میگویند موقع کار با چاقو از وارد آوردن نیروی اضافه باید پرهیز کرد. «اضافه» یعنی آن حدی از نیرو که آدم توان کنترلش را نداشته باشد. دستش را که پرت کرد، نیروی اضافهی زیادی پشتش گذاشته بود؛ نیرویی که در فاصلهی اندک بین او و هدفش غیرقابل کنترل و بیبازگشت بود و در کسری از ثانیه مردی را روانهی سفری بیبازگشت کرد.
چاقو که به قلب آن مرد خورد، در یک آن هر دو صفت تازهای گرفتند: یک نوجوان شد «قاتل»، و طرف دیگر شد «مقتول». خون که شتک کرد، همهمهها خوابید. همهی آنها که برای دعوا جمع شده بودند و توی سر همدیگر میزدند ناپدید شدند. یک بچه ماند با جنازهای روی دستش.
بیا بریم دعوا
ابوالفضل اهل دعوا نبود. کوچکتر از آن بود که قدارهبند باشد. داشت از سر کار در مغازهی سوهانی برمیگشت که وسط کوچه دوستش باموتور سر راهش سبز شد که «بیا بریم دعوا». رفتند، کتک مفصلی خوردند و برگشتند.
دست خالی رفتهبود به هواخواهی رفیقش. بچههای پایین شهر از این «مرام»ها دارند. دوستش قبل از او سراغ چند نفر دیگر هم رفته بود اما هیچکدام را پیدا نکرده بود تا اینکه ابوالفضل را دید؛ از بخت بد.
بعد از کتکی که خوردند اینبار برای انتقام دست پُر رفتند. با چاقو. قاعدهی نیروی بیبازگشت باز هم کار خودش را کرد. بدنی خونچکان روی زمین افتاد و بچهی چهاردهساله شد «قاتل».
عباس و ابوالفضل هردو راهی زندان شدند: «کانون اصلاح و تربیت». یکی ۱۳ سال حبس کشید و دیگری تا پایان عمرش دربند بود؛ یعنی فقط پنج سال.
بگذار برود بکشد!
ابوالفضل، پسر چهاردهسالهای که سر ندانمکاری مرتکب قتل شده بود با اصرار اولیای دم و بعد از پنج سال - مدت زمان لازم برای رسیدن به سن قانونی اعدام - به نقطهی پایان زندگی کوتاهش رسید و برای همیشه خاموش شد.
محمد، برادر بزرگتر ابوالفضل که زمان حادثه ۲۳ سال داشت و تمام مدت پیگیر ماجرای برادرش بود تا بلکه از قصاص او جلوگیری کند میگوید با اینکه یک سال از اعدام ابوالفضل گذشته اما هنوز حرفزدن در این باره برایش دشوار است. او میگوید: «قبل از اینکه ابوالفضل اعدام شود من دوندگی زیادی کردم اما آدم گاهی به جایی میرسد که میگوید بگذار برود بکشد! آدم به ته خط میرسد و بیخیال میشود. ما دیگر بریده بودیم».
محمد میگوید: «ابوالفضل بچه بود؛ در زندان که بود - یعنی کانون اصلاح و تربیت قم - خودش را ثابت کرد؛ نه دعوایی داشت و نه بحثی. در چهارونیم پنج سالی که آنجا بود همه حتی مسئولان زندان و مددکاران قبولش داشتند».
او میگوید با اینکه ابوالفضل در یکی از مناطق جنوبی شهر قم بزرگ شده بود که «از نظر خلاف در ایران شناختهشده است» و از نظر «مواد مخدر، جنایت و خلاف» چیزی کم ندارد، اما خانوادی آنها قاطی این کارها نبود. محمد میگوید: «من دانسته خودم را از این مسائل دور نگهداشتهام. میدانم که باید اینطور زندگی کنم؛ برای خودم و زندگیام».
