به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: تا غروب خورشید فرصت دارم بندر سیراف را ببینم؛ خورشیدی که مثل ساعت شنی از همه جای شهر دیده میشود. بندری تاریخی و مرموز چسبیده به دریای جنوب. دریایی که سیراف کهن زیرش مدفون است. حیدر موتورش را روشن میکند. وقت رفتن و گم شدن در تاریخ است. به قول منوچهر آتشی در شعر جاده بازرگان: «سیراف در بن آب/ در باغهای سرگردان مرجانی/ تاریخ بیقرار است/ در عمق خاطره»
با حیدر حیدری از کارکنان میراث فرهنگی سیراف در استان بوشهر با عشق وصف ناپذیرش به تاریخ همراه میشوم. شهر خلوت است و قایقها در اسکله روی آب آرام بالا و پایین میروند. با آخرین سرعت به دره لیر میرسیم. از پلههای باستانیاش بالا میرویم. اینجا تاریخ را روی دامنه کوه کندهاند. تا چشم کار میکند حوضچههای سنگی است و دریچههای تاریک گور دخمهها مثل چشمهایی که از عمق تاریخ تماشایت میکنند. همینطور که نفس زنان از پلهها بالا میروم حیدر برایم از اکتشافات دکتر دیوید وایت هوس میگوید که از سال ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۲ در سیراف ساکن بود و به همراه یک تیم دوازده نفره از دانشگاه آکسفورد انگلستان کوهها و صخرههای سیراف را شکافت تا شاید معماهای بی شمار این شهر را حل کند. شهری که تاریخ آن به ۲ تا ۴ هزار سال پیش میرسد و اولین و بزرگترین بندرگاه تجاری ایران بوده و اوج رونقش به دوران ساسانی برمیگردد. روزگاری که ۳۰۰ هزار نفر جمعیت داشت.
پسرهای نوجوان از کوه بالا میروند و حیدر دائم با چشمها دنبالشان میکند. نکند در چاههای عمیق سنگ بیندازند، نکند پایشان در حوضچهای...! من اما سرگردان به دریا نگاه میکنم که چشمانداز هر روز ارواح این گورستان غریب است. با خودم فکر میکنم چطور در آن سالها این دره سنگی را نقب زدند و در آن چاههایی به عمق صد متر کندند تا در آن آب جمع شود و این آبها را به کشورهای همسایه صادر کنند؟ چطور این همه حوضچه کوچک کندهاند؟ جواب سؤالاتم را در نمییابم و این ابهام، راه را برای تخیل باز میکند.
به پیشنهاد حیدر به مکانی پشت دره میرویم که هنوز میشود باقیمانده استخوانهای باستانی را در دخمههای کوچک و تاریکش دید. از دره پایین میرویم و از لای صخرههای بزرگ راه را پیدا میکنیم. صدای بلند نفس زدنهایم از هیجان در دره میپیچد. پیش میرویم تا به اولین گوردخمه میرسیم. سرم را داخل میبرم و استخوانهای کوچک را میبینم. آرام فوت میکنم وغبار قرون برمیخیزد. این استخوانها باقیمانده بدن چه کسی است؟ چند بار میپرسم واقعاً اینها از دو هزار سال پیش اینجا ماندهاند؟
حیدری تعریف میکند: «۲ تا ۴ هزار سال قدمت دارند. این استخواندانها در واقع به علت رسم زرتشتیان بنا شده. آنها جنازهها را به صورت جنینی بر بلندترین نقطه کوه میگذاشتند، با پاها و دستهای جمع شده و وقتی لاشخورها تمام گوشت را میخوردند، استخوانها در این گورها گذاشته میشد و با ساروج درش را میبستند تا وبا و طاعون به شهر سرایت نکند: «اینجا آرامگاهی کوهستانی است. آفتاب کوهها را نارنجی کرده و تا چشم کار میکند گوردخمه میبینی و باد سردی که در آنها میپیچد.»
