برای بازرسی کنسولگری، مرتب دور میزدند، ما را به اتاقی در طبقه همکف منتقل کردند. برای این افراد حضور یک خبرنگار و یا فرد نظامی اهمیت نداشت در واقع آنها هدف دیگری را دنبال کرده و دستورات را اجرا میکردند و اصلا به این موضوع که ما چه کسانی هستیم و اینجا چه میکنیم، اهمیت نمیدادند. با ناصری کنار هم ایستاده بودیم، با وجود رفتار خشن افراد متجاوز، ما رفتار مسالمت آمیز داشتیم، یکی از عوامل اصلی آنها به در تکیه زد، ریشی مشکی داشت و جوان بود، گفت: «دو برادر من را به خاطر مواد مخدر در زاهدان اعدام کردهاید» با شنیدن این حرف شهید ناصری گفت: «خدا به خیر کند که این افراد ما را نکشند»، در این لحظات یکی از افرادی همراه آنان که سفید پوست بود پرسید میتواند با خارج تماس بگیرد در همین لحظه همه افراد همراهشان وارد اتاق شدند و به ما گفتند که کنار دیوار بایستیم و اسلحهها را بالا آوردند.
به گزارش ایسنا- جشنواره فیلم فجر دو سال گذشته همه ما را با به تصویر کشیدن حادثهای واقعی میخکوب کرد و نکته هیجان انگیزتر این بود که نقش اول این داستان زنده و در کنار ماست. باورش کمی سخت بود، کنجکاو بودم او را ببینم، شبیه قهرمان داستانها بود که حالا در واقعیت با گذراندن چنین اتفاقی عمیق و دردناک تبدیل به یک قهرمان ملی شده و درجات نظامی به وی تعلق گرفته است، اما حقیقت مخالف آن بود... همزمان که داستان را تعریف میکرد آن را با تصاویر فیلم مزار شریف در ذهنمان مقایسه میکردیم.
59 سالش است، 25 درصد جانبازی دارد ولی هیچوقت به دنبال امتیازات آن نرفته، بخشهایی از حادثه کنسولگری را به سختی تعریف میکرد و بغض راه گلویش را میبست ولی ناراحتیاش از نبردن نام شهدای این اتفاق و بیتوجهی مسئولان به کاری که انجام داده، در صحبتهایش موج میزد.
پس از گذشت سالها اتفاقات را با جزئیات و واضح و روشن برایمان به تصور میکشید.
اللهمدد شاهسون با حضور در دفتر ایسنا، حادثه فراموش شدهای که 18 سال پیش در مزار شریف افغانستان رخ داد را اینگونه آغاز کرد: مورد بیمهری قرار گرفتم و بارها آرزو کردم که کاش شهید میشدم، ولی چنین وضعی را تجربه نمیکردم، همه اتفاقات و نجاتم از حادثه کنسولگری لطف خدا بوده، ولی اعتقاد دارم به بچههای مزارشریف ظلم شد و آنها در مسیر سیاسی قرار گرفتند، در واقع افرادی پشت این اتفاق بودند که برای مسکوت ماندن و مطرح نشدن این حادثه تلاش میکردند.
به خود من هم ظلم شد، در این رابطه هیچ نقطه ابهامی وجود ندارد که نخواهم بگویم، از گفتن این جمله اکراه دارم ولی قهرمان داستان من هستم و باید قانون برایم رعایت میشد اما خلاف این موضوع، در این سالها نهایت کملطفی در حقم شد، مورد بیمهری قرار گرفتم و در طول تمام این سالها کسی از من در مورد این حادثه توضیحی نخواست با وجود اینکه بارها نامههای متعددی به آقایان نوشتم.
18 سال از حادثه مزار شریف گذشته، در ابتدای ورود به کشور در وزارتخارجه مسئول وقت این وزارتخانه، پرسید چه کسانی عامل قتل بودند، من هم گفتم که مربوط به چه کشوری بودند و همان موقع مقداری وی را در این رابطه زیر سوال بردم و گفتم شما اشتباه کردید.
در چنین شرایطی ما را کنار زد ولی در مصاحبهای خود این فرد اعلام کرد که «ISA» پاکستان عامل حادثه کنسولگری ایران در مزارشریف بوده است.