همه میگفتند او بچه است
با این حال ابوالفضل چهاردهساله شاید هنوز به مرحلهای نرسیده بود که برای زندگی آیندهی خودش راه و روشی انتخاب کند. قتلی که مرتکب شد شاید از روی ناآگاهی و خشم آنی بوده باشد. شاید حاصل بزرگشدن در محیطی جرمخیز بوده که بعضی آدمها بخاطر یک «چشمتوچشم» کمر به قتل یکدیگر میبندند.
محمد میگوید ابوالفضل مدرسه هم میرفت اما «آن اواخر که میخواست ترک تحصیل کند سر کار هم میرفت. همهی ما بخاطر شرایط زندگیمان بیشتر از دوم سوم راهنمایی نتوانستیم درس بخوانیم. نهاینکه خودمان نخواهیم؛ اینجا محیط اجازه نمیدهد».
هرچه که بود آنچه نباید میشد، دیگر شده بود. پادرمیانی خواهش و التماس هم دیگر کارساز نبود. خانوادهی مقتول اصرار داشتند که «قاتل» باید قصاص شود. محمد میگوید پیش هرکسی فکر کنید رفتیم، پیش مجتهدان و ریشسفیدان محل و بارها پیش خانوادهی مقتول رفتیم؛ یک عده هم بدون اینکه ما بخواهیم برای گرفتن رضایت مرتب پیش آنها میرفتند. در این بین بچههای «جمعیت امام علی» هم بودند که از تهران میآمدند. هیچکس باور نمیکرد که ابوالفضل اعدام شود؛ همه میگفتند او بچه است.
رفتیم بچهی مردم را اعدام کردیم!
چرا اولیای دم به قصاص اصرار داشتند؟ محمد در جواب میگوید: «من در قلبشان نبودم که بدانم اما شاید احساس میکردند که به آرامش میرسند. اما یک روز بعد از اعدام، مادر مقتول سکته کرد و یک ماه در بیمارستان بستری بود. پدرش هم الان هرجا مینشیند میگوید پشیمانم».
محمد میگوید «آدم اگر میرود برای انتقام باید بعدش حس خوبی داشته باشد و از کاری که کرده خوشحال باشد. یکی از دوستانم که برقکار ساختمان است میگفت روزی در محفلی نشسته بودیم که پدر مقتول آمد و نشست. تریاکش را کشید و زد زیر گریه؛ میگفت این چه کاری بود کردم؟ مردم کار خیر میکنند و ما با برادرمان بلند شدیم رفتیم بچهی مردم را اعدام کردیم!».
او به نقش اطرافیان در این ماجرا هم اشاره میکند و میگوید عموی مقتول که «یک آدم افراطی بود» بیشتر در این آتش میدمید و خیلی به اعدام اصرار داشت. آنها وضع مالی متوسطی داشتند و شاید نیازی به پول دیه یا وجهالمصالحه نداشتند. شاید هم فکر میکردند با دریافت این پول عذاب وجدان خواهند گرفت یا شاید دیگران بگویند خون فرزند بیستسالهشان را فروختند.
ابوالفضل که خانوادهای را در آتش خشم کودکانهی خود سوزانده بود، دست آخر خودش هم در آتش خشم عدهای دیگر سوخت؛ خشمی که بسرعت جایش را به پشیمانی داد. ۲۴ ساعت بعد از اعدام بود که مددکار به محمد زنگ میزند و میگوید خانوادهی مقتول با او تماس گرفتهاند و گفتهاند از اعدام ابوالفضل پشیمانند!
«ما دیر با جمعیت آشنا شدیم. نمیدانستیم چنین گروهی هست. تنها کسانی که از فامیلهای ما هم برایمان بهتر بودند همین بچههای جمعیت بودند». اینها را ابوالفضل دربارهی جمعیت خیریهی امامعلی (ع) میگوید؛ نهادی مردمی که از سال ۱۳۸۵ با برگزاری طرحی به نام «آیین طفلان مسلم» برای نجات کودکان محکوم به اعدام تلاش میکند و تا امروز موفق شده با تأمین دیه یا وجهالمصالحه از طریق کمکهای مردمی، ۴۹ نفر را به زندگی برگرداند.
