یکی میگفت چیش خورده. یکی میگفت دعا سیش کردن... یکی دیگه میگفت اهل اونا آزارش میدن... یکی هم میگفت تا ببریمش شیرازی، اصفهانی، شاید دکتری، دوایی پیدا بشه بلکه بهتر بشه!
قد بلندی داشت و پاهای کشیده، چشاش درشت و عسلی بید، خیلی بچه بید که ماشالله از اَهرم -مرکز شهرستان تنگستان- اورده بیدش بوشهر، اما حیف و صد حیف که ماشالله عمرش به دنیا نبید و زود از دنیا رفت...
قصه ماشاللّه درازن، راننده کمپِرِسی (ماشین سنگین) بید و از خورموج شن و ماسه می اورد سی بوشهر، تازه خاتونو (خاتون در گویش محلی) دده (خواهر) کوچیکو ابوالفضل عقد کرده بید و قرار بید نیمه شعبون عروسی کنه، ماشو آدم کمحرف و زحمتکشی بید، صبح پِی اذون (موقع اذان صبح) یک کله می رفت شن می اورد خالی می کرد سریع یک کله دیگه میرفت و تا مغرب وا می گشت. از وقتی خاتونو سیش گفته بید خونه جدا از ننهات می خوام روزی سه کله هم شن می اورد تا ایکه یک شو تو واگشتن از خورموج برس نَرِس (رسیده نرسیده) کُلُل (روستایی از توابع بخش مرکزی در شهرستان دشتستان استان بوشهر)، چرخ ماشینش پنچر میشه میات دومن (میاد پایین) که سیل چرخ ماشینش کنه که ناغافل یک موتوری بی چراغ میزنتش و پرتش می کنه پایین جاده، عامو موتوری هم تا اوضاع احوال می بینه موتورش ول می کنه و میچکه (فرار میکنه).... بعدها کاشف به عمل اومد موتور دزدی بیده چراغم نداشته...
نعشِ ماشُو (ماشاللّه به زبان محلی) که اوردن بوشهر کل محل ماتمسرا شد، اهل محل خیلی حرمت ماشی مینهادن کلاً. ماشو اعتبار محل بید و از وقتی هم تو تعزیه نقش امام حسین می گرفت حرمتش صدبرابر شده بید... امان از وقتی ری اسبی (از روی اسب) رجز جنگ میخوند و اسب میتازوند و دهنه اسب میکشید و اسب روی دوپا بلند میکرد تو فکر میکردی خود خودِ ظهر عاشوران...
ننه ماشالله بعد ماشی کلاً کله زد و دهن قفل کرده بید و نمیذاشت او تو دهنش کنن. یکدفعه میدیدی تا از خونه فرار کرده و رفته شکری (محلهای قدیمی در بوشهر) سرِ قبر ماشی، حالا بیو کل شهر دنبال ننه ماشی بگرد تا میدیدی کنار قبر ماشی خُوش برده (خوابش برده) و به زور میاوردنش خونه... دُوارتی (دوباره) سُباش (فردای آن روز) همی اوضاع و همی احوال بید.... ماشالله تک بچه خونه بید، کی باورش میشد ننه ماشالله روزی روزگاری آروم بشه... اما لاکردار خاک آدم سرد میکنه و ننه ماشی آرومتر شد...
سرم که چرخوندم علیباش سیبل صدای رادیوش کمتر کرد و گفت: عامو دَوای دردش یک تیر پَرونیِن (تیرِ پَرون یا پَران که نوعی تفنگ است)، بزنین و خلاص، گناه داره حضرت عباسی. حاج حسین که هی قاشق قاشق شکر میریخت تو استکان چویش (استکان چایی) سری تکون داد و گفت: الحق که شُمری... بعد یک عمری خدمت تو دستگاه امام حسین، الان جوابش یک تیر پَرونین؟
علیباشو با پشت دَسِش آبخور سیبیلش که چُوی -چایی- خیسش کرده بید پاک کرد و گفت: ای عاموووو... ای روزا هی جوونای مثل دسته گل پر پر میشن ای خو دیگه حیوونن.... مال ای که (برای اینکه) اخبار گوش نمیدین نه. با چشم اشاره ای به رادیوش کرد و گفت: عراقی ها تا جاده ماهشهر اهواز اومدن ای سری کارمون تمومن.... داشت حرف میزد که حاج حسین سری تکون داد و زیر لبی گفت: لعنت به جون شیطون.... علیباشو پیچ رادیوش بلندتر کرد و صدای امکلثوم مثل بمب تو هوا ترکید... حاج حسین سریع گفت: ببند صداش... ای اخبار گوش دادنت نه.. صبح تا مغرب رادیو کویت گوش میدی
علیباش خنده لیمَکیای (خنده بدجنسی) کرد و گفت: ترانه درخواستیَناااا... جونُم امکلثوم.... حاج حسین بلندتر گفت: خدات شاهدن اگر گروهبان بفهمه وِرِت میده در (پرتت میکنه بیرون)... علیباشو سیل (نگاه) حاج حسین کرد و گفت: سِی ای ها -اینو نگاه کن- مال ای که خبر نداری گروهبان خُوش (خودش) عاشق امکلثومن... دو گشه (دو مرتبه) سی خُوم -خودم- گفته عکسش سیم بیار میخوام بزنُم تو دیوارِ خونم، شوهاااا -شبها- به عشقش بخُوسوم -بخوابم- و بلند خندید....
