سینما رکس آبادان به تلی از خاکستر بدل شد و عدهای بیگناه در این میان سوختند؛ ساعت ۱۰ شب گرم ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ آبادان شعله کشید و آسمان آن تاریخ را گلگون کرد.
جای سینما رکس همواره در شهر آبادان خالی است اما مردم آبادان با داغ سوزان این سینما زندگی میکنند و نسلبهنسل این داغ منتقل میشود با این سوال که: «بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟»
به گزارش ایسنا، این مطلب سر آن ندارد که تکرار مکررات کند و از چند و چون و چرایی سوختن این سینما بگوید که به گواه تاریخ عاملان این کار دستگیر، محاکمه و اعدام شدند و اکنون حسابشان با کرام الکاتبین است.
بیایید به چهلواندی سال پیش برگردیم؛ نه به روز واقعه، به روز سوختن یک اشتیاق، یک لذت.
غروب دمکرده آبادان. خورشید تیغ خود را غلاف کرده و مردم فرصتی مییابند تا بعد از هفت ـ هشت ساعت خانهنشینی عاقبت از خانهها بیرون بیایند و گشتی در شهر بزنند و هوایی تازه کنند؛ هرچند بهسختی میتوان نفس کشید و هرم گرما در ریهها سنگینی میکند.
دختری شش ساله با بلوز قرمز و دامن صورتی، گوشوارههای آلبالو گیلاسی عقیق و موهای دماسبی سر از پا نمیشناسد و زیر لب نقنق و اینپا و آنپا میکند تا پدر و مادرش برای رفتن مهیا شوند. دانههای ریز عرق روی پیشانی و لب بالاییاش به مرواریدهای غلتان شبیهاند و برق چشمهایش توگویی دُر دریای یمن است.
بار اول است که میخواهد به سینما برود. دوست داشت تجربه اولش از سینما رفتن تماشای فیلمی کودکانه و یا دستکم کارتون باشد؛ منتها پدرش میگوید سینما رکس فیلم خوبی از کارگردانی معروف روی پرده برده و مدتی است برای دیدنش لحظهشماری میکند و دفعه بعد دختر را به دیدن فیلمی در حد سن و سال او میبرد. مادرش میگوید شام نخورده برویم تا حداقل بعد از مدتها غذایی متفاوت بخوریم.
فضایی گرگومیش. هوای خنک. صندلیهای سرخ مخملی. بویی غریب. اینجا سینما رکس است. دخترک به اینسو و آنسو گردن میکشد. چند دختر همسن و سال خودش میبیند و بدون آنکه آنها را بشناسد برایشان دست تکان میدهد و لبخند میزند.
سینما رفتهرفته پر میشود. چراغها خاموش میشود و مردمک چشمهای دخترک گشاد میشوند. دست مادرش را محکم فشار میدهد و در صندلیاش فرومیرود. ناگهان نور آپارات سینما روی پرده میافتاد و صدای بلند موسیقی در فضا میپیچد. دخترک نیمخیز میشود و زل میزند به تصاویری که بهسرعت از برابر دیدگانش میگذرند. آنچه میبیند آنونس فیلم آینده سینما رکس است. اما او آمده تا «گوزنها» را ببیند.
هنوز دقایقی نگذشته که چند نفر با جعبههایی که بر گردن دارند ساندویچ و تخمه و سیگار برای فروش میآورند. بو و مزه کالباس و تخمه هوش از سر دخترک میبرد. چند نفر از جمله پدرش سیگار روشن میکنند و چشمهای دخترک پشت شکلهای بدقواره دود سیگار دودو میزنند.
هوای داخل سینما رو به گرم شدن میرود. به شهادت تاریخ ۷۰۰ نفر در سالن نفس میکشند ولی گرمای نفسشان آنقدر نیست که دستگاههای خنککننده کم بیاورند. بوی دود عوض میشود. بوی سوختن چیزی به مشام میرسد. همهمه میشود. عدهای از جا بلند میشوند و به سمت درهای خروجی سالن میروند. درها قفل شدهاند. صداها بلند میشود. دخترک نگاهی به پدر و مادرش میاندازد که سرپا ایستادهاند و با کنجکاوی اندکی آمیخته با ترس از این و آن سوالاتی میپرسند. هوا داغ میشود شلعههای آتش از زیر درهای بسته به داخل سینما زبانه میکشد. دودی غلیظ راهش را به درون پیدا میکند و سرفهها شروع میشود. با دیدن وحشت در چهره پدر و مادر بغض دخترک میترکد. مادر او را به خود میچسباند و پدر لابهلای جمعیتی که در تلاشند تا درهای آتش گرفته را بشکنند گم میشود.
چند نفر روی زمین میافتند. سرفههای شدیدتر. فریاد مردها. جیغ جگرخراش زنها. گریه وحشتآلود بچهها. پرده میافتد. از دخترک قصه ما فقط بلوز قرمزش بهدست میآید. پرده نقرهای سینما رکس برای ابد سیاه میشود.
انتهای پیام
نظرات