به گزارش ایسنا، روزنامه خراسان به مناسبت هفته دفاع مقدس سراغ گوشههایی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام رفته است؛ جوانمردی که از کار در کاباره، تا قهرمانی کشتی و تحول بزرگی که منجر به مبارزه علیه رژیم شاه و بعد شرکت در دفاع مقدس شد، زندگی درسآموزی داشت:
صابر-اول دی ماه سال ۱۳۲۸ در خانوادهای معمولی نوزادی به نام شاهرخ به دنیا آمد که هیچکس پایانی چنین درخشان برای او در نظر نمیگرفت، اما چنان زیست که سرنوشتش یادآور بزرگمرد تاریخ و یکی از اصحاب امام حسین (ع) یعنی حُر است. شاهرخ از کودکی درشت جثه بود. در کودکی پدرش را از دست داد و در اوایل نوجوانی بهخاطر دفاع از حقش از مدرسه اخراج شد. نبود پدر و نرفتن به مدرسه او را در مسیر بدی قرار داد؛ طوریکه قهرمانیهای مکرر در رشته کشتی و عضویت در تیم ملی هم نتوانست او را اصلاح کند؛ شاهرخ با استفاده از هیکل درشتش در کابارهها مسئول برقراری نظم بود. اما در همان روزها هم شاهرخ روحیات خاصی داشت و اهل دستگیری از ضعیفان بود تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. شاهرخ در مسیر مبارزه با رژیم شاه قرار گرفت. انقلاب که پیروز شد میگفت: «عظمت را اگر خدا بدهد میشود امام خمینی، با یک عبا و عمامه آمد؛ اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد». شاهرخ این حر انقلاب، ۱۷ آذر سال ۵۷ در آبادان شهید شد. به مناسبت هفته دفاع مقدس برگهایی از زندگی او را به نقل از خانواده، دوستان و همرزمانش مرور کردیم.
خدایا، خودت درستش کن
در اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن؛ بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان سند را گذاشتم و گفتم: من شرمندهام بفرمایید. برگشتم و با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟! شاهرخ گفت: «با رفیقا سر چهارراه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاریهاشون داشتند میوه میفروختند یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب و بهشون فحش ناموس داد؛ من هم نتونستم تحمل کنم»... شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه میکردم. بعد هم گفتم خدایا از دست من کاری بر نمیاد خودت راه درست رو نشونش بده.
متفاوت از دیگران بود
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا میکرد. هیچوقت ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند. پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بیتاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. به سادات و روحانیون بسیار احترام میگذاشت. هرچه پول داشت خرج دیگران میکرد هر جایی که میرفتیم، هزینه همه را او میپرداخت هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد. فراموش نمیکنم یک بار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. شاهرخ کاپشن گرانقیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد.
من خرجی شما رو میدم!
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت این کیه تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: «همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا»؟! زن خیلی آهسته گفت: «بله من از امروز اومدم» شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافهات به اینجور جاها نمیخوره، اسمت چیه؟ زن در حالی که سرش را بالا نمیگرفت گفت مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی پسرم بیام اینجا. شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود دندانهایش را به هم فشارمیداد، رگ گردنش زده بود بیرون و بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم، بیمقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمیداد اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت. صاحبخونه به خاطر اجاره اثاثشون رو بیرون ریخته بود. من هم یک خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین هم گفتم تو خونه بمون و بچهات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم.
اولین جرقه تغییر شاهرخ
هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام میآمد. بعد هم همراه دسته عزاداری حرکت میکرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ را هم خیلی دوست داشت. در عاشورای سال ۵۷ ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمیداد اما با پیگیری و صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جواد الائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود محکم و با دو دست سینه میزد. نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانههایشان رفتند. اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمیکردیم این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقههای هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد.
تانک برای مسجد!
شاهرخ از همان روزهای اول پیروزی انقلاب عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی میکرد. داخل مسجد دور هم نشسته بودیم حاج آقا جلالی سرپرست کمیته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به یکی از بچههای مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و.... بود. شاهرخ خیلی جدی گفت: راستی هماهنگ کردم می خوام یه تانک بیارم برا مسجد! همه با هم خندیدیم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم با چند نفر از بچه های کمیته مشغول صحبت بودم صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد. دویدیم به طرف خیابان حدس او درست بود. یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکردیم. جمعیت زیادی جمع شده بود. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بیرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگویم من هم مثل دیگر بچهها فقط میخندیدم!
صبر کنین تکلیف جنگ روشن بشه
با پیروزی انقلاب، گروهکهای زیادی فعالیتهای مخربشان را شروع کردند و شاهرخ هم برای مدت طولانی در خط مقدم مبارزه با آنان بود. شهریور ۵۹ آمد تهران، مادرش خیلی خوشحال بود، چون بعد از ماهها فرزندش را میدید. مادر یک روز بیمقدمه گفت: پسرم تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای ۳۰ سال نمیخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت چرا، یک تصمیمهایی دارم؛ یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستام معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست بعد برگهای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میریم برای خواستگاری. اما ظهر روز دوشنبه ۳۱ شهریور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه.
لحظه وصال شاهرخ
تانکهای دشمن مرتب شلیک میکردند و جلو میآمدند. تانکهایی که از روبهرو میآمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بیامان شلیک میکردند. شاهرخ گلوله دوم را زد؛ گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. تیربار روی تانکها مرتب شلیک میکردند. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم دو گلوله آرپی جی پیدا کردم هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیدم یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که میدیدم باور کردنی نبود. گلولهها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سالهاست که به خواب رفته؛ بر روی سینهاش حفرهای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون میزد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینهاش اصابت کرده بود.رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش میکردم. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمیتوانستم او را به عقب منتقل کنم، اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم؛ با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیدهاند. آنها مرتب فریاد میزدند و دوستانشان را صدا میکردند انگار او را میشناختند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله میکردند...
انتهای پیام
نظرات