علیباشو عاشق امکلثوم بید.... عاشق که چه بگوم دیونه اش بید... در و دیوار خونش عکسِ گُت -بزرگ- ام الکلثوم زده بید.... صب تا شو هم رادیو دسِش بید و ری (روی) موج رادیو کویت دومن (پایین) نمیاومد تا بلکه امکلثوم سیش (براش) پخش کنه.... اوّلا -اوایل- می گفت یک نامه ای نوشتم سی ام کلثوم، رسیده دسش و فهمیده مو عاشقشم، اما دولت مصر نمیذارتش جواب نامهم بده... علیباشو ایقدر ای دروغکو قشنگ سیت تعریفش می داد و هی تکرارش میکرد که خوشم کامل باورش شده بید و میگفت: حیف که زود مُرد وگرنه جوابُم میداد.
علیباشو هی موج رادیوش جُوِجا (جابجا) میکرد تا بلکه صدای امکلثوم صافتر پخش بشه که گروهبان از شبستون مسجد اومد بیرون و دسته کلید پر و پیمونش از کنار قدبند سگک پهنش (کمربند با سگک پهن) باز کرد و هی یکی یکی درهای مسجد چفت و بند میکرد و لابهلای قفل بستنها گفت: مِی (مگر) تموم نیستین؟... بجُنبین میخوام در قلندرخونه قفل کنم. علیباشو که حسابی از گروهبان حساب میبُرد با دستپاچگی سریع رادیوش خاموش کرد و زودتر از همه گفت: چشم آقا چشم...
گروهبان آدمِ لاغراندام و کوتاه قد و عینکی بود با یک عرقچینِ سفید روی سرش و یک زیر پیراهنی آستین کوتاه کپتان سفید و یک عصای قهوهای رنگ چوب گردویی، گروهبان بازنشسته شهربانی بید و بانی مسجد محل از وقتی هم که نُقرس (عارضه ورم مفاصل) جاگشته (نوعی نفرین که در هنگام عصبانیت از کسی بر زبان جاری می شود) اومد سراغش و پا درد یک لیکش کرده بید، اهل محل حاج حسین سی کمکیش انتخاب کردن، گه گداری که گروهبان جاخُوس (کسی که بستری شده و نمیتواند از جایش تکان بخورد) میشد، حاج حسین در مسجدی باز کنه، مردهای تو محل راس کنه و راهی شِکریش (شکری نام یک محله در بوشهر است) کنه، فاتحهای رو بده و در کل کاری روی زمین نمونه.... راحتتون کنم ماشو که سر نهاد زمین حاج حسین انگار خدا سیش تلیت (نان خرد شده در غذاهای آبکی مانند آبگوشت) کرده بید، همی چی دستش افتاد.. جای ماشو تو محل گرفت اما اعتبارش نه......
حاج حسین خوش یواش نزدیک گروهبان کرد و گفت: آقا ذوالجناح ناخوش احوالن... اگه زبونم لال تموم کنه تکلیف تعزیه امسالمون.... حاج حسین هی حرف می زد که گروهبان وسط حرفش اومد و گفت: منبر سید الشهدا خوش کمکش میکنه ....
علیباشو سیبیل از دور گفت: آقای گروهبان کار از منبر و ای حرفها گذشته، اسب ناخوشِن نباید بیشتر عذابش بدیم. مُو که میگُم تمامش کنیم تمام...
بیاختیار بلند گفتم: نهههههه....
همه سرشو سمت مُو (من) واگشت، با لکنت زبون گفتم: اگه ذو االجناح چ چ چیش ب ب بشه ن ن ننه ماشی کار رِ ر رش تتتمامِن!
علیباشو سریع پرید وسط حرفم و گفت: صبح تا حالا هی بُکسِباد (لغزش کلاچ که باعث کاهش توان خروجی و سرعت خودرو میشود) میکنی و میگی ن ن ن ننه ماشی ن ن ن ننه ماشی؛ نه خو ننه ماشی هم امکلثومن.. داشت ادای حرف زدن مو در میاورد که گروهبان یک نگاه غضبناکیش کرد و علیباشو خوش جمع کرد و پشت کله اش خاروند... گروهبان رو کرد به مو و گفت: چراغها خاموش کن، برگشتم و میخواستم کلید تک پل قلندرخونه رو بزنم که یکهو ابوالفضل با دُو (دوان دوان) اومد تو مسجد و وسط حیاط مسجد وایساده و گفت: زبون بسته تموم کرد... حاج حسین رفت سمت ابوالفضل و گفت: کِی؟ گفت ده دقیقه ای میشه... و زد زیر گریه... ابوالفضل، کوکای (برادر) خاتونو نامزد خدابیامرز ماشالله بید و همسایهی دیوار به دیوار ننه ماشاللّه...
