استاد طبیعتگردی ایران روز گذشته دار فانی را وداع گفت. روز گذشته گفته شد مرحوم محمدعلی اینانلو در قطعه نامآوران بهشت زهرا دفن میشود. اما روایتهای مختلفی از وصیتش برای محل دفنش منتشر شده است.
به گزارش ایسنا، «خبرآنلاین» ادامه داده است: روز گذشته از قول پوریا تابان، نویسنده کتاب سنگ قبر گفته شد که استاد اینانلو وصیت کرده است که در جنگل ابر به خاک سپرده شود. اما مرحوم اینانلو در دستنوشتهای که شهریور امسال پس از بستری شدن در بیمارستان و بهبودی، به خبرآنلاین داد، خطاب به آرش و البرز، فرزندانش، نوشته بود: «مرا در عصمتآباد (بوئینزهرا) به خاک بسپارید، مراسم آنجا را شکرالله (اینانلو) بلد است، از حاج غفور ناصحی هم کمک بخواهید.»
بر اساس این گزارش، خانواده اینانلو در گفتوگو با خبرآنلاین اعلام کردند تمام تلاششان اجرای وصیتنامه مرحوم محمدعلی اینانلو است.
عکس زیر، تصویر نامهای است که مرحوم اینانلو برای فرزندانش آرش و البرز نوشته است.
به گزارش ایسنا، همچنین، امید کریمی در مطلبی درباره مرحوم اینانلو نوشته است: زمستان 92، میتوانست نقطه عطفی در محیط زیست جانوری ایران باشد، اما نشد. گفتند محمدعلی اینانلو سه قوچ سه ساله را در شاهرود شکار کرده است. بازیهای رسانهای، به همین بهانه، برای تقبیح شکار به راه افتاد و او هرچه تلاش میکرد تا موضوع تکذیب شود، نمیشد. شکارچی پیر، دوستانهترین و محترمانهترین ناسزایی بود که میشنید.
به گزارش ایسنا، «خبرآنلاین» پس از این مقدمه افزوده است: اوایل اسفند همان سال سراغش رفتم و با یک آشنایی مختصر از همکاری دورادور در مجلهای و دوستان مشترک، ریکوردر را روشن کردم تا حرف بزند. رنجیده بود، اما تلاش میکرد بفهماند شکارچیان، قاتل محیط زیست نیستند. گفتوگویی شد برای آخرین شماره یک روزنامه نوپا.
رفیق شدیم، همچنان دورادور. هر از گاهی سراغش میرفتم تا درباره موضوعات مختلفی بگوید و بشنوم؛ محیط زیست، خشکسالی، والیبال و طبیعتگردی. استاد طبیعتگردی بود. تلاش نمیکرد که سابقه شکارچی بودنش را کتمان کند؛ تلاش میکرد بگوید محیطبانها تنها هستند، شکارچیها را با محیطبانها همراه کنید نه دشمن. معتقد بود حیاتوحش ایران را میشود با کمک شکارچیها نجات داد، اما گوش کسی بدهکار نبود.
از بلوای شکار در توران و شاهرود و نسبتهایی که میگفت ناروا هستند، بسیار دلگیر بود. نمیتوانست هضم کند چرا چنین اتفاقی برایش افتاده است. در ماجرای سریال پایتخت و یوزپلنگ روی پیراهن تیم ملی هم گوشه رینگ افتاده بود؛ هرچند حق با او بود.
زمانی که باب مخالفت با کواچ، سرمربی جوان تیم ملی والیبال را باز کرد، هنوز تیم ملی والیبال ایران خوش میدرخشید و مخالفتهای او به مذاق هیچکس خوش نمیآمد، و دلگیرتر شد. برخوردهای تندی به بهانه والیبال دید.
مخالفانش بسیار بودند، بسیار هم هستند. تا آنجایی که میدانم تلاش کرد با مخالفانش سازش کند، اما کسی تلاش نکرد با او سازش کند. حتی از در دوستی درآمد، اما باز هم نشد.
اواخر بهار 94 به او پیشنهاد کردم مستندی درباره بیابان لوت بسازد. در دفترش در مؤسسه طبیعت نشستیم و حرف زدیم. کار بینتیجه ماند و موکول شد به پیگیریهای بعدی. تا خانه همراهیاش کردم. برای اولینبار از خودش گفت: «من سه بار زمین خوردم و دوباره بلند شدم.» از روزی که قصد ترک وطن کرده بود، گفت و اینکه نتوانسته است ایران را رها کند.
