تنها ساعاتی قبل؛ در حالیکه آذربایجان داشت برای میزبانی از رویدادی بزرگ و افتتاح پروژهای مهم و نماد دیپلماسی آبی بین دو کشور ایران و جمهوری آذربایجان، پس از سالها آماده میشد، عکاسان خبری و خبرنگاران مانند همیشه به تکاپو افتاده بودند و همگی برای اعزام به منطقه، یک روز قبل از افتتاح پروژه، آماده میشدند تا بهترین سوژههای خبری را در قاب دوربین خود ثبت کنند، اما سانحهای تلخ، خود آنها را به سوژه خبرنگاران، تبدیل کرد. همانها که پذیرفتهاند خودشان در عکسها نباشند و همیشه پشت قاب عکسها بیادعا ایستادهاند تا تصاویر را در ذهن دوربین و تاریخ، ثبت کنند.
انتشار اخباری مبنی بر سانحه بالگرد حامل ریاست جمهوری و هیات همراهش که دو محبوب آذربایجان هم در آن به فیض شهادت نائل آمدند، ظهر یکشنبه، سیام اردیبهشت ماه، درست زمانی که تهیه گزارش تصویری از افتتاح سد قیزقلعهسی تمام شده بود و عکاسان در حال بازگشت به تبریز بودند، با وجود عدم تایید از سوی مراجع ذیصلاح، سبب شد تا تعدادی از عکاسان از خودرو حامل تیم رسانهای پیاده شده و به محل احتمالی حادثهای بروند که هنوز مورد تایید هم قرار نگرفته بود.
سعید صادقی، عکاس خبری ایسنا، منطقه آذربایجان شرقی یکی از عکاسان حاضر در محل جستوجوی نیروهای امدادی بود که با تحمل سختیهای زیاد و بدون لباس و کفش مناسب کوهنوردی به دلیل قرار گرفتن منطقه مورد نظر در مکانی کوهستانی و جنگلی به محل جستوجو رسیده و با وجود شرایط جسمی نه چندان مناسب، تصاویری را از روی تعهد شغلی، ثبت کرد.
گفتگوی زیر بخشی از اظهارات او در خصوص ۲۴ ساعت بیخبری و روایتی از تلاشهای بیوقفه اهالی رسانه در پوشش اخبار شهدای خدمت است:
«با توجه به افتتاح سد قیزقلعهسی در روز یکشنبه، سیام اردیبهشت ماه، مقرر شده بود ما عکاسان از ساعت دو ظهر شنبه از استانداری به محل افتتاح پروژه حرکت کنیم و شب را در خداآفرین، مستقر شده و روز بعد، این رویداد را پوشش دهیم.
من روز شنبه در دانشگاه فنی و حرفهای الزهرا تبریز تدریس داشتم و تصور میکردم همان روز افتتاح پروژه حرکت خواهیم کرد و بعد از کسب اطلاع، بدون وقفه و حتی تعویض لباس با همان لباس رسمی، کلاس را نیم ساعت زودتر تعطیل کردم و به سمت استانداری به راه افتادم.
طبق تجارب قبلی، ما عکاسها روند برنامه افتتاح پروژه را حدس میزدیم و من صرفا یک جفت کفش راحتی و کاپشنم را همراه داشتم. کسی فکرش را هم نمیکرد که چنین شرایطی پیش بیاید.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و عکاسها گزارش تصویری را تهیه کردند و به قصد برگشت سریع و ارسال عکسها، برای صرف نهار نماندیم. در مسیر شهر خواجه بودیم که خبر را شنیدیم و با دیدن اخبار در کانالهای خبری، به راننده گفتیم کنار بزند و تماس گرفتیم تا ببینیم چه کار باید کنیم.
هنوز خبر، تایید نشده بود و ما سردرگم و بلاتکلیف بودیم و نمیدانستیم چکار کنیم، اول تصمیم گرفتیم با ماشین استانداری به محل حادثه برگردیم و حس کردیم به عنوان عکاس خبری در چنین حادثه بزرگی باید بر سر صحنه حضور داشته باشیم، با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم خودمان به محل حادثه برویم.