محمد میگوید از طریق یکی از همبندیهای ابوالفضل که او هم به جرم قتل در کانون اصلاح و تربیت بود و با تلاش بچههای جمعیت آزاد شد، با این نهاد آشنا شدند. آنها هم به محض اطلاع از جزئیات پرونده شروع به پیگیری کردند. او میگوید: «ما به این و آن التماس میکردیم که بروند از اولیای دم رضایت بگیرند اما بچههای جمعیت خودشان میرفتند. هیچوقت یادم نمیرود - نمیخواهم بتسازی کنم و تعریف الکی کنم - اما جمعیت امام علی را هیچوقت یادم نمیرود. پیش خودم میگفتم اینها از جانب خدا آمدهاند! آنقدر که این در و آن در میزدند برای گرفتن رضایت. مگر ما چنین چیزی داریم؟ مگر میشود!».
کار شاقی نیست که یک نفر را بکشی!
محمد میگوید گذشت کردن کار آسانی نیست؛ «آدم باید قلب بزرگی داشته باشد». میگوید اگر خودم در این موقعیت قرار میگرفتم شاید نمیتوانستم ببخشم اما دستکم میرفتم ببینم طرف مقابلم چطور آدمی است؛ قصد و نیتش چه بوده؛ قصد کشتن داشته یا حادثه بوده؟ میپرسیدم اینها چطور زندگی کردهاند؛ «اما فکر میکنم آنها بخاطر اینها برادرم را نکشتند؛ بخاطر اینکه بین فامیل بگویند ما نمیترسیم، برادرم را اعدام کردند. برای اینکه خودشان را ثابت کنند این کار را کردند».
او میگوید با گذشت یک سال از اعدام برادرش دیگر کینهای ندارد چون التماسهایش را کرده و به ته خط رسیده. میگوید: «برای برادرم هر روز ناراحتم اما به قرآن قسم برای آنها هم ناراحتم». به عقیدهی محمد کشتن یک محکوم به اعدام کار شاقی نیست اما باید جایی یا نهادی باشد که در اینگونه مواقع افراد را راهنمایی کنند «و بگویند این خشم و رنجش است و گذراست و با عصبانیت خودت را بیچاره میکنی؛ اینها را به فرد آموزش بدهند و بعد مثلاً طرف بگوید نه، من هدف قلبیام این است و بر اساس قرآن و مذهب و اصول این کار را میکنم. نه اینکه اطرافیان چه میگویند. باید چیزهایی به اولیای دم یاد بدهند که اگر رفت و قصاص کرد، یک روز بعد پشیمان نشود».
محمد میگوید مددکارها هم نتوانستند چنین نقشی ایفا کنند چون از نظر معنوی پربار نبودند. به نظر او «رضایت گرفتن دل میخواهد؛ باید مسیری را رفته باشی و نیرویی در قلبت باشد یا حتی به ما کمک روحی میکردند؛ ما که در آن پنج سال آنقدر مصیبت کشیدیم، میآمد و از خدا چیزی به ما میگفت که آرام شویم؛ اما اینها چه دارند برای گفتن؟».
دو روی سکه: ابوالفضل و عباس، مرگ و زندگی
ابوالفضل اعدام شد - یا قصاص، اسمش هرچه که هست - اما روی دیگر سکهی مرگ و زندگی، داستان عباس است که از پای چوبه دار به زندگی برگشت؛ هرچند دیر و بعد از ۱۳ سال.
سال ۱۳۸۴ عباس نوجوانی شانزده هفده ساله بود در حوالی خرمآباد که در میانهی جنجالی بر سر هیچوپوچ ناخواسته مرتکب قتل شد. هدف گرفته بود که شانهی راست طرف دعوا را بزند. اما در آن بلبشو چاقو صاف خورد به سمت چپ سینهی مرد همسایه که آمده بود برای میانجیگری.
