتاب بخَلَند زیر پوستمان. این نکته مهمی است رفقا. از قدیم هم نویسندهها به این امتیاز کتاب مکتوب آگاه بودند. دُنی دیدرو در کتاب «ژاک قضا و قدری و اربابش» بارها ما را به استراحت دعوت میکند. دست از نوشتن برمیدارد و میگوید میرود که یک فنجان قهوه بخورد. بعد به ما هم پیشنهاد میدهد برویم چند دقیقه برای خودمان.
چیز سوم: آخ از فضای خالی بین کلمات و سطور. دقیقاً نمیدانم چرا، اما بشدت با این فضای سفید، این خلأ رخشان کتاب، این هوای تمیز لابهلای متن در کتابها عشق میکنم. حتی فکر میکنم همین تکههاست که شعر را فهمیدنی میکند. مگر میشود شعر شاعری حساس را بدون در نظر گرفتن این فضاهای خالی خواند. هر چقدر هم چنین شعرهایی را بشنوید، باز نیاز دارید آن را ببینید. نیاز دارید که کلمات را آرام در ذهنتان زمزمه کنید و به فضاهای سفید کاغذ نگاه کنید.
چیز چهارم: نسخه مکتوب و فیزیکی کتاب شما را ناگزیر به خواندن درونی میکند. هیچ دقت کردید، خیلی از وقتها که کتابی را با صدای بلند میخوانید، کمترمتوجه ظرایفش میشوید؟ انگار وقتی کلمات را توی ذهنمان میخوانیم بیشتر فهمشان میکنیم. دروغ چرا من همیشه این طور بودهام. برای همین هم هیچوقت نفهمیدم، آنها که کتابی را جمعخوانی میکنند، چطور میفهمند حرف حساب کتاب چه بوده؟ اصلاً شاید به خاطر همین چیزهاست که اومبرتو اکو میگوید: «کتاب نخواهد مرد» و عمراً اگر فناوری مدرن بتواند شکل قدیمی کتاب را کنار بزند.
قسمت آخر حرفم: اینها همه حرفهای صد من یک غاز است. هرچه گفتم و نوشتم بنا به نگاه محدود شخص خودم درباره خواندن یک کتاب است. برای من آن چیزهایی که برای نسخه مکتوب و عینی کتاب نام بردم اهمیت دارد، همین، ممکن است برای جماعت کثیری بیاهمیت باشد. حرف دل است فقط. همین طور ذوقی. میدانید! این طور کتاب خواندن، یک جور خلوت کردن با خود است. آدم همیشه برنمیتابد یک نفر زیر گوشش هزاران کلمه را بخواند.»
انتهای پیام
نظرات