محمد خلیلی، مدرس، نقاش صاحب سبک و چاپگر خراسانی متولد ۱۳۵۰ در تربتجام است. آثار او فضایی خاص و تأملبرانگیز دارد و در نگاه اول مخاطب را با این ابهام روبهرو میکند که آیا درمقابل یک جهان واقعی قرار گرفته و یا پا به دنیای رویا و خیال نهاده است. به نظر میرسد که رویاپردازی و تخیل دروازه مشترک جهان هنرمند و مخاطب است و برای هر دو طرف زمینهساز الهام و تجربیات درونی به شمار میرود.
به همین مناسبت ایسنا با این هنرمند گفتوگو کرده است که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
این مدرس هنر خراسانی گفت: گوستاو کوربه نقاش رئالیست میگوید «من هر چه را که با چشم ببینم نقاشی میکنم» و یا «فرشته را به من نشان دهید تا من آن را نقاشی کنم»، در سویی دیگر سمبلیستها میگویند «زمانی که چشم خود را میبندیم، واقعیت آغاز میشود» یعنی خیالها، ایدهها، تصاویر ذهنی و رویاهاست که واقعیت دارند. من فکر میکنم واقعیت آمیزهای از این دو نگاه است. دنیایی که ما در آن زیست میکنیم، دنیایی آمیخته از زیبایی و زشتی، زبری و نرمی، خشونت و عطوفت و خلاصه مجموعهای از تضادها است.
وی افزود: آسمان زیبا و الهام بخش است. آسمان و ابرهای شناورش، تخیل ما را با خود همراه میکند اما ما نمیتوانیم همیشه سر به سوی آسمان داشته باشیم و راه برویم، چراکه ممکن است در چاه بیفتیم. از طرفی هرگاه نگاهمان فقط به زمین باشد در واقع وجودمان را از زیبایی آسمان محروم کردهایم و ممکن است دچار ماتریالیسمی خشک و بی روح شویم. به هر حال به نظر من هنر، کشف زیباییهای رویاگون در همین جهان واقعی است.
محمد خلیلی با اشاره به این نکته که ما زیبایی را در جهانی دیگر کشف نمیکنیم، بلکه با نوعی نگریستن دیگر به همین جهان واقعی، جنبههایی از زیبایی را درک میکنیم، گفت: این نگاه گاهی ما را از واقعیت روزمره و معمول فراتر میبرد و پای ذهن و روان ما را به دنیای خیالات و رویاها میکشاند. «دیمیان گرانت» در کتاب رئالیسم، اصطلاح رئالیسم آگاه را به کار میبرد؛ در این کتاب از قول منتقدی میگوید «شاید میزانی از ادراک وجود داشته باشد که در آن، آنچه واقعیت دارد و آنچه خیال میشود با هم یکی باشند؛ نوعی باطنبینیِ قابل حصول برای شاعر- هنرمند، یا بلکه شاعر-هنرمندِ تیزهوش.
وی در مورد فضای خاص حاکم بر آثارش، عنوان کرد: این فضاها و عناصر آن برای مخاطب کاملا ناشناخته نیست؛ مثلا یک تکه سنگ برای مخاطب آشناست، همینطور آسمان و آب اما شاید وقتی این سنگ را در فضایی میبیند که معمولا انتظار نداشته آن را در آنجا ببیند، باعث شگفتیاش شود. میتوانم بگویم کاری که من کردهام شاید این باشد که عناصر زائد و اضافی را حذف کرده و مخاطب را با آن سنگ و آسمان تنها گذاشتهام.
خلیلی ادامه داد: این کار باعث میشود مخاطب دوباره سنگ را ببیند و گویی از نو آن را کشف میکند، همینطور نسبت خودش با آن سنگ را دوباره کشف میکند و با آن همزاد پنداری کند. این است که ممکن است پرده نقاشی برایش جان بگیرد یا سطحی از ذهنش را لمس کند که برای او تجربه جدیدی باشد و چه بسا در عالم خیال وارد فضای آن نقاشی نیز شود. به این ترتیب شاید توانسته باشم در پروسه دیدنِ آن سنگ و کشفِ دوباره آن مخاطب را با خودم همراه کنم.
این مدرس نقاشی افزود: گاهی اتفاق میافتد که ما با دیدن تکههایی از واقعیت، تخیلمان به حرکت در میآید و ممکن است خیال پردازی کنیم و برای لحظاتی از واقعیت اطرافمان جدا شویم؛ مثلا با دیدن آسمان و ابرهایی که در آن به آرامی شناورند، موجهای دریا یا دستهای از پرندگان و امثال آن. معمولا چنین رویارویی با زیباییهای طبیعت برای همه ما اتفاق میافتد. این تصاویر برای افرادی در همانجا تمام میشود اما ممکن است برای هنرمند همانجا تمام نشود بلکه تا کارگاهش و چهبسا تا روزها و ماهها در ذهنش ادامه پیدا کند و در موقعیتی مناسب بر سطح بوم نقاشیاش بنشیند.