دعوا بر سر چه بود؟ شاید یکی بعد از آخرین گزینهای که به فکر آدمی برسد: پر کردن چالههای کوچهای خاکی! عباس میگوید یک روز از سر خیرخواهی چالههای کوچهی خاکیشان را با خاک پر کرد. اما روز بعد که از مدرسه برمیگشت با یک درگیری مقابل در خانهشان روبرو شد. گویا صدای یکی از همسایهها در آمده بود که چرا اینجا خاک ریختهاید که حالا آب باران به سمت خانهی ما سرازیر شود! گرچه عباس فکر میکند این بهانه بود و آنها از قبل دلخوری داشتند.
عباس میگوید خواهر و مادر و زن برادرم در خانه بودند و بعد از اینکه حرفزدن مشکل را حل نکرد، برای اینکه آنها را دور کنم به چوبدستی چوپانیام متوسل شدم اما همسایهها ما را جدا کردند و به خانه برگشتیم. اما ناگهان من را صدا زدند بیا که دعوا شده. من هم چاقویی را که موقع چوپانی برای جلوگیری از تلفشدن دام همراهمان میبردیم، برداشتم و پیش خودم گفتم «شاید یک وقت لازم شد»!
میگوید وقتی وارد دعوا شدم شانهی راست طرف اصلی دعوا را نشانه گرفتم که با چاقو زخمیاش کنم اما وقتی دستم را انداختم که بزنم، ناغافل مرد همسایه که داشت ما را جدا میکرد نمیدانم از کجا در مسیر چاقو قرار گرفت و «درست خورد به سمت چپ سینه، بالای قلبش».
مرد همسایه روی زمین افتاد و غرق خون شد. عباس در عالم خودش فکر میکرد «من که عمداً نکشتمش، حالا میروم کلانتری و خودم را معرفی میکنم ببینم چه میشود» و همان موقع این کار را کرد. بازداشت شد و موقتاً به کانون اصلاح و تربیت و بعد از یک سال به زندان بزرگسالان فرستاده شد.
روند رسیدگی به پروندهی عباس برخلاف تصورش سالها طول کشید و به دلایل مختلف چندبار حکم اعدامش صادر، نقض و دوباره تأیید شد. باوجود اعترافات اولیهی خودش، اظهارات شاهدان عینی و تأیید خانوادهی مقتول مبنی بر «غیرعمد» بودن این قتل، دادگاه در چند مرحله و یکبار برخلاف نظر دیوان عالی کشور، حکم به قصاص عباس داد.
در این میان خانوادهی مقتول هم که ابتدا گفته بودند قتل غیرعمد بوده، بعد از دو سال اظهاراتشان را عوض کردند. ابتدا تقاضای دیه کردند و بعد از گذشت حدود ۱۰ سال، وقتی دیدند خانوادهی عباس توانایی تأمین وجهالمصالحه را ندارند، تقاضای قصاص او را مطرح کردند.
در زندان به دنیا آمدهام، در زندان بزرگ شدهام، در زندان میمیرم!
شاید آن روزها و تا همین حالا، عباس بداقبالترین آدم شهرش بوده. قریب به نیمی از عمرش را بخاطر یک اشتباه در زندان گذرانده و حالا بخاطر نداشتن پول، نهتنها برای اعدامش روزشماری، که مرگ را آرزو میکرد.
اما اتفاقاتی که در چنین وضعی شاید بشود آنها را «خوب» قلمداد کرد هم برایش افتاد. یکی از این اتفاقات مواجه شدن با آدمهایی بود که امکان ادامهی زندگی را به او دادند یا شکل زندگی کردنش را متحول کردند. خودش میگوید یکی از آن آدمهایی که فراموشش نمیکند خانم طهماسبی، قاضی اجرای احکام است. میگوید: «نه فقط برای من یکی. برای همه تلاش میکرد. دوبار هم از طرف دادستان توبیخ شد که باید حکم را اجرا کند اما معتقد بود که من بعد از ۱۲ سال ماندن در زندان به اندازهی کافی تنبیه شدهام؛ شاکی هم که دیه میخواهد؛ این جوان چرا باید اعدام شود؟ بخاطر پول؟».
