به گزارش ایسنا، صبح یک روز گرم و آفتابی به دیدارش می رویم… مادر به گرمی از ما استقبال میکند، در چشمان نمناکش حسرت موج میزند، حسرتی آمیخته به امیدواری و انتظار...
از او خجالت می کشم، از اینکه از دردها و رنجهایش بی خبرم… از اینکه تمام این ۲۴ سال را اشک ریخته و در تنهایی فاطمه را صدا زده است! از اینکه هیچ نمی دانم بر او چه گذشته است و حالا روبرویش نشته ام و میخواهم این ۲۴ سال را بریزد در قالب کلمه تا من بنویسم.
شنبه دوم اردیبهشت هزار و سیصد و هفتاد و چهار / بوشهر
خیرالنساء چمن از روز واقعه میگوید: "ما در کوی فضیلت زندگی میکردیم، منزلمان سر خیابان بود و فاطمه همیشه میرفت در کوچه بازی میکرد و هر وقت پدرش به خانه میآمد با او برمیگشت… من آن زمان باردار بودم، آن روز هم خیلی ظرف شسته بودم و چون قرار اسباب کشی داشتیم کارهای خانه زیاد بود، فاطمه هم با برادرش نیامده بود و به انتظار پدرش مانده بود. ساعت ۳ ظهر همسرم به منزل آمد به او گفتم خسته ام و فاطمه را به خانه بیاور. او هم گفت تو بخواب، میآورم، من هم دلم امن شد و خوابیدم… و هنگامی که بیدار شدم ساعت ۴ شده بود، دیدم همسرم دارد لباس می پوشد تا سرکار برود. پرسیدم فاطمه کجاست؟ … پسرم هم در اتاقش خواب بود و فراموش کرده بودند فاطمه را صدا بزنند… آن روز دقیقاً ۲ اردیبهشت سال ۱۳۷۴ بود."
مادر در تعطیلی فروردین همان سال خواب دیده که دخترش گم شده است… با بغض ادامه میدهد: "من چادر پوشیدم و سریع به خانه همسایه رفتم، از فاطمه پرسیدم گفتند همان موقع به خانه تان برگشته است. همان موقع محلههای شصت دستگاه، هزار دستگاه، و همه جا دور و نزدیک را گشتیم اما هیچ اطلاعی از او پیدا نکردیم. و دیگر رفت که رفت." در کوچه بازی میکرده، و همه آخرین بار او را در حال بازی دیده بودند. خانواده اش به همه جا سر زده اند اما ردی از فاطمه نیافته اند.
مادر از پیگیریهایشان میگوید و بیقراریهای بعد از گم شدن دختر. "منزل ما دو طبقه بود و هر کدام از بچهها خانواده شأن به دنبالشان آمده و رفته بودند و او تنها بازی میکرده. به آگاهی اطلاع دادیم و به دادگاه هم رفتیم، ولی پیگیریهایمان نتیجهای نداد. تاریخ ۱۱ مرداد بود که جابجا شدیم و به این منزل آمدیم. کسی نبود به ما کمک کند و با ما همکاری کند، همه اینها دست به دست هم داد و اینهمه سال بدون فاطمه گذشت. تا مدتی میرفتیم شکایت میکردیم و میگفتیم به فلانی مشکوک هستیم اما هیچ اتفاقی نمیافتاد، چندین بار هم به آگاهی رفتم و شکایت کردم اما هیچ توفیقی حاصل نشد… فاطمه خیلی دختر عاقلی بود، شمارهی خانه، تلفن منزل و تلفن اداره پدرش را بلد بود. اما نمیدانم چرا این اتفاق افتاد همه چیز دست به دست هم داد تا روزگار فاطمه را از ما بگیرد."
اینک دختر ۴ سال و هشت ماهه خانواده گم شده و هیچ اثری هم از او نیست، پدر و مادر فاطمه هر چه میگردند کمتر مییابند.