ابوالفضل خیلی بچه بید که ماشاللّه اوردش تو تعزیه و نقش حضرت عباس دادش، ابوالفضل هم خیلی خاطر ماشاللّه میخواست... روزی که خدا بیامرز نقش حضرت عباس داد سی ابوالفضل رفتم جَنبش (پیشش) و گفتم آقا ماشالله مو میخواستم حضرت عباس باشم... خدا بیامرز مکثی کرد و خوب سِیلم کرد و با خوم گفتم الان میخوات بگه، تو زبونت میگیره... نمی تونی درست حرف بزنی.... امّا ماشالله گفت: ان شالله به وقتش... هَمی که الان مسئول قلندرخونه مسجد هسی خیلی کار ری سرتن، سرت که خلوت شد خُوم میارمت تو تعزیه.......
ابوالفضل همینطور که هی گریه میکرد گفت: مغربی ننه ماشاللّه مُشتی دارو دوایی سفارش دادُم که برم از عطاری صابری بسُونم هنوز سر کیچه نرسیده بیدُم که صدای لیک ننه ماشالله شنیدوم با دو واگشتم دیدوم ذوالجناح ری بغل رُمبیده (افتاده) و هی سُم میکشه ری زمین.. یه کمی او (آب) رِختُم تو حلقش... خوب سِیلوم کرد خُرکهای (به سختی نفس کشیدن) بلندی داد و تمام کرد... بغض غریبی کرده بیدوم... دیدی بعضی وقتها بغضی تو گلوتن اما نمیترکه... نفست هاسی بند میات -دارد بند میآید- اما اشکت در نمیات...حاج حسین از دور گفت: پس ذوالجناح هم امشُو مهمون ماشاللّه... اِی روزگار... تُف!
گروهبان که حسابی پریشون احوال و غمین شده بید به چَندَل -نوعی چوب که از آن به عنوان تیرهای چوبی برای پوشش فضاهای مختلف بسته بهره گرفته می شود- وسط حیاطِ مسجد، همونجایی که رضا صفایی محرمها نوحه میخوند تکیه داد و آروم آروم کف عصاش میزد زمین...
علیباش سیبیل که تازه از مُستَراح -آبریز، توالت و یا دستشویی- دراومده بید دستش با پشت شلوارش خشک کرد و گفت: فدای سرتون، حیوونی قربون سر اهل محل شده، ای دیگه عزایم داره؟
دلم میخواست صد چاکش (چاک چاک) کنم... از بچگی از علیباشو خوشم نمی اومد نه سی خاطر سیبیل پهن و نتراشیدش و نه سی خاطر دروغهاش، بلکه سی خاطر شغل چپلش -آلوده، چرکین؛ کثیف-.... علیباشو کارگر روزمزد بیمارستان اختیف نیروگاه اتمی بید از قضا آمپول زدن هم کنار ای پرستارها و بهیارها یاد گرفته بید و خود و بیخود سی نصف بیشتر مردم محل امپول می زد.. ما هم خو چه اجلمون چه آمپول... اهل محل سیش دکتر هم می گفتن و علیباشو خوش مثل ماهی فوگول -بادکُنَکماهی- باد می کرد و قیافه حق به جانبی می گرفت می گفت: ها بله ما دکترها محرم مردم هسیم اما تو بُن گردن خوش از علیباشو هیزتر کسی نبید تو محل، سه تا زن نو وکهنه کرده، سر یکسال الکی بهونه ازشون می گرفت که نهههه شکل امکلثوم نیستن... می گفت مو یکی می خوام عینهو ام الکلثوم باشه.... نغلگریش -از روی نَغَلگری یا بدجنسی- بیداااا..... ای عامو اگه خود امکلثومم اِسِده بید -گرفته بود-، سر یک سال کاری سرش در میاورد که خوش روونه مصر بشه........ البت -البته- صیغه ایهاش دیگه نگُم که از حد فزونن
گروهبان همینطوری که تکیه داده بید به چندل وسط حیاط مسجد رو کرد به حاج حسین و گفت: صبا یک ماشینی می گیری ای زبون بسته بارش کن ببر تنگک (محلهای در بوشهر) خاکش کن... حاج حسین با سر گفت چشم... علیباشو خودش رو به گوش حاج حسین نزدیک کرد و یواش گفت: عامو خاکش سی چنناااا... ببرش دم دریا تشش بزنیناا -آتش بزنید- و آروم خنده ای همراه با ترس کرد... گروهبان که انگار بفهمی نفهمی متوجه حرف علیباشو شده بود رو کرد به حاج حسین و گفت: چه گفت ای؟ علیباشو که حسابی ترسیده بید گفت: هیچی آقا پرسِش می کنم تازگی اسامی شهیدها اعلام نکردن؟... و خودش رو به گروهبان نزدیک کرد و گفت: آقا نمی فهمی ای صدام هی چه می کنه هااا... صبا پس صبان (فردا پس فرداست) که آبادان هم بگیره... گفته یک راست میخوام برم تا تهرون... خدا کنه فیلش یاد بوشهر نکنه که وگرنه پیچانهمون -استعاره از کولهبار و دارایی- بستن به خدا....
تو همی حین و بین یکهو یعقوبو یهودی اومد داخل مسجد و سریع گفت: مستراح.... اُو اُو تو مستراح هسی یا آفتو -آفتابه- پر کنم.. که خدا نگذره از ادارهی اُو... ما دو روزن او نداریم... همینطور که هی حرف می زد کمربندش هم باز کرد و شلوارش تا زانو کشید پایین و پا پهنک پا پهنک رفت سمت مستراح.... همه ساکت بودن که علیباشو سیبیل زد زیر خنده و چیش به چیش گروهبان ایستاده و خنده بلندتری کرد و گفت: ناقصیمون تکمیل شد همی کمبودمون بید... و شروع کرد به خوندن: امشب به بر من است آن مایه ناز..... یا رب تو کلید صبح در چاه انداز.... عِیش تا صبحن و دوباره زد زیر خنده....