با زیرنویس شبکه خبر، قضیه نگران کننده شد و تصمیم قطعی به رفتن گرفتیم و نتوانستیم با ماشین استانداری به محل حادثه برویم و جاده را به طرف مسیر برگشت رد کرده و ماشین پیدا کردیم و خودمان را به سختی به ورزقان رساندیم و در بیمارستان آن جا سر کردیم. شرایط بحرانی بود و کسی ما را تحویل نمیگرفت.
ابتدا با ماشینی به سمت مس سونگون راه افتادیم؛ اما جاده را بسته بودند و اجازه ندادند کسی از آنجا عبور کند ولی حتی اجازه پیاده شدن از خودرو را در محل ندادند، هوا بسیار نامساعد بود، مجبور شدیم مجدد به بیمارستان ورزقان برگردیم تا مسئولان ما از تبریز با رایزنی با مسئولان بخش های مختلف راهی برای ورود ما به منطقه پیدا کنند، حدودا تا ساعت ۱۱:۳۰ شب در بیمارستان بودیم و در تمام این مدت با سردبیرمان در تماس بودیم و او از هر ارگانی که به ذهنش میرسید کمک میخواست تا ما را با خودروی اداریشان به محل برساند ولی متاسفانه چون اتفاق شوکه کننده و یهویی بود، شرایط قابل مدیریت نبود و عملا در سطح شهر ورزقان مسئول یا نیروی امدادی باقی نمانده بود و همه در منطقه بودند، بعد از کلی پیگیری ساعت ۱۲ شب خودرویی آمد و ما را به مجتمع مس سونگون برد.
تا صبح بیدار بودیم و به طور مستمر با سردبیران و همکارانمان در تهران در ارتباط بودیم. فیلم و عکس میگرفتیم، ماشین دیگری پیدا کردیم و با هدایت اکیپهای هلال احمر و بومیها که به منطقه آشنا بودند، از عملیات امدادرسانی، عکس گرفتیم.
داخل خودرو منتظر ایستادم تا هر لحظه که خبری از بالگرد شد، مطلع باشم و بتوانم سریع خودم را به محل برسانم، هنوز هوا روشن نشده بود، ماشینها حرکت کردند و با یکی از عکاسها سریع خودم را به یک کمپرسی که حدس زدیم در حال حرکت به محل سقوط است، رساندم و به سمت محل احتمالی سقوط بالگرد حرکت کردیم. به قدری با عجله به سمت کمپرسی دویده بودم که گوشی تلفن همراهم را داخل ماشین دوستم جا گذاشتم.
اینبار هم کمی بعد از طی مسافتی، ما را پیاده کردند و سوار ماشین دیگری شدیم و هر طور که شده خودمان را به منطقه رساندیم و در همان ابتدا از نیروهای امدادی که در حال بالا رفتن از کوه و در جستوجوی بالگرد بودند، عکاسی کردم. تا صبح نخوابیده بودیم و من در حالیکه گوشی هم نداشتم، این مسیر را با دمپایی طی میکردم(چون با کفش مجلسی از کلاس درس مستقیم به استانداری رفته بودم برای راحت عکاسی کردن از مراسم افتتاح سد، دمپایی راحتی را از ماشینم برداشتم و پوشیدم) و توان جسمیام رفته رفته کمتر میشد چون از شب گذشته چیزی نخورده بودیم و قرار بود ناهار را پس از بازگشت به تبریز در استانداری بخوریم که کار به اینجا کشید، بخشهایی از راه را بدون مشکل با نیروهای امدادی هلال احمر و نیروهای ارتش پیش رفتم.
به دلیل خیس بودن مسیر و نامناسب بودن کفشهایم، از یک جایی به بعد دیگر نتوانستم با کفش راحتی ادامه دهم؛ چرا که پایم لیز میخورد و زمین میخوردم، دمپاییهای راحتیم را به دست گرفتم و پا برهنه به مسیر ادامه دادم. مه به قدری غلیظ بود بود که اصلا جلویم را نمیدیدم، وقتی سر بلند کردم و داد زدم: کسی هست؟ جوابی نگرفتم.
