به گزارش ایسنا، به نقل از جماران، در کتاب روزی که مسیح را دیدم، روایت نوجوانی را نقل می کند که با برادرش می خواهند خود را به نماز جماعت برسانند و اما ماجرا به شرح زیر است:
کفش زیاد بود ولی آنکه من دنبالش می گشتم، نبود! بابا گفت: «خوب چی شد؟ نپسندیدی؟»
سرم را تکان دادم و آرام گفتم: «نه، آن کفشی که می خواهم، نیست!»
بابا آدم کم حوصله ای نبود ولی انگار کم کم داشت عصبانی می شد. این چندمین مغازۀ کفش فروشی بود که می رفتیم و من هیچ کفشی را نمی پسندیدم. بابا حق داشت عصبانی شود؛ خسته شده بود! ولی من هم حق داشتم. حالا که بعد از دو سال می خواستم کفش نو بخرم، باید آن را خوبِ خوب می پسندیدم! هم بابا حق داشت و هم من!
بابا لبخندی زد و گفت: «مردم دنیا را معامله می کنند، اینقدر سخت نمی گیرند! وِل کن دیگر! هِی بالایش را نگاه می کند: هِی پایینش را نگاه می کند! چرا اینهمه قضیه را سخت گرفته ای؟»
بدون اینکه فکر بکنم، با عصبانیّت گفتم: «خوب، حال که بعد از دو سال می خواهم کفش بخرم، باید دقّت بکنم دیگر!»
نمی دانم از روی ناراحتی بود یا شیطنت که ادامه دادم: «هر روز که کفش نمی خریم؛ باید کفشی انتخاب کنیم که لااقل بتواند دو سال توی پایم دوام بیاورد!»
پدر سرخ شده بود! دست توی جیبش کرد و سیگاری درآورد و گوشۀ لبش گذاشت. لحظه ای ایستاد؛ کبریت درآورد و سیگار را روشن کرد. لازم نبود چیزی بگوید؛ فهمیدم که خیلی ناراحت شده است. زیاد سیگار نمی کشید؛ شاید به این دلیل که پولش را نداشت! امّا وقتی که خیلی ناراحت می شد، دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. از گفتن آن حرفها ناراحت شدم. نمی خواستم ناراحتش بکنم. می دانستم کاسبی اش خوب نیست و نمی تواند پول در بیاورد. وضع خودش بدتر از من بود! سه سال بود که آن کفشهای پاره را می پوشید. خیلی بد شد. آن جمله بی اختیار به زبانم آمد!
بابا دیگر چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. وارد مغازۀ دیگری شدیم. بابا خیلی ناراحت بود. انگار پیشِ من احساس شرمندگی می کرد. از دست خودم ناراحت شدم. نباید فقیری خانواده مان را به رُخَش می کشیدم. دیگر ذوق زده نبودم. می خواستم هر جور شده جبران کنم. فکری به ذهنم رسید. گفتم:
«بابا جان. من هیچ کدام از اینها را نمی پسندم! کفشهای شما هم خوب نیست. وضعش بدتر از کفشهای من است. بهتر نیست به جای اینکه برای من کفشی بخریم، برای شما کفش تهیّه کنیم؟»
دستش را مهربانانه به سرم کشید و گفت: «پسرم خدا بزرگ است! فعلاً نوبت شماست. به همین زودیها پول جمع می کنم و برای خودم هم می خرم! تو نگران من نباش! سرِ فرصت برای خودت یک کفش انتخاب کن.»
دیگر دل و دماغِ گشتن توی مغازه ها را نداشتم. کفشی را انتخاب کردم و همان را خریدیم و به سمت خانه برگشتیم.
***
خوشحال بودم. به آسمان نگاه کردم. صافِ صاف بود. حتّی یک لکّه ابر هم در آن دیده نمی شد. خورشید در سمت مغرب پایین رفته بود و تنها کمی از سرخی آن دیده می شد. با خودم فکر کردم: «وقتی آسمان صاف است، غروب آفتاب و سرخی سمت مغرب پس از غروب هم تماشایی است!»
داداش احمد گفت: «پس حواست کجاست؟ توی آسمان دنبال چی می گردی؟ جلوی پایت را نگاه کن!» و دستم را گرفت و نگهم داشت. کاری که اگر یک دقیقه دیرتر انجام داده بود توی گودالی می افتادم که وسط پیاده رو ایجاد شده بود.
راه زیادی رفته بودیم. داشتم خسته می شدم. گفتم: «داداش! اگر به یک مسجد نزدیکتر می رفتیم، بهتر نبود!»
