هوا گرگ و میش بود. انگار با یک خنجر، گلوی آسمون را شکافته بودند. انگار یک شمع را فوت میکردند و دودش در چشم من میرفت. هرجا را نگاه میکردم دود بود و مثل پنبه در هوا پخش می شد. دستش روی گلویم و فشار میداد. با پنبه سرم را میبرید اما باید دوام میآوردم.
آفتاب زور نداشت. از ماشین که پیاده شدم، روستای رَگطه هویزه بودم. حال و روز خوبی نداشت، خشکی از آن چکه میکرد و هرجا را نگاه میکردی، خشک بود. خُشک خُشک. زمینهای منطقه جوری دهان باز کرده بودند که انگار تابحال آب ندیده بودند. لَه لَه میزدند.
مثل همه جای خوزستان، یک شعله فندک هم نزدیک رگطه بود. از همان شعله فندکهای نفتی بزرگ!. در روستا هم که هیچی نبود و همه جا خشک. تشنهتر از زمینهای روستا، دامها بودند. تشنگی صدایشان را درآورده بود و برای قطره آبی لَه لَه میزدند. یک گله گوسفند و شتر نگاهشان مثل زمینهای روستا به مسیری خشک شده بود که میگفتند از آنجا برایشان آب می آورند.
آفتاب خودش را نشان داد که یک تانکر آب از راه رسید. گله بهم ریخت. چشمهایشان برق میزد و بیشتر از قبل زبان درازی میکردند. همه آب میخواستند. موسی، دامدار حدودا 55 ساله رگطهای دامها را آزاد کرد تا بتوانند آب بنوشند. انگار از حبس ابد آمده بودند، شاد و شنگول واسه چند قطره آب در بیابان. موسی میگفت: "اینجا نه آب هست و نه علف. هیچی نداریم که بتوانیم با آن زندگی کنیم. ده کیلومتری رودخانه کرخه هستیم اما حتی اثری از رودخانه اینجا نیست که آبی به دامها بدهیم".
حرفهایش داغ داغ بود. مثل شعله همان مشعل نفتی که نزدیک منزلش روشن بود. موسی ادامه میدهد" از قبل از انقلاب تو منطقه دام داشتم و دامدار بودم. اینجا گاو و گوسفند و شتر دارم اما آبی نیست که به بهشون بدم تا از تشنگی تلف نشن. از وقتی که خشکسالی شده وضعیت اصلا خوب نیست اما بازهم شکر که با تانکر به دامهای ما آب میرسونند. اگه این آب نیاد که دیگه هیچی واسمون نمیمونه تا بخواهیم زندگی کنیم".
شغلی جز دامداری و کشاورزی نداشت و حرفهایش بدجوری آدم را تشنهتر میکرد، تشنه مثل پوست ترک خورده زمینهای خشک منطقه. "توی همه این سالهایی که دامدار بودم، هیچوقت مثل الان مشکل آب در منطقه نبوده و الان وضعیت خیلی سخت شده و دیگه نمیشه دامداری کرد. قبلا وقتی که بارون میزد یه آبی توی منطقه جمع میشد و از همون آب به دامها میدادیم اما الان نه بارون میآید و نه آبی هست که به دامها بدهیم".
رگطه دیگر جای ماندن نبود. آفتاب از سر و کول دیوار بالا میرفت و خورشید کمرکش آسمان بود. باید برای استراحت به هویزه بر میگشتیم تا بتوانیم قبل از غروب آفتاب وقتی که دامها از چرا بر میگردند به دو روستای دیگر سر بزنیم.
دامها با شکمهایی پر از علف به سمت طویله سرازیر شده بودند که به روستای الهاسی هویزه رسیدیم. ساعت 7 بعدازظهر بود. زور آفتاب کم شده بود و سایه بیشتر خودنمایی میکرد. رضا دامدار 40 ساله اهل روستای الهاسی تازه به منزلش رسید که به سراغش رفتم. میگفت " امسال واقعا آب نیست و سال کم آبی رو داریم. خیلی وقته دامداری میکنم اما توی همه این سالها، امسال وضعیت خیلی بدتره و اصلا آبی نیست که به دامها بدهیم. خیلی از دامهای من به خاطر اینکه آب نیست از بین رفتند و واقعا آدم نمیدونه چیکار کنه تو این شرایط".