حاج حسین که حسابی از اوضاع و احوال و خنده های خُنک و بیتوم -بیخود و بیمزه- علیباشو کلافه شده بید با عصبانیت رفت پشت در مستراح و دو تا سه تا مشت محکم زد تو در و با عصبانیت گفت: کی گفت بیای تو مسجد؟ نه سیت گفتم حق نداری پات بِیلی -پایت را بگذاری- اینجا... تو خو صبح تا مغرب سرپایی قضای حاجت میکنی... حالا دیگه گربه عابد شده؟ طهارت بلد کردی؟
یعقوبو کی هی خوش آزاد می کرد گفت: اوفیهههه....راس میگی هاااا...ای همه در و دیوار خونه هسی سی چه اومدم اینجا... حسینو یادت باشه گُشه (دفعه) دیگه یک نقشه قشنگی ری دیوار خونتون بکشم سی یادگاری..
حاج حسین که حسابی عصبانی شده بید بلند گفت: همی حقتن که سیت میگن یهودی...مردی بیو دَر (بیا بیرون) تا نقشه نشونت بدم...
علیباشو که نمکش گل کرده بید گفت: مو که میگم یعقوبو اهل بزنن شما چه میگین؟
گروهبان وسط حرف علیباشو اومد و گفت: بسن دیگه تمومش کنین...حاج حسین با عصبانیت رفت که چراغهای حیاط مسجد رو خاموش کنه که مو و ابوالفضل هم پشت سرش رفتیم.
یعقوب یهودی که از مستراح اومد بیرون اول خوب سیل علیباشو کرد و گفت: بههه آقای دکتر هم خو اینجان؟ سرش که برگردون یکهو گروهبان دید و گفت: به به حضرت اقای گروهبان... ما خیلی مخلصیما جناب سرهنگ و خنده تمسخر امیزی کرد
گروهبان عرق چین رو سرش رو جابه جا کرد و سرش رو خاروند و حرکت کرد به سمت در ورودی مسجد که باز شوخی علیباشو گل کرد و با چیش اشاره یعقوبو کرد و گفت: آقای گروهبان خوب چیزی اینها، می خوای تا مروا سالی امسال جای ذوالجناح بِیلیمش (بگذاریمش)، هم گناهاش پاک میشه و هم به درد تعزیه می خوره و دوباره خندید... یعقوبو رفت سمت علیباشو، دعوا خواست بالا بگیره که گروهبان مثل یک فرمانده هنگ نظامی عصاش محکم زد زمین و بلند گفت: بسن دیگه.. تو بگو انگاری کل هنگ ساکت شده باشن همه ساکت شدن...
یعقوب که حسابی ناراحت شده بود خودش رو به گروهبان نزدیک و گفت: میبینی آقا.. یهودیمون خو کردن حالا هم میگن بیو اسب تعزیه بشو....
علیباشو که انگاری از حرفهاش و عصبانیت گروهبان خجالت کشیده باشد خودش رو جمع و جور کرد و اومد کنار گوش یعقوبو و گفت: بُوا -بابا- منظوری نداشتم... اسب خدا بیامرز ماشالله غروبی عمرش داد به شما... بچه ها ناراحت هسن ما هم گفتیم شوخینی (یک شوخی) بکنیم حال و هوامون عوض بشه... دست یعقوب رو میگیرد و میخواهد به سمت روشویی ببرد... حالا ول ای حرفها کن بیو که یک عکس گُت امکلثومی هم سیت نهادوم کنار..... بیو... بیو تا اوی هم بزنم به صورتت بلکه شهلای چیشهات بپره.
یعقوب نگاه معنا داری به علیباشو کرد و گفت: مست نیستُوم
علیباشو نیمخندی کرد و گفت: ارواح ننه ی مو... یعقوب هم بدون اینکه نگاهی به علیباشو کند، ارواح ننهات یا خاله ات به مو ربطی نداره اما میگما .... مکثی کرد و ادامه داد... یعنی امسال شکری تعزیه داره .. کوتی داره... بهبُونی -چهار محله ی قدیمی بوشهر به نامهای دهدشتی، شنبدی، بهبهانی و کوتی- داره..اما شما ندارین؟ مردم رسواتون میکنن خو.... نیش حرف یعقوبو مثل خنجر از مهره گردنم تا تو خود کمرم راه باز کرد و تموم بدنم یخ زد... راست میگفت امسال محرم تعزیه بی تعزیه... ابوالفضل چراغ قلندرخونه (آبدارخانهی مسجد) خاموش کرد و اومد وسط حیاط مسجد و گفت: خُب بی اسب اجرا میکنیم... میخواست حرفش ادامه بده که حاج حسین گفت: هانه بایدم سی انومه روزگار (نمونه روزگار) بی اسب تعزیه اجرا کنیم تا مسخره گت و کوچیک ای شهر بشیم... یعقوب بی اختیار سیگارش را از پشت گوشش برداشت و خواست کبریت بکشه که انگار از گروهبان خجالت کشیده باشد، کبریتش را تکانی داد و با یک فوت کمرمقی خاموشش کرد و رفت سمت حاج حسین و چیش تو چیش حاج حسین انداخت و گفت: فقط بلدی ظهر عاشورا نقشش بازی کنی؟ می نه سی امام حسینن، برو یکیش بخر نه...