دارای تخصص الکترونیک هستم و در یک مجموعه فنی و الکترونیک ارتش کار میکردم و برحسب تعهدی که داشتم مدتها در شرق کشور انجام وظیفه میکردم به همین واسطه قبل از حادثه با آن نواحی آشنایی داشتم و از ارتش به وزارت خارجه رفتم و در اردیبهشت سال 1377 به افغانستان اعزام شدم.
مسائل مربوط به منطقه و گزارشی از وضعیت را به تهران مینوشتم و یک ماه و نیم قبل از حادثه احتمال سقوط مزار شریف و احتمال خطر برای دیپلماتهای ایرانی را به تهران به صورت نامه گزارش کردم و به اتفاق همکاران در کنسولگری به تهران پیشنهاد کردیم که به «ترمز» کنسولگری ایران در افغانستان برویم؛ این نامهها در آرشیو موجود است که دقیق وضعیت منطقه و خطر را تحلیل کردهام.
حاصل پیگیری من با نماینده ویژه ایران در افغانستان و حدادی، سفیر ایران صحبت کردیم و در پایان مسئولان تاکید داشتند بمانیم و میگفتند که ما را به پاکستانیها سپردند به این دلیل که آنها حامی و حافظ حقوق ایران هستند و مشکلی برایتان پیش نمیآید. این آخرین حرفهایی بود که در آن زمان رد و بدل شد.
سفیر ایران در افغانستان محمدرضا بهرامی هم چند روز قبل از حادثه به مزار شریف آمد و به ایشان موضوع را گفتم، ایشان آن زمان سرکنسول جلالآباد بود و گفت من به استاندار این شهر گفتم که این موضوع را به ملا عمر بگوید و ایشان هم گفته است که برای مسئولان ایرانی هیچ مشکلی پیش نمیآید ولی ما معتقد بودیم و تاکید داشتیم که ماندنمان صلاح نیست تا اینکه به زمان حادثه نزدیک شدیم و طالبان منطقه به منطقه پیش میآمدند به طوری که «میمنه» را گرفتند و به «شبرغان» رسیدند و آمدند به در حومه مزار شریف مستقر شدند.
ما آنجا خواب نبودیم بلکه بسیار هشیار بودیم. حتی جبهه متحد کمربند امنیتی تشکیل دادند ولی میدانستم که نمیتوانند کار خاصی بکنند.
حداد، سفیر ایران دو روز قبل از حادثه با بروجردی، نماینده ویژه ایران در افغانستان تماس میگرفت و اجازه خروج از مزار شریف را گرفت و به همراه محمدحسین جعفریان خبرنگار و مقاله نویس به مشهد آمدند همچنین شهید ناصری از دیگر افرادی بود که با وجود تاکید بر بازگشت به ایران در مزارشریف ماند.
با همان هواپیمایی که سفیر از مزارشریف خارج شد بعضی افراد مانند شهید صارمی به مزار شریف وارد شدند که بعدها بواسطه آشناییام با مسائل منطقه شهید صارمی، خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی خیلی به من نزدیک شد.
بحث فرار اصلا در آن روزها مطرح نبود و تمامی افراد بنا به دستور سازمانیشان از افغانستان خارج شدند. حتی ما هم در یک نوبت وسایلمان را جمع کردیم ولی بنا به دستور شهید ریگی به عنوان سرکنسول و در پایان بنا به دستور و تاکید آقایان آنجا ده نفر در مزار شریف ماندیم با وجود اینکه میدانستیم خطر برایمان وجود دارد.
«جلالآباد»، «هرات»، «کابل» و مزار شریف، طالبان قدرتنمایی کرده بودند، با توجه به اتفاق دفعه قبل در مزار شریف میدانستیم که خطر وجود دارد ولی باز هم احتمال اینکه برای ما مشکلی ایجاد نکنند، بود درواقع مرگ ما به نفع طالبان نبود و جریان دیگری وارد این موضوع شد.