مادر ادامه میدهد: "چند وقت بعد از این اتفاق یک خانم مرتب به خانه ما زنگ میزد و میگفت فلانی دختر شما را دزدیده و فروخته است. آن فلانی آشنای ما بود، سوال کردیم اما او هیچ دشمنی با ما نداشت که دخترمان را بدزدد. ۲۴ سال پیش تلفنها شماره نمیانداخت، به دنبال آگاهی هم رفتیم و خبر دادیم تا مجوز بدهند که تلفن ما را کنترل کنند اما همان زمان به دلیل برخی تخلفات آن فرد را اعدام کردند، من هم پشت تلفن قضیه را به آن زن گفتم و دیگر به ما زنگ نزد."
۲۴ سال انتظار / همیشه خواب میبینم فاطمه پیدا شده است
او با شرح حال ۲۴ سال چشم به راهی اش گفت: "من همان موقع در خواب دیده بودم که دخترم گم شده و پیدایش میکنم. الان هم هر موقع خواب میبینم تا پیدا شده است. دادسرا به ما وکالت داده تا خودمان موضوع را پیگیری کنیم. بعد از ماجرای تلفن آن زن پرونده فاطمه هم بسته شد. همین هفته هم پسرم دنبال پرونده رفت و بایگانیهای سال ۷۴ را در آوردند اما پرونده فاطمه گم شده است."
فاطمه متولد روز ۶ شهریور ۶۹ بوده و الان تقریباً ۲۹ ساله است. سه روز مانده به چهار سال و ۸ ماهگی اش که برای بازی به کوچه رفت و دیگر به خانه برنگشت…
پدر از دلتنگی هایش میگوید، از آغوش دختر کوچکی که همیشه به روی او باز بوده… از اینکه دختر بیش از همه انتظار رسیدن پدرش را داشته تا آمدن پدر پایان بازیهای کودکانه اش در کوچه باشد. از اینکه فاطمه لبخند و شادی اش را به آغوش و اندوهش را به خستگیهای پدر گره میزده است.
دختر مهربان و خوش اخلاق و باهوش بوده؛ این را مسلم پولادی با اندوه آشکاری میگوید. "همه فامیل دوستش داشتند، اخلاق و برخوردش خیلی خوب بود. یکی از فامیلها روزی به منزلمان امد و از فاطمه پرسید اگر گم بشوی اسم پدر و مادرت را بلدی؟ فاطمه جواب داد بله اسم همه را بلدم، و متأسفانه از شانس بد طولی نکشید که این اتفاق رخ داد."
پدر از هوش سرشار فاطمه میگوید، از اینکه اسم تمام اعضای فامیل را میدانسته و خیلی هم کنجکاو بوده است. میگوید شماره تلفن منزل تمام اعضای فامیل و همسایهها را از بر بود. همه را دوست داشت و اخلاق و برخورد و رفتارش نمونه بود. نمیدانم شاید خواست خدا بوده که چنین اتفاقی برای ما بیفتد.
مادر غمگینانه میگوید فاطمه خیلی مهربان بوده. بعد با اشک شروع میکند به خاطره گویی. "شب که میخواست بخوابد به من شب به خیر میگفت و صبح هم که بیدار میشد به یکی یکی اعضای خانواده صبح بخیر میگفت وقتی میرفت داخل کوچه بازی کند اصلاً عادت نداشت که جای دوری برود و در حیاط بازی میکرد. وقتی هم برمیگشت میگفت مامان پایت را دراز کن و روی پاهایم مینشست. بعد دست میانداخت دور گردنم، مرا میبوسید و میگفت مامان دلم برائت تنگ شده است. ۲۴ سال گذشت و در این سالها من خیلی عذاب کشیدم و چه مریضیهایی که مبتلا نشدم."