حاج حسین که از حرف یعقوبو تکون خورده بود گفت: به همون امام حسین دسُوم خالین (دستم خالی است)
یعقوب گفت: جهاز -گونهای کشتی کوچک- پارسالیت امسال کردی دوتا... دسِت خالین؟
حاج حسین که هم خجالت کشیده بود و هم میخواست از خودش دفاع کند، گفت: بد کردوم ده تا آدم کُم گشنه (شکم گرسنه) سر سفره جهازم نشوندم... سفری هم، سی -برای- بیست تا موزیری (کسی که بار جهاز را خالی میکند) کار جور می کنم تا لقمه نونی گیرشون بیات... اگه بد کردم بگین بد کرده...
یعقوبو با غضب سیل حاج حسین کرد و گفت: اسم موزیری نیار که موزیری مردن.... پیل تو جیبش باشه نعشن و عشق میکنه پیل هم نباشه خماری میزنتش و خوش پس و پناهی گم میکنه اما تو همیشه نعشهای (سرخوشی یا نشئگی) و ادای آدمهای خمار در میاری قصه جاشوهاتم.... داشت حرف میزد که گروهبان بلند گفت: بِسِن دیگه.. حرمت ما نمِیلین حرمت مسجد بیلین (حرمت ما نمیگذارید حرمت مسجد را نگه دارید).... گروهبان که داد زد سکوت عجیبی روی حیاط مسجد نشست
یعقوب چند لحظهای مکث کرد و سیگار خاموشش رو برداشت و گذاشت پشت گوشش و گفت: اسب با مو.....
خواستم بگم هر کی اسبش سی تعزیه خوشن که ترسیدوم ای علیباشو نکبت دوباره بخوات ادام دربیاره و مسخرهام کنه که ابوالفضل از جلو در قلندرخونه گفت: هر کی اسبش سی تعزیه خوشِن.... قرضی سی کسی نمیدن
یعقوب برگشت و نیم نگاهی به ابوالفضل کرد و گفت: قرضی چِنِن -چیه؟-، سی خوتون... صاحب اول و آخرش خوتون باشین
دلوم زدیا به دریا و زورم خوم کردوم و با لکنتی که همراه با شک بید گفتم: ی ی ی یععنی میمیمیخَری؟
یعقوب با اطمینان خاصی که تو چهرهاش موج می زد گفت: نه میارُوم
علیباشو زد زیر خنده و گفت: نَغَل -تباه، آدم بدجنس- مستن حرف یا مفت میزنه... میمیمیمیخره!!!!!
یعقوب بدون آنکه نگاهی به علیباشو بیاندازد رو کرد به گروهبان و گفت: یک اسب سفید آلمانی از نیروگاه سیتون میآروم (برایتان میآورم)
اسم نیروگاه که اورد تو دلم یک غنج (اشتیاق) شادی عجیبی پِنج خورد -غلتید- از او شادیایی که میترسی باورش کنی و هی سی خوت میگی یعنی راسِن، یعنی میشه.... اما راست میگفت.. یعقوبو خیلی سالِن که با ای مهندسِی آلمانی نیروگاه اتمی رفیق شده بید و کار و بارهاشون انجام میداد... کار که چه عرض کنم بیشتر پادوییشون میکرد. تو بگو اَنتر پَنترشون. اما خوش میگفت حفیضشون (دفترشون) دَسُمِن، مُو مسئول دفترشون هسوم...
انقلاب که شد ای آلمانیا نیروگاه اتمی ول کردن و جُل و پلاسشون ور داشتن و چُکیدن...چقه اسباب و اثاثیه هاشون، سگهاشون، اسبهاشون ول کردن و رفتن... تا چند ماه یعقوبو ظرف و ظروف ای آلمانیها بار میکرد میاورد خونشون، البَت تو گردن خوش باشه میگفت: جای ماجب -مواجب، دستمزد- ازشون اِسِدُم (گرفتم)... یعنی ای که حلالِن
همه هاج و واج نگاه تو دهن یعقوب میکردیم و یعقوب می گفت: خدا بخوات یک سفید چیش درشت قد بلند ساق قشنگ دُم شلالیش میاروم سی تعزیه امسالتون.
گروهبان که تا الان کلامی حرف نزده بید و فقط گوش میداد گفت: کار درستی نی، شاید صاحبش راضی نباشه...حرومِن
علیباشو دستی روی سیبیلهای پت و پهنش کشید و گفت: حروم چِنِن آقا؟ مو خوم تو بیمارستان اُختیف (بیمارستان نیروگاه اتمی که آلمانها به آن بیمارستان اختیف میگفتند) با ای آلمانیا کار کردم چه می فهمن حلال و حرومی چننا، بلانسبت مستراح میرن او ری خوشون نمیریزن فقط دستمال کاغذی میکشن...
حاج حسین لای حرفها و حرکات علیباشو اومد و گفت: حالا قشنگِن... اسب از آلمان بیاریم سی تعزیه...