یک روز صبح که انتظار حضور طالبان را در مزارشریف داشتیم، وارد اتاق کارم شدم و متوجه صحبتهای محقق، وزیر وقت کشور با ژنرال عرب (فرمانده لشگر 18 بلخ مزارشریف) شدم که در این بین عرب گفت: «طالبان از طریق بلخ وارد شدند و احتمالا تعدادی از فرماندهان را خریدند و بدون هیچگونه مانعی در حال پیشروی هستند.» درواقع روش طالبان این بود که فرماندهان را میخریدند و بدون درگیری وارد منطقه میشدند؛ پشت این قضیه یکی از کشورهای منطقه به صورت جدی بود و طالبان در حقیقت تشکیلاتی بود که از طریق این کشور شکل گرفت و سازماندهی شد ولی پشت قویتر این افراد آمریکا بود.
وقتی این اتفاق افتاد و این موضوع را شنیدم وسایلمان را جهت خروج از مزار شریف جمع کردیم، حافظههای دستگاهها و تجهیزات دیگر را باز کردم و در جای دیگری قرار دادم، به سراغ شهید صارمی رفتم و بچههای دیگر را هم از این موضوعات باخبر کردیم و شهید صارمی پیام آخرش را نوشت و جهت مخابره آن مطلب نیز کمک کردم و صارمی آخرین وضعیت که سقوط مزار شریف بود را فرستاد.
طی جلسهای که آن روز داشتیم پیش بینی میکردیم که در صورت حضور طالبان تنها اجازه خروج نداشته باشیم ولی باز هم که عقلانی فکر میکردیم به این نکته میرسیدیم که آسیب رساندن و یا حتی مرگ ما به نفع طالبان نیست.
کار وزارت خارجه اشکال داشت و در شرایط جنگی و با توجه به واقعه قبل باید دیپلماتها را خارج میکردند همه کشورها دیپلماتهایشان را بردند به غیر از پاکستان.
بعد از مدتی با شدت زیادی نه آن طور که در فیلم است بلکه بسیار شدیدتر در میزدند، شهید فلاح برای صحبت با طالبان رفت و در را باز کرد افرادی با چهرههایی مانند طالبان و مسلح وارد شدند، سراغ اسلحهها و نیروهای دیگر را میگرفتند، بیشتر شهید ریگی به سوالهایشان پاسخ میداد، پس از بازرسی سفارت سویچهای ماشینها را خواستند و ماشینها را خارج کردند.
برای بازرسی فضا مرتب دور میزدند، ما را به اتاقی در طبقه همکف منتقلمان کردند، طبقه همکف با سه پله به زیرزمین وصل میشد، در اتاق همکف، یخچال، تلویزیون و امکاناتی دیگر قرار داشت.
با ناصری در کنار هم ایستاده بودیم، با وجود رفتار آنها دوستان رفتاری مسالمت آمیز داشتند طوری که حتی به آنها میوه و چای تعارف کردند؛ یکی از عوامل اصلی آنها به در تکیه زد، ریشی مشکی داشت و جوان بود، گفت: «دو برادر من را به خاطر مواد مخدر در زاهدان اعدام کردید» با شنیدن این حرف شهید ناصری گفت: «خدا به خیر کند که این افراد ما را نکشند.» در این لحظات یکی از افراد که سفید پوست بود پرسید که میتواند با تلفن با خارج تماس بگیرند.
همه ما را تفتیش کردند، پول و وسایل ارزشمندمان را گرفتند، با این حال معتقدم که این افراد دزد نبودند و در چارچوب عمل میکردند مثل اینکه از بیرون هدایت میشدند و به دنبال چیز خاصی بودند، کلید فایلها و گاوصندوقها را از ما خواستند و شهید ریگی اعلام کرد که کلید نداریم و میتوانند درب گاو صندوق را بشکنند.
مسئولان میتوانستند ما را از کنسولگری خارج کنند، ولی هیچکس کاری نکرد
در این بازه زمانی شهید ریگی جلوی در چهارزانو زد و با مشهد تماس گرفت و آخرین وضعیتمان را اعلام کرد در این شرایط سعی کردم که توجه طالبان را به موضوع دیگری جلب کنم، در همان لحظه خطاب به شهید ریگی با صدای بلند گفتم: «بگو که کمکمان کنند» به این دلیل که معتقد بودم مسئولان میتوانند با نفوذی که داشتند با یک تلفن همه بچهها را از سفارتخانه خارج کنند ولی هیچکس کاری نکرد؛ پای یکی از بچهها به سیم تلفن خورد و تلفن قطع شد و شهید ریگی هرچه تلاش کرد که دوباره تماس برقرار کند، موفق نشد.