گذشت. تا شهریور 94، روزی یکی از شاگردهایش زنگ زد که استاد در بیمارستان بستری است. ظاهرا هیچکس خبر نداشت. سکته مغزی کرده بود. بالای سرش که رفتم، چشم چرخاند و فقط چشم در چشم شدیم. گذشت تا دو هفته بعد، ساعت 9 شب؛ «گودمورنینگ مهندس» با همان صدای پر و زنگدار و دلهرهآور. مرخص شده بود. گفت بیا حرف بزنیم. قرار، روز بعد؛ 29 شهریور. روز بعد، گفت و گفت از نامردمیهایی که در دو سال گذشته دیده و کشیده است و میگفت با حیثیتش بازی کردهاند.
یاد خلاصه زندگیاش افتادم: «سه بار به خاک نشستم و بلند شدم تا حالا شدهام اینی که میبینی.» همان روزهایی بود که کواچ، بدترین نتایجش را با تیم ملی والیبال گرفته بود و اینانلو میگفت: «دیدی گفتم؟!»
پرستارش آمد و نیم قرصی داد که بخورد.
او ایلیاتی بود، شاهسون. خانزاده. پر از غرور. اما گفت از روزی که دیگر فروریخت؛ «یادت هست گفتم چهارتا جوون سر ماجرای کواچ اومدن زدن تخت سینهام؟ نمیدونم همونا بودن یا نه، سه هفته پیش چهارتا جوونک اومدن جلوی دادگاه میدون ارک، تازه از دادگاه ماجرای شکار اومده بودم بیرون، روی همان پلهها نشستم سیگار بکشم، یکی سیگار از میان دو انگشتم گرفت و زیر پا له کرد، گفت دخلت اومدهس. همونجا نتونستم بلند بشم، سه روز و سه شب همین جا وسط خونه افتاده بودم...»
از وقتی ماجرای شکار پیش آمده بود، کار را به دادگاه کشاند؛ ابتدا در شاهرود و بعد تهران.
نامهای که برای آرش و البرز (پسرهایش) نوشته بود را خواندم؛ «پول آنجاست، ختم فلانجا بگیرید، با فلانی هماهنگ کنید، وصیتنامه هم آنجا...»
روز قبل از سکته این نامه را نوشته بود.
گفت ببین اینها با من چه کردند؟! و گفت و گفت و گفت... داستان شکار کذایی و حاشیههایی که تا حالا به زبان نیاورده بود. دغدغهاش دیگر هواداران فانتزی و صورتی محیط زیست نبود.
پرستارش آمد و چهار تا قرص داد که بخورد...
یادداشتی دستم داد و گفت برای تو. هروقت خواستی، منتشرش کن. چند روز بعد هم پاکتی فرستاد. درونش متنی بود شبیه به وصیتنامه، همراه با توضیحاتی مبسوط. امیدوارم بتوانم اجرا کنم.
یادداشت را نگه داشتم و نمیدانم چرا منتشر نشد. پیگیری هم نکرد. سرپا شده بود، برنامه تلویزیونی داشت، به مزرعهاش در بوئینزهرا سر میزد. ظاهرا احوالش خوب بود.
اما گذشت تا روز هشتم یا نهم دی 94. در تلگرام نوشت: «مهندس مطلب "ماه دیگر برای من طلوع نمیکند" رو داری؟»
و بعد گفت: «نگهشدار بهنظرم بزودی بدردت بخوره»
به زودی سه روز بعد بود در بیمارستان آتیه؛ صبح روز 12 دیماه 94. خبر دادند تمام کرده است. اتفاق غیرقابل باور، مگر میشود آدمی با این همه سواد و دانش و توانایی، ناگهان تمام شود؟ نباشد؟ باورکردنی نیست.
بسیار مانده بود چیزهایی که بیاموزاند. اما در 68 سالگی چشم فرو بست؛ یکی از آخرین بازماندههای آخرین نسلی که قرار بود محیطزیست ایران را نجات دهند.
خدایش بیامرزد...
انتهای پیام
نظرات