با اینکه باور عامیانه این است که فرد بعد از رفتن به زندان خلافهایی را که بلد نبوده هم یاد میگیرد و آلودهتر از قبل به جامعه برمیگردد اما این تصور دستکم دربارهی عباس صدق نمیکند. میگوید راز سالمماندنش در زندان این بوده که از ابتدا خودش را از بقیه جدا کرده؛ البته با کمک مددکار زندان.
تعریف میکند که «جمشید ابراهیمی که در این دوازده سیزده سال مددکارم بود، همان روز اول که مرا دید گفت الان که تازه آمدهای سالمی، فکر نکنی اگر مواد بکشی سرگرم میشوی و فکر از سرت میرود. اگر یک لحظه غفلت کنی معتاد میشوی! هروقت مشکلی داشتی بیا پیش خودم که باهم حرف بزنیم. اکثر مواقع میرفتم جلوی دفترش منتظر میشدم تا بیاید. یکبار گفتم الان پیش خودت میگویی یعنی خدایا میشود من از دست این راحت بشوم و دیگر نبینمش! گفت بله میگویم؛ میگویم آزاد بشود که نبینمش. وقتی میآیی با من حرف بزنی خوشحال میشوم چون سالمی و برای خودت هم بهتر است».
عباس میگوید در کنار مشاورههای مداومی که میگرفت، در زندان کار میکرد و در این مدت کارهای مختلفی از خیاطی تا جوشکاری را یاد گرفت. بعلاوه در هفته دو روز را هم حتماً ورزش میکرد.
همهی اینها به امیدی بود؛ به خیال آزادی. اما بعد از ۱۲ سال که فرجی نشد، دیگر خودش طالب مرگ شده بود. میگوید: «فشار میآوردم که قصاصم کنید؛ پول ندارم. واقعاً بعد از این همه سال ماندن در زندان اذیت میشدم. هیچوقت فکر نمیکردم که بیرون برای من وجود داشته. همش فکر میکردم که من توی زندان متولد شدم، توی زندان بزرگ شدم و توی زندان هم میمیرم».
در تمام این سالها خانوادهی عباس تمام تلاششان را کردند که وجهالمصالحه را جفتوجور کنند اما با کمک آشنایان و خیرین و پس از انتشار یک گزارش در روزنامهی شرق، تنها ۱۰۰ میلیون تومان جمع شده بود و تا رسیدن به رقم مورد نیاز فاصلهای بعید بود.
ما از این شانسها نداریم!
قفس هر روز تنگتر میشد و روزنهی امیدی نبود. عباس روزش را در تاریک مطلق ناامیدی به شب میرساند و هر روز خودش را به طناب دار نزدیکتر میدید. در یکی از ملاقاتهای معمول زندانیان، یکی از دوستان همبندش که بتازگی آزاد شده بود سراغش آمد. «گفت یک دوست روزنامهنگار دارد که می تواند یک گزارش تهیه و درخواست کمک کند». سال ۹۶ آن گزارش در مجلهی «سرنخ» منتشر شد.
کمکهای نقدی هنوز کفاف وجهالمصالحه را نمیداد اما فرشتهی نجات همیشه جایی که فکر میکنی همهچیز تمام شده دستت را میگیرد! عباس تعریف میکند که آقای پاکزاد، روزنامهنگاری که قرار بود گزارش را تهیه کند بعد از اینکه ماجرا را شنید گفت دوستانی در یک جمعیت خیریه دارد که ممکن است بتوانند کمک کنند. «گفت اسمش جمعیت امام علی است. گفتم اینها همهاش دروغ است؛ ما از این شانسها نداریم. آنقدر از این وعدهها شنیدهام که دیگر امیدی ندارم».