برای این افراد حضور یک خبرنگار و یا فرد نظامی اهمیت نداشت در واقع آنها هدف دیگری را دنبال کرده و دستورات را اجرا میکردند و اصلا به این موضوع که ما چه کسانی هستیم و اینجا چه میکنیم اهمیت نمیدادند و حتی سوال هم نپرسیدند به عنوان مثال شهید ناصری جانشین فرمانده پایگاه قدس بود که سالها در افغانستان حضور داشت، ولی برایشان اهمیتی نداشت.
همه افراد همراهشان وارد اتاق شدند و به ما گفتند که کنار دیوار بایستیم، اسلحهها را بالا آوردند و با تکتیر شروع به تیراندازی به سمت ما کردند، فکر میکنم که هدفشان در واقع پاهایمان بود و میخواستند که ما را ابتدا زمینگیر کنند.
بعد از این اتفاق همه بالا رفتند تا با جایی که از طریق آن کنترل میشدند تماس بگیرند، احتمالا سفارت یکی از کشورها بود که به آنها دستور داد تا کار را تمام کنند، دوباره به اتاق آمدند و به محض اینکه دو یا سه تیر به سمت ما خالی کردند خودم را به سمت میزی که در اتاق بود انداختم و صورتم را به زمین چسباندم.
شهید ریگی تیر خورد و به پشت روی پای من افتاد و به شهادت رسید، در آن لحظات نمیترسیدم طوری که حتی اشهد خود پیش از مرگ را گفتم، بدون حرکت کمی زیر میز قرار گرفتم و سرم را در گودی میز گذاشته بودم. شاید حدود 50 یا 60 گلوله روی بچهها خالی کردند، بعد از قطع شدن صداها متوجه حرکتشان شدم یک لحظه چشمهایم را باز کردم و کفش یکی از آنها را دیدم، لحظاتی بعد که صداها کاملا قطع شد، یک لحظه از جایم بلند شدم، شهید ریگی را از روی پایم بلند کردم، متوجه شدم زانویم زخمی شده است.
تیر درست به جایی از زانویم خورده بود که مشکلی برایم به وجود نیاورد و این موضوع را نظر و لطف خداوند میدانم، روی میز رفتم و از پنجرهای کوچک به حیاط نگاه کردم. در سفارت باز بود و هیچکس در محوطه نبود، تلفن را برداشتم بوق داشت، ولی با عجلهای که داشتم نتوانستم شماره بگیرم و فقط میدانستم باید محل را ترک کنم.
بعضی از صحنهها در فیلم مانند تیرهای خلاص تا جایی که من شاهد بودم در کار نبود. به اتاق بازگشتم، شهید نوروزی به شکم روی یک میز افتاده بود سرش را بلند کرد و گفت: «شاهسون سوختم، خلاصم کن» نگاه کردم دیدم که خون همه صورتش را پوشانده و لحظات آخر را میگذراند، شروع به گریه کردم.
طرف دیگر شهید نوری را دیدم که زنده و به سرش آسیبی نرسیده بود و ازمن درخواست کمک کرد، ناصری که روی نوری افتاده بود را بلند کردم متوجه شدم که به دو پایش تیر خورده نوری را کمی جابهجا کردم، ولی به دلیل سنگینی وزن و شرایط بدنش متوجه شدم که نمیتوانم جابهجایش کنم، گفتم که به دنبال کمک میروم، گریهکنان اتاق را ترک کردم.
به سمت در دویدم از پلهها به بالکن رفتم تصمیم داشتم که به پشتبام بروم ولی با این فکر که شاید به من تیراندازی کنند آنجا نرفتم در راه برگشت در حال پایین آمدن بودم که صدای یک نفر را که به هزارهها(افغانها) شبیه نبود را شنیدم که گفت «بیا اینجا»، به سمت صدا رفتم آن فرد را نمیشناختم، توصیه کرد اگر لباس افغانی دارم آنرا بپوشم.
برگشتم لباسها را برداشتم و به سمت آشپزخانه دویدم و آنجا لباسهایم را عوض کردم و لباسهای خونیام را زیر کمدهای آشپزخانه گذاشتم، به سمت در رفتم، عینکم همراهم نبود و خیلی خوب نمیتوانستم ببینم، به همراه آن جوان به سمت اول کوچه دویدیم.