داداش احمد گفت: «زود باش؛ تندتر بیا. الآن آقا می آید و نماز شروع می شود! دیگر داریم می رسیم».
دوباره گفتم: «آخر قبلاً که مسجد نزدیکتری می رفتیم!»
داداش احمد پاسخ داد: «ولی این مسجد، یک مسجد دیگری است. یعنی مسجد نیست ولی از مسجد هم باصفاتر است! نماز خواندن در آن صفای بیشتری دارد!»
پرسیدم: «یعنی چه جوری است؟ خیلی بزرگ است؟»
داداش احمد خندید و گفت: «نه داداش! منظورم بزرگ و کوچکی آن نیست. امام جماعت آن حاج آقا روح الله خمینی است اینجایی که می رویم هم منزل اوست. بعد از نماز هم صحبتهای اخلاقی می کند. حالا تندتر بیا!»
داداش احمد چند وقتی بود که برای خواندن درس طلبگی به حوزۀ علمیه می رفت. می خواست روحانی شود. بیشتر شبها را در مدرسۀ علمیّه شان می ماند. بعضی شبها هم که به خانه می آمد، مرا بر می داشت و برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفتیم.
کفشهای نواَم را پوشیده بودم. کمی پایم را می زد. نمی توانستم تند راه بروم ولی به برادرم چیزی نگفتم. دیگر تا رسیدن به خانۀ آقا حرفی نزدم.
خانۀ آقا شلوغ بود. کفشهای زیادی جلوی در ریخته شده بود و عملاً راهی برای عبور وجود نداشت. باید روی کفشها پا می گذاشتیم و رد می شدیم. داداش احمد کفشهایش را درآورد و در گوشه ای گذاشت. من هم کفشهایم را درآوردم و با دودلی در دست گرفتم. داداش احمد گفت: «کفشهایت را یک گوشه بگذار و بیا برویم که الآن اتاقها پُر می شود. گفتم: «نمی شود کفشهایم را هم به داخل بیاورم؟»
داداش احمد خندید و گفت: «نترس داداش؛ اینجا دزد ندارد؛ کفشهایت را نمی دزدند! آنها را در گوشه ای بگذار و بیا!» و بدون معطّلی به داخل رفت.
می ترسیدم کفشهایم زیر پاها له شوند! باید دست کم دو سال دیگر همراه هم می بودیم! اگر می دانستم اینقدر شلوغ است، کفشهای کهنه ام را می پوشیدم. خواستم کفشهایم را با خودم به داخل ببرم ولی ترسیدم بگویند: «عجب پسر ندید بدیدی است! کفشهایش را هم توی اتاق آورده است.»
کفشهایم را گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. ولی دلم پیشِ کفشها بود! کناتر داداش احمد نشستم و هر چند لحظه یک بار بر می گشتم و به جلوی در نگاه می کردم.
چند دقیقه نگذشته بود که صدای جمعیّتی توجّهم را جلب کرد. گروهی مشغول فرستادن صلوات بودند. آنهایی که جلوی در ایستاده و منتظر آمدن آقا بودند، همراه با او داخل اتاق می شدند. برای یک لحظه دلم فرو ریخت. الآن بود که کفشهایم زیر پاهای آنهمه جمعیت از بین برود! با شتاب بلند شدم و هراسان خودم را به کنار در رساندم.
آقا آن سوی کفشها ایستاده بود و قدم به جلو نمی گذاشت. بقیّه هم ایستاده بودند. می خواستم بیرون بدوم و کفشهایم را در دست بگیرم ولی نگاهم که به چهرۀ آقا افتاد سر جای خودم ایستادم. چهرۀ نورانی آقا مجذوبم کرده بود. قدرت هر عملی از من گرفته شده بود. همان طور آقا را نگاه می کردم. جمعیت پشت سر هم صلوات می فرستادند. آقا از جای خودش تکان نمی خورد. عاقبت به کفشها اشاره کرد و گفت: «چرا کفشهای مردم اینطور روی هم ریخته شده است؟ چرا اینجا جایی برای کفشها درست نکرده اید؟ من پا روی کفش کسی نمی گذارم! اول کفشها را مرتب و راه باز کنید، تا ما داخل شویم!»
کفشهایم نجات یافته بودند! چند نفر مشغول مرتّب کردن کفشها و باز کردن راه عبور شدند. وقتی راه باز شد، آقا به داخل آمد و من هم به دنبالش راه افتادم
وقتی به نماز ایستادیم، احساس کردم در آسمان پرواز می کنم. هیچ وقت آنطور از نماز خودم لذّت نبرده بودم.
برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص ۴۰-۴۵
انتهای پیام
نظرات