یک لیوان آب برایم ریخت و ادامه داد. "چند وقتیه که با تانکر به دامهای من آب میرسونند اما این آب واسه همه دامهای من خیلی کمه. بازم خداروشکر این آب رو به من میرسونند چون اگه این هم نباشه که همه دامهای من تلف میشن و اون موقع شغلی ندارم که بشه با اون زندگی کرد".
دست دخترش را سفت میگیرد. "توی منطقه بیشتر مردم چاه درست کردند تا بتونند به دامهای خودشون آب بدن. چون آبی که با تانکر به ما میدن کم هست و به همه دامهای ما نمیرسه. مجبور شدیم چاه بزنیم تو منطقه اما آب چاه هم شوره و دام نمیتونه ازش بنوشه. واقعا وضعیت سختی داریم چون آب نیست و اگه هم باشه خیلی کمه و واسه همه کافی نیست".
سایه کمکم روی زمین پهن میشد که از رضا خداحافظی کردم تا خودم را به روستای جُفیر برسانم. شغل بیشتر مردمش دامداری و پرورش شتر بود. صورت سرخ خورشید داشت در آسمان حل میشد که به جفیر رسیدم. هوا شکسته بود و باید به گلهِ شترهایی که برای چرا رفته بودند میرسیدم.
به کاروان شترها توی جُفیر رسیدم. بدنهای ترک خوردهشان با آدم حرف میزد. عبدالصادق یکی از دامداران منطقه گفت: "توی جفیر حدود 40 خانوادهایم و حدود 200 نفر شتر داریم. اینجا مشکل مرتع داریم و جایی نیست که شترها بتونند چرا کنن. از وقتی که خشکسالی شده، دیگه مرتعی برای شترها نیست که بتونند راحت غذا بخورند. به سختی به شترها و بقیه دامهای خودمون آب میدیم چون وضعیت آب خیلی توی منطقه بد هست و نمیتونیم به راحتی آب پیدا کنیم".
شب سُر میخورد تا جای روز را بگیرد و گله شترها باید به خانه خودشان بر میگشتند اما تازه حرفای عبدالصادق گُل کرده بود: "الان وضعیت یه جوری شده که ممکنه نسل شترهای ما از بین بره چون نه آبی هست که اونا بنوشن و نه مرتعی که بتونن راحت چرا کنن. دامدارها واقعا توی این وضعیت نمیدونند باید چیکار کنن؟ جهاد کشاورزی چند وقتی هست که با تانکر به ما آب میرسونه اما بازهم وضعیت سخت هست و واسه تامین آب مشکلات زیادی داریم".
با دستمال عرقش را پاک و خودش را آماده رفتن کرد. یک لیوان آب ریخت و گفت: "به خاطر اینکه آب توی منطقه نیست، دامهای زیادی رو از دست دادیم اما با چنگ و دندون یا حتی با همین لیوان آب بقیه دامها رو هرجوری که شده نگه میداریم. توی هیچ سالی وضعیت خشکسالی اینجوری نبوده و امسال آب واقعا توی منطقه کم شده و نمیدونیم چه جوری آب دامهای خودمون رو تامین کنیم. وضعیت، وضعیت خیلی سختیه اما انشاالله که مشکل حل بشه".
خورشید هم بساطش را جمع کرد و وقت رفتن بود. انگار از تشنگی سَر آمده بودم. گلویم یک کویر تشنه بود و در حسرت یک قطره آب. چیزی شبیه یک روز از زندگی مردم هویزه. با عبدالصادق خداحافظی کردم. در مسیر برگشت آتش مشعلهای نفتی منطقه توی ذوق میزد و نمیگذاشت ماه در آسمان خودنمایی کند. ذهنم بدجوری درگیر شده بود. بی آبی امان خانوادهها را در هویزه بریده بود. دامها تشنه یک قطره آب بودند اما تا کی قرار است با تانکر به این دامها آب رساند؟ شهری که به گفته مردمش یک روزی همه چیز داشت، چرا باید امروز دامدارانش لنگ یک قطره آب باشند و مردمش به فکر مهاجرت از جایی باشند که همه زندگیشان آنجاست.
گزارش از شایان حاجی نجف، خبرنگار ایسنا خوزستان
نظرات