وارد کوچهای که سمت سفارتخانه بود شدیم، حدود 30 یا 40 متر را دویدیم ایستادیم که از سمت راستم صدای سید را شنیدم که گفت: «کجا میروی؟» (سید راننده سپاه در مزارشریف بود و کمتر داخل سفارت میآمد). وارد حسینیه شدم از جوانی که همراهم بود جدا شدم و اصلا متوجه نشدم که این فرد که بود و از کجا آمده بود.
وارد حسینیه که شدم سید من را به سمت طبقه بالا هدایت کرد و به خانه سید رفتیم، به دیوار تکیه کردم و بعد نشستم با گریه به سید گفتم نوری زنده است و از او پرسیدم که میتواند شهید نوری را بیاورد، ولی با توجه به شرایط و تیراندازیها سید از این امر امتناع کرد.
پسر خواهر سید به نام احمد و جوانی به نام محمود آنجا بودند رو به محمود کردم و از او خواستم که نوری را بیاورد او هم قبول کرد که شب به سفارتخانه برود همچنین از سید خواستم به کسی نگوید آنجا هستم، فرصتی پیش آمده بود تا زخمم را بررسی کنم، از سید سوزن و نخ خواستم برای بخیه زدن، سید پیشنهاد کرد که دکتر بیاورد ولی با توجه به شرایط این موضوع را قبول نکردم در نهایت زخمم را بستم.
مقداری از پولی را که همراهم بود را به سید دادم بعد خواستم که به مخابرات برود و ببیند که باز است تا با ایران ارتباط برقرار کنم؛ سید برگشت و خبر از بسته بودن مغازهها و مسیرها داد بعد از آن احمد را برای چک کردن ورود و خروج به سفارت به پشت بام فرستادم بعد از نیم ساعت آمد و گفت که گروهی با ماشینهای ضد گلوله که مشخص بود طالبان هستند، وارد سفارتخانه شدند از حسینیه میتوانستیم سفارتخانه را ببینیم از پنجره دیدم که این افراد از نیروهای طالبان هستند.
نزدیک غروب بود که خبر آوردند که جنازهها را به پشت سفارت انتقال دادند و در گودالی که به آن مدرسه سلطانیه میگفتند، انداختند و کمی خاک روی آنها ریختند.
از رادیو شنیدم که ایران دائما در حال هشدار به طالبان در خصوص امنیت دیپلماتهای ایرانی بود، رادیو BBC نیز با عبدالمنان نیازی، فرمانده نیروی طالبان در خطه شمال افغانستان در حال گفتوگو بود و این فرد هم ادعا میکرد که در سفارت ایران کسی نبوده و احتمالا دیپلماتها با نیروهای حزب وحدت به کوه رفتند و اگر هم کشته شوند در مواجهه با ما خواهد بود، اینجا حس کردم که مسئولیتم بیشتر شده است.
در حقیقت گفتوگوی این مسئول طالبان باعث شد که تلاش کنم زنده بمانم و خودم را به ایران برسانم.
طالبان خانه به خانه را میگشتند و حضور من هم در حسینیه خطرناک بود، شب را زیرزمین ساختمان پنهان شدم و به سختی آن ساعات را گذراندم.
وضعیت لحظه به لحظه بدتر میشد، به طوری که حتی نمیتوانستم غذا بخورم، به اتاق «علم خانه» رفتم و یک روز را در آنجا گذراندم، پس از آن از سید خواستم راهی برای خروج از مزارشریف پیدا کند.
غروب روز دوم بود که سید به حسینیه آمد و گفت «از شفیع، یکی از فرماندهان حزب وحدت خواستم که برای خروجت از مزار شریف کاری بکند.»
صبح روز سوم طالبان به مردم اجازه دادند که مغازه هایشان را باز کنند من هم همان روز قرار شد با سید به سمت «ایلمرم» و کوه البرز برویم، با دمپایی و لباس افغانی راه افتادم.
راهی نرفته بودیم که گروهی از طالبان را دیدیم که کنار تعداد زیادی اسلحه ایستاده بودند از کوچهای مخالف مسیر این افراد عبور کردیم در راه به پلی رسیدیم که نزدیک ایلمرم بود و زیر آن طالبان ایستاده بودند به سید گفتم که جلوتر برود طالبان جلومان را گرفتند و پرسیدند که کجا میرویم لحظهای سکوت کردند و یکی از آنها گفت: «تو فرماندهای و میخواهی فرار کنی» و بعد با قنداق تفنگش ضربهای به کمرم زد، سید، من و یک نفر دیگر را اسیر کردند.