وی با اشاره به اینکه تصاویر ذهنی از واقعیت در خیال هنرمند تهنشین میشود، گفت: این روند تا زمانی ادامه پیدا میکند که بر پرده نقاشیاش نَشت پیدا کند یعنی صرفا در ذهن فرد نمیماند بلکه بهصورت اثر هنری به دنیای واقعیت سرایت میکند. گویی تصاویری از واقعیت بیرون به ذهن هنرمند وارد میشود و با شخصیت، تجربههای زیسته، خیال و هستی هنرمند در میآمیزد و در مرحله آخر به صورت اثر هنری دوباره به جهان عرضه میشود. گاه این نقطه عزیمت از واقعیت بیرونی است، گاه از خواب و رویا و گاه از آنچه در ضمیر هنرمند به صورت درونی وجود داشته است، جوشش و قلیان پیدا کرده است.
خلیلی ادامه داد: شاید پروسه نقاشی همیشه قابل پیشبینی نباشد. دست کم برای من قابل پیشبینی نیست یعنی اینگونه نیست که ابتدا رویایی یا تصویری را در ذهن تصور کنم و بعد سعی کنم آن را تصویر پردازی کنم. این پروسه یک رابطه دو طرفه است؛ گاهی ممکن است یک رویا برای هنرمند سرمنشاء اثر هنری شود اما همیشه این مسیر یک طرفه و هموار نیست. چه بسا هنگام خلق یک اثر، این اثر نقاشی است که نقاش را وارد حیطههای ناشناخته کند که پیش از آن برای او پیشبینی پذیر نبوده. شاید این سرزمین ناشناخته مربوط به ضمیر ناخودآگاه یا خاطراتی گنگ و فراموش شده باشند.
این هنرمند خراسانی عنوان کرد: نقاش با هر رنگی که میگذارد، هر تغییری که در ترکیببندی میدهد و با هر بافت جدیدی که میسازد، چه بسا یک لایه به ناخودآگاه خود نزدیکتر شود و یا رویای جدیدی در او جان گیرد و مسیر اولیهاش تغییر کند. به عبارتی ممکن است نقاش در ابتدا ایدهای را در سر داشته باشد و مطابق با آن شروع به نقاشی کند، اما در ادامه ببیند که از آن ایده اولیه چیزی باقی نمانده است و در سطح بومش، فرمها، خطها و رنگها به گونهای شکل بگیرد یا فضایی به وجود آید که خود شگفتزده شود.
نقاشی مانند زاده شدن کودکی است
وی با اشاره به اینکه هر کدام از آثارش پروسه خاص خود را طی کرده است، خاطرنشان کرد: اینطور نیست که بگویم مسیر مشخصی وجود دارد و همه نقاشیها همان مسیر و روال مشخص را طی کردهاند. شکلگیری هر پرده نقاشی مثل زاده شدنِ کودکی است که شکلِ متفاوت، زیست متفاوت، جهان منحصر بهفرد، خلق و خو و تجربه خاص خودش را دارد تا زمانی که در این مسیر به عالم بزرگسالی و پختگی برسد. تا اینجا بیشتر راجع به ایدهها، تخیلات و عالم ذهن صحبت کردیم، اما مهم تر از داشتن ایده، آشنایی با فرم و زبانیست که قرار است با آن زبان سخن بگوییم.
خلیلی در پاسخ به این سوال که یک ایده قرار است با چه شکل و شمایلی به دنیای وجود پا بگذارد، افزود: صرفا داشتن یک ایده یا تصویر ذهنی، منجر به خلق اثر هنری نخواهد شد بلکه زمانی یک ایده به اثر هنری تبدیل میشود که فرم مادی خودش را پیدا کند. میگویند فردی به «استفان مالارمه» شاعر و مترجم فرانسوی گفت «من هم ایدههای زیادی برای شعر گفتن دارم»، مالارمه در جواب گفت «برای شعر گفتن به کلمه نیاز هست نه ایده». آنچه برای نقاشی کردن نیز لازم است، آشنایی با زبان نقاشی با رنگ، خط، سطح، بافت و غیره است.