ابوالفضل که گوشهای ایستاده بود با لبخند گفت: عامو ای اسبها صُب تا صب بِتهُوِن و باخ گوش میدادِن کجا توانِ صدای سِنج و دمّام دارِناااا، وحششون میزنه (میترسن)
ابوالفضل راست میگفت، اسبی که رگ و ریشهش رفیق و یار هیتلر بیده و صبح تا صبح جلوش رژه رفته و عامو زاده هاش دیوار برلین بردن بالا و تو کیچه (کوچه) پس کیچهی هامبورگ و مونیخ گشتن... کجا میتونه وَهچیره (یا بهچیره، صدای سوزناک یا ترسنالهای که از جگر برمیکشد) بوق و سنج و دمام ما بشنوه و طاقت بیاره... داشتم تو دایِرَتُ المعارف مغزُم شهرهای آلمانی سرچ (جستجو) می کردم که یعقوب گفت: علاج ای هم جَنبِ مُونِن (علاج و چاره این هم پیش من است)، کافیِن (کافی است) سه شُو جلو تاسوعا و عاشورا یک دمّام تمرینی و بی سِر صدایی سیش بزنیم گوشش عادت میکنه...
علیباشو دوباره زد زیر خنده، مِی دمّام بی سر صدا هم بیده؟... مو میگُم ای خیر نکرده مَستِن، شما میگین هُشیارن.. اسب آلمانیهاااا! و بلند بلند خندید و لابلای خندهش گفت: مو که باور نمیکنم
گروهبان عصا زنان خودش رو به یعقوب نزدیک کرد و انگار میخواست بوی دهن یعقوب رو حس کند نفس عمیقی کشید و دستی به شانه یعقوب زد و گفت: یعقوب مست نی... خیلی هم عاقِلِن
یعقوب خوب به گروهبان نگاه کرد و انگاری متوجه نزدیک شدن عمدی گروهبان به خودش شده بود، گفت: آقا احتیاط کن دس دَمه مو میزنیاا.... دَسِت نِجِس نشه
گروهبان زیر لبی گفت: لااله الا اللّه... علیباشو سریع پرید وسط معرکه و گفت: عامو تقصیر خوتِن. از بس هر شو هر شو مست هستی یک شویی هم که مست نمیکنی مردم باورت نمیکنن..
یعقوب که انگار می خواست سر زخمه کهنهای رو باز کنه خوب هممون رو وارسی کرد و رو کرد به گروهبان و چیش تو چیشش گفت: شو اربعین دو سال پیشم مست نبیدوم (نبودم)... انگشت اشارهش رو سمت عصای گروهبان برد و گفت: وقتی با همی عصات اشاره همی علیباشو کردی و حکمش کردی که یعقوبو مستن، داره خراب میکنه اِشکون (نوعی دمام مخصوص بداهه نوازی و شکستن ریتم) ازش وردارین... مو مست نبیدوم وقتی بادمجون دور قابت، نگاهی به حاج حسین میاندازد سریع کمک علیباشو اومد و خواستن دوتایی دمام از ری کولُوم وَردارن (دمام را از روی شانهام بردارند)... خدا میدونه که مُو مست نبیدوم.... هرچی التماس حاج حسینت کردم که به مکهی که رفتی مست نیستُوم و بین مردم خوارُم (کوچک) نکن، کسی مَحلُوم ننهاد (کسی به من اهمیت نداد) چون عصا دستور خوش داده بید.... بعد رو کرد به حاج حسین و گفت: بله حاجی، باید هم سالی دو بار بری خونهی خدا چون بلد کردی چور (چطور) گلاته (دستمزد وحقوق جاشوها) ده تا جاشو بدبخت جهازت بالا بکشی و روز عاشورا نقش امام حسین سیشون بگیری...
او شو (آن شب) تیر ناحقی زدینوم اما خدای مو هم بزرگن.... یعقوب همینجوری که هی مثل رگبار حرف میزد مکثی کرد و انگار احساس کرد دیگه حرف زدن فایدهای نداره سری از عصبانیت تکون داد و گفت: ما بریم... بریم تا مسجدتون نجستر نکردیم... دمه در که رسید، گفت: هر وقت گفتین تا اسب سیتون بیاروم... عزت زیاد، و از مسجد زد بیرون...
سکوت خفه کنندهای فضای حیاط مسجد رو پر کرده بید از او سکوتهایی که حرف سی هیچکس نمیات و همه سر به زیر میشن، حق با یعقوبو بید. خیلی سختِن وقتی تو شورِ دمامی و مردم هی سِیلت (نگاهت) میکنن بی خود و بیجهت یکشی (یکباره) دمام به زور ازت ور دارن، همونجا زمین دهن باز کنه و فرو بری بهترن، انگار یک چی میخوات خفه ات کنه... دنیا سیت میشه یک وجب.. تنگ و ترش، همه چی تو چیشت سیاهن... انگار یکی دشنه کرده تو جیگرت و شلالت کرد (غرق خون کردن) و هی مِیلِنت تو قبر (تو را در قبر میگذارند) و مَحمَدو قبر روف (محمد گورکن) سنگ لحد ریت (رویت) میچینه و نکیر و منکر ری سرت وایسادن و هی سیت بُرمک می اندازن (بُرم یعنی ابرو، و بُرمَک به معنی اشارتهای ابرو است)، آخ آخ از خنده های لیمَکی مردم که از جلو چیشهات پاک نمیشه... فقط یک دمام زن می فهمه شو اربعین چه بر سر یعقوبو اومده و بس.......