ما را به داخل شهر برگرداندند به ساختمانی بردند، تعداد قابل توجهی از افراد روی زمین نشسته بودند در این شرایط شلوارم خونی شده بود و پانسمانم پایین آمده بود و وضعیت مناسبی نداشت در این شرایط فردی با عنوان قاضیالقضات آمد و شروع به بازجویی کرد از عملکردش مشخص بود که بیشتر روی هزارهها حساسیت دارد؛ در حال فکر کردن به پاسخ سوالات قاضی بودم که بازجو خوشبختانه بدون اینکه از من سوال کند، گفت برو، سریع از آنجا خارج شدیم و به حسینیه برگشتیم.
طالبان اجازه داده بودند اتوبوسهایی به سمت «شبرغان»(شهری نزدیک به ترکمنستان) بروند در نتیجه خانواده سید، خواهر سید هم با ما همراه شدند همچنین سید کارتی داشت که مربوط به یک مهاجر بود و با این پشتوانه شروع حرکت کردیم.
در طول مسیر نقش یک لال را بازی میکنم و پسر سه ساله دکتر تا پایان مسیر در بغلم و همراهم بود که در موقعیتهای مختلف کمک زیادی برایم بود.
صبح سوار اتوبوس شدیم، ایست بازرسی اول و ایست بازرسی بلخ همه مسافران را پیاده کردند و برخورد خیلی جدی نبود ولی در ایستگاه سوم که در 50 کیلومتر «شبرغان» بود سختگیری زیادی وجود داشت و فردی وارد اتوبوس شد و شروع به پرسیدن کرد ولی بالاخره به شبرغان که در دست طالبان بود رسیدیم از آنجا به وسیله یک درشکه به خانه پیرمردی رفتیم که از وابستگان سید بود. ماندن در آنجا خطرناک بود و باید هر چه سریعتر آنجا را ترک میکردیم.
قرار شد به مرکز افغانستان و شهر «بامیان» که در دست نیروهای وحدت بود برویم صبح روز بعد سوار جیپهای روسی شدیم، در مسیر یکی از نیروهای طالبان هم در کنار من نشست، به ورودی شبرغان که رسیدیم و به واسطه حضور این فرد باعث شد که ایست بازرسیها خیلی به ما سخت نگیرند، در نتیجه به «سرپل» رسیدیم.
بعد از استراحت کوتاه راه افتادیم در مسیر «بایقرا» چندین نفر از طالبان ایستاده بودند برای امنیت بیشتر راه را دور زدیم بالاخره به «بایقرا» رسیدیم، اخبار حکایت از این میکرد که افرادی به دنبالم میگردند، در نتیجه مسیر را برگشتیم و به «شبرغان» رسیدیم.
سوار کامیون طالبان شدیم با خانواده سید، به «اندخوی»(شهریدرشمالغربیافغانستان) رسیدیم، شب را درآنجا گذراندیم و دو روز بعد به «بالا مرغاب»رسیدیم و از آنجا با جیپ عبور کردیم.
در آن شرایط اهمیت این موضوع که خارجیها دیپلماتها را کشته بودند در حال بیشتر بود و ایران در حال آماده شدن برای جنگ با طالبان در افغانستان بود در این وضعیت حس میکردم که بار سنگینی بر دوشم است و باید خودم را به ایران برسانم تا از جنگ جلوگیری کنم.
در تلاش برای رسیدن به هرات بودیم ، در پانزدهمین روز بعد از حادثهبه این شهر رسیدیم بلافاصله به سمت کنسولگری رفتیم و دیدیم که ساختمان را آتش زده بودند و دیپلماتهای ایرانی دو روز پیش هرات را ترک کرده بودند.
به واسطه آشنایی که در ایران با یک خانواده افغانی داشتم به منزل همین آشنا رفتیم در این شرایط هیچکس نمیدانست که چه بلایی به سر دیپلماتهای ایرانی آمده است.
