کارگران مشغول کارند و لوکوموتیو داخل تونل معدن توقف کرده و روشن نمیشود، چند روز است بوی گاز در معدن احساس میشود و معدنچیها گفتند چندباری تذکر دادهاند، اما آدمهای "مسئول" هیچ توجهی نکردند.
تعمیرکار تلاش میکند برای آنکه کار نخوابد لوکوموتیو را راه بیندازد، به هر راهی متوسل میشود و در نهایت جرقه و انفجار و دود و آوار سیاه و 35 نفری که دیگر دیده نمیشوند و زیر آوار داخل تونل محبوس شدند.
غلظت گاز هنوز خیلی بالاست، دود سیاه همه جا را گرفته، تعدادی هنوز زنده هستند و سخت نفش میکشند و به این فکر میکنند آنهایی که چند ماه قبل زیر آوار "پلاسکو" مانده بودند این دم آخری چقدر سخت نفس کشیدند. حالا حال آنها را درک میکنند که چقدر دلشان یک روزنه نور خواسته و شنیدن صدای امدادگران و راه پیدا کردن به بیرون که البته این آرزو هم زیر آوار کنار آنها جان داد.
به جای اکسیژن، دود زغال سنگ و منوکسید کربن وارد ریههایشان میشود، استخوانهایشان درد میکند و چندتایی از آن شکسته است، از آنهایی که پیرتر بودند صدایی بلند نمیشود، جوانها قویترند و هنوز صدای ضعیفی از آنها بلند میشود.
کم کم معدن یورت آزادشهر که معدنچیها از آن زغال سیاه بیرون میآورند تا نان سفید بخورند تاریک میشود، دیگر حتی صدای ضعیف جوانها هم شنیده نمیشود.
یکی به دخترش فکر کرده که باید امشب برایش دفتر نقاشی تازه میخرید، یکی قول داده بود امشب همسرش را شام بیرون ببرد، یکی باید برای مادرش سیب زمینی میخرید، یکی چند ماه دیگر قرار بود داماد بشود و ... .
معدن ساکت و تاریک است، صدای چکش نمیآید، صدای نفش کشیدن هم نمیآید، یک گوشه یک کلاه زرد رنگ روی آوارها افتاده و در گوشه دیگر یک چکمه دیده میشود و دستی که گوشه انگشتش از زیر آوار نمایان است.
... چند ده نفر برای نجات بقیه وارد دهانه تونل شدند، غلظت گاز بالاست و جای اشک روی صورت سیاهشان یک راه سفید باز کرده است، کلاه و ماسک دارند و تا جایی که میتوانند پیش میروند تا ببیند 35 نفری که در عمق معدن بودند زنده ماندهاند، یا نه.
کم کم بی حال میشوند و یکی بعد از دیگری روی زمین میافتند، اما چند نفری هنوز مصمم هستند و پیش میروند، آنها نیز دوام نمیآورند.
صدای آمبولانس و ماشینهای هلال احمر شنیده میشود، افرادی که در دهانه تونل بیهوش شدند بیرون کشیده میشوند و 35 نفر هنوز در همان عمق 1200 متری زندانی هستند.
نیروهای امدادی متر به متر جلو می روند، کار سخت است و آوار زیاد، همه جا دود سیاه است.
عمق 200 متری، 300 متری، 800 متری و پیکر 22 نفر از زیر آوار بیرون کشیده میشود و 13 نفر دیگر هنوز هم نه کلاههای زردشان پیدا شده است و نه صدایی از آنها شنیده میشود.
...22 نفر دیشب به خانه برنگشتند و هیچوقت دیگر هم بر نمیگردند، ممکن است عدد نحس 13 هم به این تعداد اضافه شود و 35 خانواده مرد عزیزشان را از دست بدهند، همسر عزیزشان، برادر عزیزشان، پدر عزیزشان.