عباس میگوید با اصرار آقای پاکزاد مدارکش را برای جمعیت ارسال کرد. «فردای روز عاشورا یک نفر از طرف جمعیت آمد. گفت زندگی خودت را از ۳۰ سال تا ۸۰ سال برای ما بنویس. گفتم زندگیای که نکردهام را چطور بنویسم؟ گفت فکر کن و برو جلو. من هم چیزهایی نوشتم. همهاش آرزوهایی ساده بود نه چیز دیگر. برایشان فرستادم. در جواب گفتند که از میان ۸۵ متقاضی، ما ۲۵ نفر را واجد شرایط کمک دانستهایم. از بین ۲۵ نفر هم فقط به پنج نفر میتوانیم کمک کنیم. هیچ قولی هم نمیدهیم. گفتند کتابی هست به نام «برادران کارامازوف» که ۹۹۰ صفحه است. باید آن را بخوانی و در ۱۰ صفحه برای ما خلاصه کنی و معنی اصلی آن را برای ما بنویسی. با راهنمایی یکی از دوستان روانشناسم در زندان کتاب را در ۶۰ صفحه خلاصه کردیم و بعد آن را به ۳۰ صفحه و بعد به ۱۰ صفحه رساندیم».
عباس میگوید داستان این کتاب، «داستان انسانها بود که میگفت میشود از میان یک خانواده که انسانهای لجنی بودند، یک انسان پاک به وجود بیاید» و در توضیح علت این درخواست عجیب از یک زندانی محکوم به اعدام هم میگوید «میخواستند مغز مرا بخوانند. ببینند که بعد از ۱۳ سال ماندن در زندان آدمی هستم که بتوانم این کتاب را درک کنم یا مغزم دیگر کار نمیکند! وقتی کتاب را برایشان فرستادم گفتند عالی است».
بخشش لازم نیست، اعدامش کنید!
درست همین زمان که باریکهی نور امیدی بر دل عباس تابیده بود، خبر آمد که خانوادهی مقتول که امیدی نداشتند خانوادهی عباس رقم موردنظرشان را جور کنند، از گرفتن وجهالمصالحه منصرف شدهاند و میخواهند حکم قصاص جاری شود.
عباس میگوید: «زنگ زدم به جمعیت و گفتم میخواهند اعدامم کنند. گفتند خیالت راحت، تنهایت نمیگذاریم. من را به انفرادی بردند. صبح روز اعدام بچههای جمعیت از تهران آمدند. از رئیس زندان اجازه گرفتند و وارد زندان شدند که از خانوادهی مقتول رضایت بگیرند. در نهایت آنها گفتند حالا ۲۵۰ میلیون نمیخواهیم، ۳۳۰ میلیون میخواهیم. یک مهلت بیستوپنج روزه دادند. اما عموی مقتول رضایت نمیداد. یک هفته طول کشید تا بچههای جمعیت او را راضی کردند».
به گفتهی عباس این نهاد خیریه توانست در این فاصله ۲۲۰ میلیون تومان از طریق مردم جمعآوری کند. غیرممکن، ممکن شد و عباس، آزاد. حالا میگوید «آرامشم را مدیون آنها هستم». اما کار جمعیت با عباس همینجا تمام نشد. او قول داد اشتباه خودش و لطف خیران را به نفع جامعه جبران کند. حالا عباس هم عضوی از این جمعیت خیریه است و در فعالیتهای آنها مشارکت میکند. آزادی عباس مصادف شد با زلزلهی کرمانشاه و او از همانجا شروع کرد. بعد برای کمک به سیلزدگان به لرستان رفت و حالا بطور مرتب در «آیین کوچهگردان عاشق» به نیازمندان کمک میکند.
عباس بلافاصله بعد از آزادی شروع به کار کرد و کنار برادرش و بعد پسرعمویش کارگر ساختمانی شد. او یک سال بعد از آزادی ازدواج کرد و حالا تنها دغدغهاش داشتن یک شغل ثابت است که مثل کارگری یکخطدرمیان نباشد تا بتواند خرج خانه را بدهد. آرزوهایی ساده؛ نه چیز دیگر.
انتهای پیام
نظرات