به گزارش ایسنا، بنابراعلام آنیل پرواز، در اولین فرصت چمدانش را بست و علی رغم مخالفت خانوادهاش، آماده سفر به ایران شد. او میخواست تمام این زیباییها را از نزدیک ببیند و لذت ببرد، ایران برای او یک دنیای جدید بود. جوان سوئدی داستان ما پا به فرودگاه مهرآباد گذاشت. به هتل رفت و کمی خستگی در کرد. پس از دیدن کمی از زیباییهای تهران تصمیم گرفت تا بالاخره به شهر رویاهایش یعنی شیراز برود، برای خرید بلیط تهران به شیراز با هواپیما در اینترنت جستجو کرد. جان قصد داشت اول به شیراز و بعد به یزد سفر کند و در نهایت از نصف جهان یعنی اصفهان بازدید کند. البته بماند که چطور عاشق مشهد شد و بعد از بازگشت به تهران برای خرید بلیط تهران به مشهد آنیل پرواز را انتخاب کرد و به آژانس ما آمد.
شروع ماجرا در ایران:
او بعد از جستجو در گوگل شماره چند آژانس هواپیمایی را یادداشت کرد و به ترتیب لیست شروع کرد به تماس گرفتن. او به طرزی دست و پا شکسته فارسی یاد گرفته بود البته قبل از سفرش به ایران. تماسها شروع شد، منشی سلام کرد، البته صدایش را آن قدر میکشید که جان فکر کرد لابد منشی بیماری خاصی دارد! جان هر طور که بود گفت که میخواهد بلیط هواپیما رزرو کند. منشی اسمش را پرسید.
- جان.
- گفتم اسمتون چیه؟
- جان.
- آقای محترم گوشهاتون ناشنواست!؟ میگم اسمت چیه؟
جان تعجب کرده بود و کم کم داشت و به این نتیجه میرسید که منشی یک مرگش هست! وگرنه دلیلی نداشت که این طور صحبت کند! او لحن با ادبش را حفظ کرد و با لهجه سوئدی، انگلیسی، ایرانیاش دوباره نامش را گفت:
- جان!
منشی هم که فکر کرد که جان مزاحم تلفنی است و سعی دارد که ادای خارجیها را در بیاورد به همین دلیل بود که پس از چند ثانیه مکث، گوشی تلفن به طرز وحشتناکی گذاشته شد، آن قدر وحشتناک که گوش جان تا ده دقیقه بعد وز وز میکرد. جوان با وقار سوئدی یاد حرفهای اطرافیانش افتاد که میگفتند ایران جای خوبی برای گردشگری نیست و مردمش به شدت عصبی هستند! اما او ناامید نشد! یک نفر نمیتواند نماینده یک ملت باشد! قرار نیست که همه منشیها و همه مردم ایران مانند او باشند! جان به شماره دوم از لیست زنگ زد. مردی با صدای کلفتش سلام کرد و خیلی سریع پرسید که چه کاری میتواند برای تماس گیرنده انجام دهد. جان گفت:
- اسم من جانه و سوئدیام، کر نیستم و نفهمید که شما چه میگویید.
منشی آهی کشید و گفت:
- خب!
- من خواست که نروم به شیراز!
جان هنوز نمیتوانست افعال را به درستی بیان کند! او همیشه افعال منفی و مثبت را قاطی میکرد! منشی گفت:
- خب فدای سرم که نمیخوای بری! مسخره کردی!؟ فکر کردی خیلی بامزهای که مزاحم میشی؟
اوضاع باز هم داشت بد میشد.
- نه من شما را مسخره کردم. گفت که خواست شیراز رفتم.
- ...تق
تلفن باز هم قطع شد. جان هاج و واج مانده بود. آیا ایران واقعا جای خوبی نبود و مردمش هم خوب نبودند! جوان با ادب سوئدی سخت ناراحت شده بود. مانده بود چه کاری انجام دهد، دیگر هیچ امیدی برای دیدن زیباییهای ایران را نداشت. برگه دفترچه را کند و خواست عقدهاش را با مچاله کردن آن برگه خالی کند که ناگهان چشمش به شماره سوم افتاد. دیگر مهم نبود، نفر سوم هم شاید تا همین اندازه عصبی میبود. اما جان یاد ضربالمثل معروف ایرانی افتاد که در تحقیقاتش در مورد این کشور یاد گرفته بود، تا سه نشه بازی نشه!
با شماره سوم تماس گرفت. منشی خانم تلفن را برداشت:
- سلام دوست عزیز چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
جان تمام اعتماد به نفسش را به کار گرفت و سعی کرد به بهترین شکل ممکن صحبت کند.
- من سوئدی نیستم و قصد داشت به شیراز رفت. خواهش کرد که به من کمک نکرد!
نیازی هست بگوییم که جان آی کیوی نسبتا پایینی داشت!؟ در غیر این صورت از همان ابتدا انگلیسی صحبت میکرد تا به این مشکلات بر نخورد. منشی خندید و وقتی فهمید مراجعه کننده خارجی هست و نمیتواند به خوبی فارسی صحبت کند گوشی را به دیگر منشی که انگلیسی بلد بود داد:
- ?Hello my friend how can I help you
انگار که ضربهای محکم به جان خورده بود تازه عقلش به سر جای اولش برگشته بود! با خوشحالی مکالمه را ادامه داد و بلیط را به راحتی از آژانس هواپیمایی آنیل پرواز{https://anilparvaz.ir} خرید.
طبق نوشتههای جان در وبلاگ خود " anilparvaz.ir/travel-to-iran.html" سفرش به شیراز و یزد شگفت انگیز بود. مردم خونگرم اصفهان به طرز فوقالعادهای از او پذیرایی کردند و جان فهمید که در مورد ایران درست فکر میکرده! حالا دیگر شیراز و یزد و اصفهان برایش کافی نبود و تصمیم گرفت به کمک آژانس هواپیمایی محبوبش کل ایران را بگردد!
انتهای رپرتاژ آگهی
نظرات