گروهبان که راه افتاد ما هم پشت سرش راه افتادیم و مسجد تو تاریکی غریبی داشت فرو میرفت که یکهو علیباشو گفت رادیوم... تو قلندر خونهان... ابوالفضل نگاهی بهش انداخت و کلید قلندر خونه داد دسِش
و از مسجد زدیم بیرون.....
اول محرم بید که یعقوب یک اسب سفید قد بلند آلمانی اورد در خونه ننه ماشالله.... ننه ماشالله در خونه که باز کرد خوب سیل اسب کرد و دستی ری یال و کمر اسب کشید و اسب هم شرط ادب جا اورد و سر خم کرد و تواضع کرد و مِینار (روسری محلی زنان بوشهری که پارچه ای نازک و مشبک دارد) سر ننه ماشالله بو کشید... ننه ماشالله آهی کشید و گفت: امسال هم محرم رسید و ماشاللّه مو تو مردم گُمِن، اشکش یواش روی گونه چروکیدهاش سُر کرد و داشت از صورتش میافتاد که با مینار پاکش کرد... ابوالفضل هم که از صبح کمک یعقوب رفته بید نیروگاه تا اسب با خوشون بیارن گفت: ننه ماشالله نمیخوای بفرما بزنی؟ می خوای بیلیمش تو اصطبل اسب خدا بیامرز ماشالله... البت اگر شما رضا بدین (رضایت بدهید، راضی باشید)
ننه ماشالله لبخندی زد و گفت: مُرواتون همه ساله (فال نیک برای بقا و حضور در مراسم سال دیگر).... بفرمایید داخل... بفرمایید... حاج حسین که پشت سر اسب ایستاده بید بلند گفت: خاتم انبیا محمّد مصطفی صلوات... همه که با هم صلوات دادیم اسب یک تکونی خورد و چرخید و خوب به حاج حسین نگاه کرد و یعقوب یواش تو گوش اسب سفید آلمانی گفت: هُشششش هُشششش!
یعقوب اسب رو برد گذاشت جای ذوالجناح و قرار شد فردا شب چند تا دمام و یکی دوتا لنگه سنج از گُدام دمامی (محل نگهداری دمام ها در مساجد) بیاریم و کنار اسب سفید آلمانی بزنیم تا بلکه گوشش عادت کنه...
شُو اولی که صدای غُناهِشت (صدای ترسناک) سنج و دمام بلند شد، اسب بیزبون یکهو مردمک چیشهاش باز شد و شروع کرد سم زمین زدن و هی گردنش چپ و راست می کرد و هی می خواست رو دوپا بایسته و یعقوبو هم اُوسارش (افسارش) گرفته بید و سر و گردن اسب دست میکشید و تو گوشش می گفت: هششش هشششش ولی اسب ای چیها حالیش نبی، آروم نمیشد و شیهه بیقراری میکشید... ما دمام می زدیم و ای زبون بسته انگار تش تو جونش افتاده بید تنگ و ور تنگ (پرش و جست و خیز) میکرد و هی بی قرارتر میشد
چند شو کار ما شده بید همی، دمام می زدیم و اسب گوش می داد و هی کم کم داشت عادت میکرد تا اینکه رسیدیم به شو عاشورا، زنهای محل از مغرب (زمان غروب آفتاب) یکی یکی میاومدن خونه ننه ماشالله تا مُروا سالی، ذوالجناح آماده ظهر عاشورا کنن... یکی نذر داشت پارچهی سُوز (سبز) دوخته بید سی ذوالجناح، یکی هم حاجت روا شده بید و مُشتی آجیل مشکلگشا اورده بید و بین مردم تقسیم میکرد، یکی هم مشتی حنای خیسُونده بید (حنا خیس کرده بود) سی حجله قاسم بلکه خبری از بچهاش سیش بیارن، بیزبون بچهاش سه ماه بید سرباز نیروی زمینی اهواز شده بید و از اول جنگ تا حالا هیچ خبری ازش نیومده بید...
تو دالون پشتیِ حیاط خونه ننه ماشالله، حاج حسین لباس امام حسین بر کرده بید و هی سوار اسب می شد و پیاده میشد تا هم خوش تمرینی کرده باشه و هم اسب با حاج حسین آشناتر بشه... قرار شد ظهر عاشورا هم یعقوبو کنار اسب سفید آلمانی تکون نخوره و هوشیار همه چی باشه، همه چی رو روال بید تا اینکه ظهر عاشورا سر رسید و مردم از تمام شهر اومده بیدن سیل تعزیه کنن. جای سوزن انداختن نبی البته نصف بیشترشون هم نه فقط سی دیدن تعزیه تنها اومده بیدن، بلکه سی دیدن اسب سفید آلمانی اومده بیدن.... صدای بوق که اومد، پشتبندش هم سنج و دمام شروع کرد... اسب اولش خوب سیل جمعیت میکرد.... تو عمرش ایقه (اینقدر) آدم یکجا ندیده بید... کاروان اهل بیت که خواستن حرکت کنن تا بیان تو میدون تعزیه اسب انگار ترسیده بید پا سفت کرد و تکون نمیخورد و یعقوب نِمی چه تو گوشش خوند که جانب از خدا اسب راه افتاد و کاروان اومد کنار خیمههای اهل بیت ایستاد....