وی ادامه داد: چگونگی استفاده از این زبان برای هر هنرمند با دیگری متفاوت است. در واقع مثل حروف و کلمات که همچون ماده خام در دست شاعر و نویسنده است خط، رنگ، سطح، بافت و امثال اینها نیز مواد خامی هستند که در دست یک نقاش ممکن است تبدیل به اثری ارزشمند شود، اما همان مواد خام در دست دیگری بدل به اثری ناپخته شود. در آثارمن سنگ و آب عناصری هستند که به نحوی تکرار شدهاند. سنگهایی حجیم که اغلب در آب قرار گرفتهاند و آب که اغلب نمادی از سیالیت و انعطاف و زلالی است، سنگها را که عنصری سخت و صُلب است را در برگرفته. این دو شاید از رویا یا خوابی که سالها پیش دیده بودم وارد کارهایم شده باشند.
این مدرس دانشگاه گفت: در عالم واقعیت و در سنین نوجوانی که تازه واله و شیدای نقاشی شده بودم، شنیده بودم نقاشها اغلب میروند در دل طبیعت و از طبیعت نقاشی میکنند، من هم یک دفتر فیلی داشتم و آبرنگی سفت و بیکیفیت با یک قلمموی پلاستیکی که شاید همه در دوره دانشآموزی، داشتن آنرا تجربه کرده باشند را برداشتم و رفتم به بند گلستان. نقاشانی که میرفتند طبیعت، اغلب از منظره درختها نقاشی میکردند، من نمیدانم چرا جذب سنگهای اطراف بند گلستان شدم؛ شروع کردم با همان آبرنگی که داشتم از سنگها نقاشی کردم که کار خوبی هم از آب در نیامد.
وی افزود: در همان سنین نوجوانی، خواب دیدم که بند گلستان آنقدر پر آب شده که درختها و سنگها همه در آب فرو رفتهاند و مقدار کمی از آنها از آب بیرون مانده است. آب بسیار شفاف بود، نه شب بود و نه روز، نورِ نقره فام و یکدستی روی آب، سنگها، درختها و کوههای اطراف را روشن کرده بود. در این فضای ساکت و عجیب، هیچکس به جز من نبود. گاهی به آرامی شنا میکردم و گاه روی سنگی مینشستم و غرق لذت تماشای این منظره میشدم. این رویا کاملا از یادم رفته بود. سالهای ۹۳ -۱۳۹۲ سنگ و آب عنصر اصلی نقاشیهایم در مجموعه «هیچکجا» بود و سرگرم کار روی این مجموعه بودم که کمکم آن خواب را به یاد آوردم. آن خواب به آهستگی در ذهنم واضح میشد. شگفت زده شده بودم که چطور رویایی که کاملا از یادم رفته بود، میتوانست بعد از این همه سال از نقاشیهایم سربرآورد.
خلیلی در مورد مسیرهای منتهی به رویاپردازی و تخیل در هنرمندان، گفت: خودشناسی، موسیقی، فیلم، ادبیات و خیلی چیزهای دیگر میتواند موثر باشد؛ برای من رمان، شعر و فیلم بسیار تاثیرگذار بوده است اما مهمتر از همه اینها، تجربههای شخصی و زیسته هر فرد است که آنها را از سرگذرانده است. چه تجربههای عینی و بیرونی، چه تجربههای ذهنی و درونی مثل رویاها، آرزوها، تروماها، خیالها و غیره. خیالپردازیها و رویاها در کودکی بسیار پررنگ هستند اما رفته رفته در بزرگسالی فراموش میشوند. اگر بتوانیم عالمی که در کودکی داشتیم، بازیها، خانهای که در آن بزرگ شدیم، محله، آدمها و امثال اینها را با جزئیات به یاد بیاوریم خیلی به حرکت ماشین رویاهایمان کمک کردهایم.
این هنرمند خراسانی افزود: برای مثال در مورد «جورجو دِ کیریکو» پایهگذار جنبش هنر متافیزیکی، میگویند که پدرش مهندس راهآهن بوده است و احتمالا او در کودکی قطارها و واگنها را زیاد دیده و شاید همین باعث شده است که همواره در افق بسیاری از نقاشیهایش قطاری در حال حرکت را ببینیم و یا در برخی از آثارش فقط دود قطار دیده میشود، گویی در هر صورت نشانهای از عالم کودکی نقاش آمده و بر پردههای نقاشیاش سرایت کرده است.
وی در خصوص اینکه دیدن نقاشیهایش چه تاثیری بر مخاطب میگذارد و یا مخاطب چه برداشتی از آنها دارد، اضافه کرد: باید از خود آنها پرسید. فکر میکنم این هم بستگی به شناخت، شخصیت، تجربه زیسته و ویژگیهای هر فرد دارد. بنابراین هر فردی ممکن است برداشت خودش را داشته باشد که با برداشت دیگران متفاوت باشد. یعنی تصاویر، خاطرات و رویاهایی را در کسی زنده کند که دوستِ همراه او از آنها بیخبر باشد.
انتهای پیام
نظرات