یاری در این متن که آن را برای انتشار در اختیار ایسنا گذاشته مینویسد:
«برای من، تو آیینه مجسم این پاره از شعر مولانا هستی: «مرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم/دولتِ عشق آمد و من، دولتِ پاینده شدم.» مرز فسردگی و شیدایی تو ناپیداست. مرز گریه و خنده تو نیز همین قدر باریک و نادیدنی است. چه بسیار در خندههایت گریستهای و ناگهان گریه را به خندهای جلا دادهای. چنین کیمایی جز در تو و جانهای شوریده و شعلهوری همرنگ تو کجا دستیاب میشود.
تاروپود تجربههای زیسته تو با دیبای عاطفه و صمیمیت و سادگی و سادهدلی بافته شده است. زیست تو همه با «صدقِ عاطفی» آمیخته است. هر چه بر قلم و زبان تو جاری میشود، برآمده از همین سویه کمیاب در زندگی ماشینزده روزگار ماست که در تو چون چشمه جوشانی، همهچیز را بهروشنی و تابناکی بر آفتاب میافکند. اگر بتوان هر کسی را با رنگی به یاد آورد، رنگ تو جز سبز نخواهد بود. رؤیای تو سبز است و حرف که از لبت پر میگیرد، سبزینهای شکّرین است و جانبخش و دلنواز. بسیارانی چون من، با نقشها و نقشینههای تو، رنگ و رنج مرارت زمانه را از یاد بردهاند. خستگان بسیاری، دمی در سایه درختان خیالپرور تو آرمیدهاند. نفس تازه کردهاند و از لای درنگها و رنگهای نشسته بر بوم، به پیدا و ناپیدای هستی نگاهی دیگرگونه کردهاند و با سرمستی و سُکری دلانگیز و مهرآور به جهان نگریستهاند. جان عاشق تو در پردههایی از پرند چشمنواز دوستاری درخت میتپد.
پیشتر منتشر شد:
دارم به تو میاندیشم و ذهن و زبانم مترنم شده است:
ای سرسپرده خانقاه طبیعت!
ای پیر خرابات تو، درخت!
ای دلت به دولت عشق و نور معرفتی باطنی متنعم!
ای روانت از طرب آکنده!
ای از سلسله یکرنگان روزگار!
ای نامت یادآور بهار!
ای جانِ جانِ جان!
ای هاشم بدری!
این یادداشت را چند سال پیش نوشته بودم و در همرسانیاش آنقدر کوتاهی کردم که امروز، نهم امرداد ۱۴۰۳، رفیق ناب و نایاب و هنرمند یگانه، استاد هاشم بدری، کولهبار دردهای تابسوز و رنجهای جانکاهش را فرونهاد و خرقه تهی کرد. دلم نیامد فعلها را به «بود» برگردانم. دیدار دوباره ما به قیامت افتاد. یادش گرامی و خاک بر او خوش باد!»
انتهای پیام
نظرات