به وسیله یکی از آشنایان نامهای به ایران و خانهام فرستادم که در آن رمزی را با عنوان «ده تن شکری که به مزار فرستادید، 9 تن آن رفت پیش صفار و یک تن مانده که خیلی مرغوب نیست» نوشتم که نیروهای ایران از این طریق متوجه شدند و آنها در تلاش بودند که مرا از افغانستان خارج کنند.
روز نوزدهم پس از حادثه که در هرات بودیم قرار بر این شد که به مرز برویم که در این روز بواسطه تبادل نیروی سازمان ملل مرز شلوغ بود در نتیجه به مرز دوغارون رفتیم و سریع از ماشین پیاده شدم و پشت گاری که به سمت مرز ایران میرفت حرکت کردم به مرز ایران رسیدیم خاک کشورم را بوسیدم و از فرمانده ایرانی پرسیدم که اینجا ایران است.
تا این لحظه هیچکس نمیدانست چه اتفاقاتی افتاده است، در مرز با ایران تماس گرفتم و برنامه اینطور شد که به شهر تایباد رفتم و بدون اینکه به خانه بروم در فرودگاه مشهد قرار شد به شورای امنیت ملی بروم، با همان لباس افغانی به وزارت امور خارجه رفتم و داستانها را تعریف کردم.
در حالی که ارتش ایران هم در مرزها آماده حمله بود، خیلی تاکید کردم که نباید جنگ شود، این جنگ در واقع طرحی بود برای انداختن ایران در باتلاق.
بعد از چند روز به بیمارستان رفتم و پایم که عفونت کرده بود را عمل کردند
نامههای متعددی زدم ولی مسئولین برخورد مناسبی نداشتند و با 27 سال سابقه خدمت که در آن 20 سال فرمانده بودم و جان 4 هزار نفر را نجات دادم، تقاضای بازنشستگی کردم، قانون ارتش میگوید فردی که از اسارت بتواند نجات یابد، حقش مدال است، ولی در مورد من هیچکس به این قانون توجه نکرد، همسرم را از دست دادم و در پایان هیچ، حتی من را پیش رهبری هم نبردند، به نظر من افرادی نمیخواستند که این موضوع بیشتر مطرح و روشن شود.
امروز این ماجرا مطرح شده و این فیلم هر چه که هست و با همه تفاوتها مطالب اصلی در آن بیان شده و موجب زنده شدن مظلومیت شهدا شده است و اثری مانده که در تاریخ خواهد ماند و همین که امروز یاد شهدا زنده شده مهم است. از ساخت فیلم راضی و خوشحال هستم و سالها منتظر آن بودیم، گرچه که اشکالاتی دارد با این حال کارگردان تلاش کرد که اصل حرفهایم را در فیلم بگنجاند. داستان را در چند مرحله و در طول چند سال اختیار برزیده قرار دادم ولی سالها از ساخت فیلم جلوگیری میکردند.
اما سرانجام ارتش جمهوری اسلامی ایران بعد از سالها طی مراسمی از بنده تقدیر به عمل آورد، گر چه این مراسم خیلی دیر ومظلومانه برگزار شد، ولی باز هم بسیار با ارزش وقابل تقدیر است.
ساخت و اکران فیلم سینمایی مزار شریف اگر چه موجب رضایت خانواده معظم شهدای مظلوم مزار قرار گرفت و یاد شهدای عزیز این دیار را دوباره در اذهان زنده کرد، لیکن فیلم با تغییراتی که خاصیت سینماست روی پرده آمد و حداقل نیمی از حادثه بر زمین ماند، لذا بنده از یک سو از کارگردان به خاطر زحمات ومحدودیتهایی که داشته است تشکر میکنم، ولی از حاصل کار رضایت ندارم و اعتقاد دارم اگر آنچه بنده روایت کردم همان را به تصویر میکشیدند، بسیار جذاب و دیدنیتر بود.
کریم حیدریان، ناصرریگی، نورالله نوروزی، حیدرعلی باقری، محمدعلی قیاسی، محمدناصرناصری، مجیدنوری نیارکی، محمود صارمی و رشید پاریاو فلاح، 9 نفر از نیروهای کنسولگری ایران در مزارشریف افغانستان بودند که در حادثه حمله به کنسولگری ایران در مزارشریف در 17 مرداد 1377 به شهادت رسیدند.
انتهای پیام
نظرات