از او پرسیدم اگر الان خبر بدهند فاطمه پیدا شده و میخواهد به خانه برگردد چه میکنید؟ با جانی تازه جواب میدهد: "چه نمیکنم؟ حاضرم زندگیام را بدهم و فقط یک بار دخترم را ببینم. اگر پیش خانواده دیگری هم زندگی کند کاری ندارم، چون بیشتر آن خانواده زحمتش را کشیده اند و ۲۴ سال بزرگش کرده اند. میخواهم حداقل دخترم را نشانم بدهند. اگر بدانم جای دیگری خوشبخت است کاری ندارم و مزاحمش نمیشوم، فقط جای دخترم را بدانم و تا زندهام هم من او را ببینم و هم او من را ببیند. اگر پیش خانوادهای باشد که فرزند ندارند من حرفی ندارم. امیدوارم پیش هر جا هست سالم و خوشحال و راضی باشد. تنها میخواهم که با بچه ام آمد و رفتی داشته باشم، فقط میخواهم تا زندهام دخترم را ببینم تا آرزو به دل نمانم… اگر فاطمه برگردد انگار خدا دوباره مرا جوان کرده و فرزندم را به من بخشیده است.. ۲۴ سال است که او را ندیده ام، و امیدوارم از خدا که برگردد و دل خانواده ام را شاد کند."
مادر از نشانهی مشترکی میگوید که در تمام اعضای خانواده وجود دارد. "فاطمه انگشت پایش کمی چسبندگی داشت مثل انگشت پای خودم. پسرم و سه تا دختر بزرگم هم این نشانه را دارند."
بعد ادامه میدهد. "مدتی پیش از صدا و سیما آمدند و مصاحبه گرفتند، بعد که فیلم آن گفتگو منتشر شد یک سرگرد از اهواز نشانی ما را پیدا کرد. تماس گرفت و گفت از روزهای پس از گم شدن فاطمه خبر دارد."
پدر اینگونه میگوید: "پسرم مهدی و دختر و دامادم به دادسرای اهواز رفتند و نامهای هم از دادسرای بوشهر برده بودند. اما متأسفانه با تعطیلیها همزمان شد، فردای آن هم به بهزیستی رفته بودند و بهزیستی گفته بود که باید پروندهها را بررسی کنیم، یک سرگرد در اهواز به دنبال کارهایشان بوده است و بهزیستی هم قول همکاری داده بود. این سرگرد آن زمان در باغ ملک اهواز در امامزادهای در یک پاسگاه سیار خدمت میکرده است که یک راننده تاکسی دختربچه ای را به او تحویل میدهد و میگوید این دختر را پیدا کردهام. این طور که سرگرد علیزاده میگوید مشخصات او با فاطمه یکی بوده و عکس آن موقع دختر را هم برای ما فرستاد. راننده تاکسی مدتی دختر را نگه داشته و بعد تحویل سرگرد میدهد، سرگرد نیز مدت کوتاهی فاطمه را نگهداری کرده و بعد -در سال ۷۵- او را تحویل بهزیستی میدهد؛ اینطور به ما گفتند."
مادر بیتاب است. میگوید "تا مدت زیادی لباسها و اسباب بازیهای فاطمه را داشتم، لباسهایش را میشستم و روی بند پهن میکردم و اشک میریختم. بعد لباسها را از من گرفتند. موقعی که فاطمه از خانه رفت شلوار بنفش پوشیده بود با پیراهنی که گلهای آبی داشت. یکی از نوههایم خیلی به فاطمه شبیه است."
برادر تلخکام و سرگردان است. مرد کوچکی بوده وقتی که خواهر و همبازی دوران کودکیش را گم کرده، کسی که میتوانست تمام این سالها را در کنار مهدی و غمخوار برادرش باشد.
مهدی دو سال از فاطمه بزرگتر است. وقتی میپرسم از فاطمه چیزی یادت هست میگوید "من کلاس اول دبستان بودم، با هم همبازی بودیم از مدرسه که میآمدم جلوی در خانه با بچههای همسایه بازی میکرد. من بچه و بازیگوش بودم و چیز زیادی از آن زمان یادم نیست ولی همیشه پیش مادرم بود و خیلی به هم وابسته بودند."