دوست عکاس و همراه من هم نبود و رفته بود، تنها دو نفر از عکاسان، یعنی من و دوستم برای پوشش تصویری این بخش از حادثه تا محل، آمده بودیم و کسی دیگر نبود و حالا من بودم و من، بدون حتی گوشی که اگر دچار افت فشار یا هر حادثه دیگری شدم، اطلاع دهم. دیگر توان ادامه دادن نداشتم و پاهایم کرخت و سر شده بودند و به قدری خار در پایم فرو رفته بود که دیگر چیزی اثری روی پاهایم نداشت.
صدای یکی از نیروهای هلال احمر را که با سرعت در حال بالا رفتن از کوه بودند، از دور شنیدم و با تمام توان داد زدم، من اینجا گیر افتادم، از صدایم من را پیدا کرد و دستم را گرفت و بند دوربینم را دور گردنش انداخت و پشت سر او راه افتادم و در این حین، موتور سوارها را دیدم که در حال بازگشت بودند و خبر ناگوار را از آنها شنیدم که گفتند، بالگرد و شهدا را دیدهاند و من کمی تعلل کردم تا فکر کنم و ببینم چه کار باید کنم.
با یکی از سرهنگهای ارتش، صحبت کردم تا از محل انتقال شهدا مطلع شوم و او گفت هنوز مشخص نیست از کدام تپه منتقل میشوند و من مدام تا لحظه انتقال شهدا از این تپه به آن تپه میدویدم تا تصاویرم را ثبت کنم. در نهایت در جایی که صداهای زیادی از جمعیت حاضر شنیده میشد، ایستادم و دیدم که نیروهای امدادی و مردم در حال انتقال شهدا به پایین دست هستند، توقف کردم و چون به محل سقوط بالگرد نرسیده بودم، از انتقال پیکرها عکاسی کردم.
همانطور که گفتم، گوشی همراهم داخل ماشین جا مانده بود و همین بیخبری، به شدت سردبیر و خانوادهام را نگران کرده بود و همه در حال تماس برای گرفتن خبری از من بودند و کسی از من خبری نداشت و همه به هم گفته بودند صادقی غیب شده، به بالای تپه رسیدم، هنوز همه پیکرها را به پایین انتقال نداده بودند و از برانکاردهای حامل پیکرهای شهدا و مردم و آمبولانس هم عکس گرفتم.
سوار یکی از ماشینهای سپاه شدم و شانس آوردم یکی از خبرنگاران که آنجا حضور داشت، من را شناخت، کمی از مسیر را با آنها رفتم و بعد با گوشی همراه یکی از خبرنگاران تماس گرفتم و گفتم به سردبیر ایسنا بگویید من سالمم و در حال برگشت به تبریز هستم، نگران نباشید، شماره کسی را نداشتم و یکی از خبرنگارها را دیدم، با یکی از آنها به تبریز آمدم و رفتم و گوشی همراهم را که پیش یکی از همکاران خبری بود، گرفتم.
سر و وضعم و کفشهایم گلآلود بود و انقدر زمین خورده بودم که سر تا پا گل بودم و بعد از تحویل گرفتن گوشیام، روی گرفتن تاکسی را نداشتم و خجالت میکشیدم. به هر طریقی شده خودم را به استانداری رساندم و توانستم تصاویر را ارسال کنم و گزارش تصویری هر چند دیرتر از سایر رسانهها منتشر شد؛ اما معتقد هستم صحنههایی که مشاهده کرده بودم هم باید ثبت و منتشر میشدند و ارزشمند بودند و من هم صرفا به دلیل تعهد کاری به عنوان عکاس خبری تا محل حادثه رفتم.
ثبت تصاویر خبری در رویدادهای مختلف و بعضا پرخطر هم بخشی از فرایند کاری ما عکاسان خبری بوده و تصاویر ثبت شده بخشی از تاریخ مصور ما خواهند شد. چنین حوادثی در کار ما طبیعی بوده و ممکن است برای هر عکاسی اتفاق بیفتد. هر چند این حادثه بسیار ناباورانه بود و هنوز هم باور نداریم چنین اتفاقی افتاده است.
باز هم معتقد هستم کاری جز وظیفه و تعهد کاریام انجام ندادهام و باید در محل حادثه حضور مییافتم.
انتهای پیام
نظرات