تعزیه شروع شد.... علیباشو از اووَر (آنطرف) سوار اسب شده بید و لباس یکدم سرخی بر کرده بیو و رجز میخوند و شمشیر میچرخوند و هی هَل من مبارز می طلبید... خلاصه شمشیر بازی و زد و خوردها بالا گرفت تا نوبت ابوالفضل شد و اومد کنار امام حسین تا اذن میدون بگیره و اذنی گرفت و رفت میدون و جنگید و از اسب افتاد زمین و شهید شد. اسب سفید المانی هم تا اینجاش ساکت وایساده و خوب سیل معرکه میکرد... تا نوبت امام حسین شد و حاج حسین سوار ذوالجناح شد و شمشیر کشید و به تاخت رفت سی خیمه علیباشو و سربازای شمر ریختن دورش و صدای طبالها بلند و هی زدن و هی خوردن تا اینکه حاج حسین از اسب افتاد و علیباشو خنجر کشید و دوید سی امام حسین و نشست ری سینه حاج حسین، خواست مثلاً سر امام حسین ببره که جمعیت تماشاچی لاک و لیک (شیون) راس کردن؛ بیاختیار دویدن تو میدون که مانع کار شمر بشن اما علیباشو کار خوش کرد و از سینه حاج حسین بلند شد و دستی ری سیبیلهاش کشید رفت سمت خیمهگاه یزید... یک آن کل زنهای محل دور اسب سفید آلمانی گرفتن و ننهی ماشالله که پارچه سوزی دور گردنش کرده بید بلند بلند شروع کرد به خوندن.... "ای ذوالجناح با وفا، کو حسینِ من.... نور دو عین من.... ای توسنِ فرخ لقا، کو حسین من؟ نور عین من..."
ننه ماشالله خودش میخوند و می گفت زنها بلند جواب بدین ...کِل بزنید و زنها کِل (هلهله کردن زنان) می زدند. تو همین گیرو دار یک بِیله (دسته) زنهای دیگر هم شروع کردن عزای سرپایی کردن، "ذوالجناح بی صاحب از میدان در آمد، واویلا کو بابِ زارم...." اینا میخوندن و لیک میزدن، از اون ور هم بیله ننه ماشالله اینها میخوندن و کِل می زدن... یهو تو یک چیش به هم زدنی اسب سفید آلمانی شیهه بلندی کشید و رو دو دست بلند شد و دوید تو میدون... زنا که حسابی ترسیده بودن سریع عزای سرپاییشون (عزای ایستاده زنانه یا یَزله) تموم کردن و هر کی یه جیی چُکید (هرکسی یک جایی در رفت)... حالا مِی کسی میتونه جلو اسب سفید آلمانی بگیره.... یک دوری تو میدون ور داشته بید و هی سُم میزد رو زمین و هی بیقراری میکرد....
یعقوبو جونِ مرگ شده (جوان مرگ شده) هم معلوم نبید ای ساعت کُمو گوری (کدام گوری) گم شده بید... علیباشو مثلاً اومد کمک کنه که اسب آروم بشه، همی که اسب سفید آلمانی سی علیباشو دید به حد سرعت رفت سیش. علیباشو خواست فرار کنه که اسب سفید رو جفت پا ایستاد و دو دست زد تو سینه علیباشو که علیباشو درجا از هوش رفت و روونهی اُختیفش (نام قدیمی بیمارستان نیروگاه اتمی) کردن....
سرُم که برگردوندم دیدوم گروهبان با عصاش کناروم ایستاده و هی سِی (نگاه) معرکه اسب سفید آلمانی می کنه و زیر لبی گفت: چی که یعقوبو بیاره بهتر از ای نمیشه... چقه گفتُوم نکنین ای کارها، ای رَم میکنا... حالا بفرماید.... هنو حرف گروهبان تمام نشده بید که اسب سفید آلمانی تو او شلوغی نمیفهمم چوری (چطوری) حاج حسین دید، حاج حسین همینطور که پشت به اسب ایستاده بید و هی لباس تعزیهش عوض میکرد، اسب رفت سیش.... تا حاج حسین به خوش اومد اسب چنان با گردن زد سی حاج حسین که مو فقط دیدم چیشاش سفیدی رفت...
اسب سفید آلمانی گرد و خاکی بلند کرده بید و هیچکس هم جلودارش نبید و به همه حمله میکرد.... لابلای گردوخاک میدون تعزیه یکهو چشمم به یعقوبو افتاد که آروم گوشهای وایساده بید و به پوستر سیاه سفید و رنگ و رو رفتهی امکلثوم که علیباشو سیش اورده بید سِیل می کرد. نخ سیگارش رو که عادت داشت همیشه پشت گوشش بذاره، برداشت و کبریتی زد و تو غبار میدون تعزیه گم شد و انگار خدا داشت تقاص همهی اِشکونهای نزدهی یعقوبو از هممون میگرفت...
به قلم و روایت: پیمان زند /نویسنده و کارگردان بوشهری
انتهای پیام
نظرات