بعد عکسهایی که از اهواز برایشان فرستاده اند را نشانم میدهد. مادر میگوید این عکس خود فاطمه است و چون به خاطر گم شدنش زیاد گریه می کرده اخم کرده است. مهدی هم میگوید خودش است، و ادامه میدهد "پیدایش که میکنند یک عکس هم با آن سرباز گرفته و در همین هفته اخیر این عکسها را برای ما فرستاده اند. عکسها مربوط به آن زمانی است که تازه فاطمه را پیدا کرده بودند. به بهزیستی اهواز مراجعه کردیم. آنها هم نمیدانند که سرنوشت فاطمه چه شده. آن موقع پروندهها دستی بوده و الان مکانیزه شده است. به هر حال ما امیدواریم که این موضوع ختم به خیر شود و دوباره فاطمه به خانه و نزد ما برگردد. ما خیلی امیدوار هستیم و عکسهای جدیدی که از فاطمه به دستمان رسیده دلهایمان را روشن کرده است."
پدر میگوید "فاطمه خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود و هر وقت که من از اداره به خانه میآمدم فوراً به پیشوازم میآمد و دستم را میگرفت. من هم بغلش میکردم و با هم به داخل خانه میآمدیم. هر موقع که لباس میپوشیدم میگفت من هم میخواهم همراهت بیایم، علاقه شدیدی به من داشت و همین هم باعث شد که این دختر مثل یک لیوان آب خوردن از دست ما برود. آن روز از اداره که آمدم اصلاً ندیدمش، طبقه بالا با بچههای همسایه بازی میکرد، ما هم غفلت کردیم و دنبالش نرفتیم و یا صدایش کنیم. و این شد که به راحتی از دست ما رفت."
بعد از سالهای نبودن فاطمه میگوید: "ما پیگیریهای زیادی انجام داد ی م. از همه جا پرس و جو کردیم و نزد آگاهی پرونده تشکیل شد. شاید هم با دقت و حساسیت پیگیری نشد البته از اداره پلیس آمدند و بررسی و سوال کردند، اما معتقدم اگر با قاطعیت بیشتری پیش رفته بودند شاید اتفاق خوبی میافتاد و فاطمه پیدا میشد اما این قضیه محقق نشد."
با همه ی اینها پدر میداند که یک روز دخترش را میبیند روزی که دور نیست و پایان تمام انتظارها و سالهای سخت بدون فاطمه است.
فاطمه گمشده ای است که تمام این سالها از یاد این خانواده نرفته. این را از اشکهای مادر و آه های گاه و بیگاه پدر و نگاه لرزان برادر میفهمم. این را در تک تک کلمات و جملات این خانواده میتوان لمس کرد. آخرین عکس فاطمه هنوز روی دیوار است، همان که با چهره معصوم و کودکانه اش به دوربین خیره شده و چهرهی او در خاطر این سه نفر نقش بسته است. پوست روشن و موهای خرمایی فاطمه هر روز صبح و شب بر دل این خانواده چنگ میزند و یاد فاطمه با آنها بزرگ شده، هر چند جای دیگری نفس کشیده و زیسته است. فاطمه الان دختری ۲۸ ساله است که تنها دور است، خیلی دور...
حرفهایمان که تمام میشود مادر رنج کشیده را در آغوش می کشم و از ته دل آرزو میکنم که روزی این اشکها جای خود را به لبخند دهد، و از خانوادهی فاطمه خداحافظی میکنیم، به امید دیدار در روزی که شیرینیخوران پایان انتظار ۲۴ ساله شأن باشد...
گزارش از «زهره عرب»، خبرنگار ایسنا بوشهر
انتهای پیام
نظرات