مادرهای داغدار بیرون معدن خود را به زمین میزنند، در خاک چنگ میزنند و روی سرشان میریزند.
چند دختر بچه متحیر گوشهای ایستادهاند و دوده سیاه روی صورت آنها نیز نشسته است. گریه نمیکنند چون نه میدانند زغال سنگ یعنی چه، نه میدانند چرا پدرشان همیشه پوست سیاهی داشت و کلاه زرد و چکه میپوشید، شاید هم فکر میکردند پدرشان باید مثل خیلیها یک اتاق و میز و صندلی چرخان داشته باشد، چند نامه اداری امضا کند، چندجا بازدید کند و بعد سر ماه حقوق حسابی بگیرد.
یک پسربچه هم روی زمین نشسته است، او هم فقط مردهایی با لباس قرمز را میبیند که نیم ساعت یک بار یک مردی که خوابیده اما پوست و لباسش سیاه است را روی تخت روان میآورند، یکی از مردها عجیب شبیه باباست و کلاه زرد بابا هم دست مردی است که کنار تخت روان راه میرود و گریه میکند.
زن جوانی که تمام صورتش را چنگ انداخته به حرف مردهای کت و شلواری گوش میدهد، به اینکه میگویند کارفرما تقصیری نداشت، مقصر تعمیرکار بود، تعمیرکار جرقه زد، تعمیرکار مگر دوست داشت خودش اول همه .... .
مرد پیری که دنبال پسرش آمده با خود فکر میکند چقدر بیرون معدن شبیه چندماه قبل است، عکسش را در روزنامهها دیده بود که یک ساختمان چندین طبقه در تهران فروریخت و چند روز مردم آن بیرون شیون کردند تا بخشی از پیکر عزیزانشان را به آنها بدهند که دفن کنند.
همه چشمانتظار 13 نفر محبوس شده هستند، همه گریه میکنند، مبادا پلاسکو تکرار شود، مبادا آوارها دیر برداشته شود، مبادا مسیر آواربرداری اشتباه شود و معدنچیها آنجا نباشند، مبادا برخی هنوز آن زیر چشم انتظار نور سفید باشند، مبادا پیکر برخی هرگز پیدا نشود و یا چند روز بعد بین زغالهای سیاه یک دست یا یک پا پیدا شود، مبادا ایران بیش از این دغدار شود.
چندماه قبل هم همه قول دادند، قول بیمه و مستمری، قول حمایت، همه مقامهای مسئول آمدند بازدید و رفتند و قولهایی که دادند هیچوقت داغ خانوادههایی که جوانشان زیر آوار پلاسکو ذوب شد را آرام نکرد.
حالا چند روز گوشه تلویزیون یک نوار سیاه میزند، همه در صفحات مجازی عکسشان را سیاه میکنند، همه کلاه زرد معدنچیان را مانند لباس قرمز آتشنشانان پلاسکو مقدس میدانند، همه ابراز تاسف و همدردی میکنند، همه قول حمایت و بیمه میدهند.
اما هیچکس در این بین پیدا نمیشود که بگوید چرا هر چند وقت یکبار ایران باید داغدار شود، یا تصادف اتوبوس سربازها، یا حادثه پلاسکو، یا معدن یورت زغال سنگ و یا داستانی که ادامه دارد...
هیچکس پیدا نمیشود قول بدهد که همه همکاری میکنیم حوادث بزرگ کم شود.
هیچ جوان از دست رفتهای به خانواده و همسر و فرزندش باز نمیگردد و فقط دختر بچهها و پسربچههای یتیمی باقی میمانند که تا آخر عمر هر بار در درسها نامی از معادن عظیم زغال سنگ ایران را میشنوند میترسند که ای وای حتما قرار است یک عالمه کودک دیگر مانند آنها تا آخر عمر بیپدر بمانند...
نوشتار از فاطمه کمانی، خبرنگار ایسنا منطقه کرمانشاه
انتهای پیام
نظرات