دوباره به سمت دره میرویم تا از دامنه دیگری به سمت بالای کوه برگردیم. بالای تپه آتشکده زرتشتیان، زیر نور غروب میدرخشد. زیر پایم پر از تکههای ساروج است و پشت سر حوضچههایی که از دامنه کوه بالا رفتهاند. حیدری تعریف میکند که بعد از اسلام از این حوضچهها برای دفن مردگان استفاده میشده اما قبلش با ساروج و گچ کف گور را میپوشاندهاند تا فساد جنازه آب را آلوده نکند. از دامنه بالا میرویم تا به آتشکده میرسیم. نفس زنان به غروب خورشید میرسم و به قول آتشی: «خورشید را به حیرت میبینم که/ جاسوسوار و گنهکار/ از تیر خونچکان نگاهم سر میدزدد/ و میشتابد تا پشت آبهای خونین پنهان گردد»
دوباره سوار موتور میشویم در بلندای شهر به سمت عمارت نصوری که سلطان قلعههای جنوب است میرویم. شهر مانند جانوری آرام و عظیم لم داده کنار ساحل و انگار غروب را به تماشا نشسته. قلعه نصوری با ۲۱۴ سال قدمت و بادگیر بلند ۱۵ متریاش روبه رویمان است و حیدری از دیدارش با سکینه نصوری آخرین همسر ناصر نصوری میگوید. زنی که هنوز در روستای نخل تقی زنده است و بعد از مرگ همسرش که آخرین بازمانده نصوریها بوده دیگر پایش را به قلعه نگذاشت: «چون تحمل دیدن خانه زیبایش را بدون همسرش نداشت.» حیدری از خاندان نصوریها میگوید که روزگاری از پارسیان تا کنگان تحت سیطره آنها بود.
از در چوبی بلند عمارت میگذریم و عظمت سرستونها و گچ کاریهای بزرگ چشمم را پرمیکند. از راه پله سنگی به بالای عمارت میروم تا ته آخرین لحظات غروب را میهمان نصوریها باشم. صدای اذان مغرب در شهر میپیچد و آرامش عجیبی از دریا به شهر سرازیر میشود.
حیدری از آن بالا به دریا اشاره میکند و میگوید سیراف آنجا بود و هنوز هم گاهی تکهای از شهر به تور ماهیگیران میافتد! او از دو نوبت زلزلهای میگوید که شهر را با خاک و آب یکسان کرد؛ یک بار ۳۶۷ هجری که تلفات زیادی داد و بار دوم سال ۳۹۸ هجری که هفت شبانه روز زلزله و سونامی شهر را با آب یکسان کرد و سیرافیهای ثروتمند را راهی شهرهای دیگر کرد. از بالا به حیاطهای اندرونی و بیرونی عمارت نگاه میکنم، به حرمسرا و به افق که حالا لولههای پالایشگاه سر به آسمان میساید. حیدری میگوید: «روزگاری آنجا باغ شیخ بوده و در آن گندم و خرما داشته و مردم از آن ارتزاق میکردند.» هر طرف سر بچرخانم داستانی جدید میشنوم و چه چیزی بهتر از داستان. اما حالا بگذارید آخرین و زیباترین داستانی را که از این شهر شنیدهام برای شما تعریف کنم. علی قاسمی آفتاب سوخته و خواب آلود با دوچرخه ۲۸ از خانه بیرون میزند تا کار هر روزش را انجام دهد.
بردن سارا جنینگز به محل کاوش باستانی در سیراف
در خانه را میزند و سارا آماده و سرحال ترک دوچرخهاش مینشیند و از کنار دریا آرام و بیحرف به محل کاوش میروند. هفت سال تمام کار هر روز علی این بود. هفت سالی که پر از خاطره شد تا روزی که سارا باید به انگلستان برمیگشت و پیشنهادی که دوست دارم آن را در طلوع یک صبح بهاری تصور کنم: «با من ازدواج میکنی؟» علی پسر سیرافی مانده بود با آن همه خاطره و عشقی که هفت سال تپیده بود اما مادر علی تحمل دوری پسر را نداشت و جواب منفی بود. سارا و علی از هم کنده شدند. دوری ادامه داشت تا اینکه سال ۸۳ بعد از ۳۰ سال مراسمی در قلعه نصوری برای تجلیل از کاوشگران انگلستانی برگزار شد و سارا هم دعوت بود. سیراف برای سارا بوی علی میداد. از میان جمعیت پنهانی بیرون آمد تا به خانه علی رسید. در زد و علی در را باز کرد... همسر علی با تعجب به آن دو نگاه میکرد که یکدیگر را تماشا میکردند و اشک میریختند. آخرین برگ این داستان با مرگ هر دو رقم خورد؛ در سال ۹۳ و هر دو به علت سرطان؛ دیدار به قیامت.
زمان برای دیدن سیراف تمام میشود با کلی مکان ندیده. اما آخر این سفر چند هزارساله با حیدری به اولین اقامتگاه بومگردی سیراف میرویم که قرار است بزودی افتتاح شود. اقامتگاهی ۸ اتاقه که منظره اتاقهایش دریاست و سیرافی که زیر دریا به خواب رفته: «سیراف روح آدمی است/ زنده است همانجا / و زنده است همان گونه/ در شکل سنگوارگی خود/ و جان سنگوارهای خود»
انتهای پیام
نظرات