دکتر عباس امام، عضو هیأت علمی دانشگاه شهید چمران اهواز، پس از تماشای مستند «بانو» ساخته محمد حبیبیمنصور که به زندگی عصمت احمدیان، مادر شهیدان فرجوانی، میپردازد در مطلبی که آن را برای انتشار در اختیار ایسنا گذاشت، نوشت:
در وبگردیهای معمول روزانه خود بهصورت اتفاقی از وجود مستندی با خبر شدم درباره زندگی یکی از زنان نامآشنای چند دهه اخیر خوزستان، مادر شهیدان فرجوانی. بهدلیل اشتهار استانی ـ ملی مادر شهدای فرجوانی (خانم عصمت احمدیان) کنجکاو شدم تا با زندگی ایشان بیشتر آشنا شوم. در فضای مجازی، یک مصاحبه دیدنی با او با عنوان «آشنایی با خانم عصمت احمدیان، مادر شهیدان فرجوانی» (برنامه سیدخندان فصل اول) تماشا کردم و دیگری یک مستند دیداری ـ شنیداری در آپارات با عنوان «بانو؛ عصمت احمدیان، مادر شهیدان فرجوانی». فیلم یک ساعت و ۱۸ دقیقه است به نویسندگی و کارگردانی محمد حبیبیمنصور و محصول سال ۱۳۹۸. «بانو» اصالتاً اهل باغ وردون (باغ بهادران) اصفهان است و بخت با اهواز و خوزستان یار بوده که ایشان حدود ۷۰ سال است ساکن این دیار؛ با شخصیت فردی ممتاز خود و همسر و فرزندانی کمنظیر و الگوی رفتاری. بانو را سه فرزند بوده (دو پسر و یک دختر) که دو پسرش جزو فرماندهان نامآشنای دفاع مقدس از اهواز بودند و به شهادت رسیدند (شهید ابراهیم و شهید اسماعیل فرجوانی) و دختر ایشان (نسرین) که جانباز دفاع مقدس است در کنار یک نادختری به نام ناهید.
بدیهی است این مستند از دید هر بینندهای نکات برجسته خاصی دارد و از دید من نیز به همان ترتیب. آنچه بیش از همه باعث کشش من به تماشای کامل فیلم شد تصویر خودمانی غیرآرمانی و در عین حال آرمانی از یک مادر شهید بود! بانو احمدیان با کلیشههای رایج از اینگونه بانوان گرامی این سرزمین و بهویژه مادران سالهای دفاع مقدس بسیار متفاوت است؛ چه در رفتارهای اجتماعی، چه صراحت گفتار و نوعی بیپروایی در بیان احساسات زنانه و چه در بیان زوایایی از زندگی شخصی و خدمات و کنشگریهای مذهبی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی که بهویژه پس از شهادت فرزندان خود انجام داده است و میدهد.
از صحنههای آغازین مستند یکی روایت بانو است در سن حدود ۷۵ سالگی از اینکه چگونه در سن ۱۱ سالگی در روستایی دوردست از منطقه باغ وردون دست تقدیر او را همسر یک «جوانک خوشتیپ اهوازی» میکند. با ذوق و شوق از صحنهای صحبت میکند که بهاصطلاح خواستگاری بوده و اینکه چطور با شادی هرچه تمامتر با لهجه شیرین اصفهانی به خواهر بزرگش گفته که «پروین! من میدونم این منو میسونه و پس نمیارد!» فقط سه ساعت بعد، عقد میکند و از روستایی پرت راهی سرزمینی ناشناخته و دیگرگون به نام خوزستان میشود. بانو اهل کلاس گذاشتن نیست؛ میگوید «پدرم، نوکر خونواده مادرم بوده و طایفه پدریام خانوادهای فقیر بودند.» در مسیر، وقتی برای اولینبار در ایستگاه راه آهن ازنا پدیده قطار به چشماش میخورد میگوید «چه ماشین گندهای!» همان شب اولی که وارد خانه همسرش میشود، با همه کم سن و سالی متوجه خبری شگفت و دردآور میشود: تازه داماد، همسر دارد و یک فرزند! اعتراض میکند که داماد «سرش کلاه گذاشته» اما بعد اصل ماجرا را متوجه میشود و کوتاه میآید و با تقدیر میسازد. در لابهلای روایتگریها، مستند صحنههایی فلش فورواردی نیز از بازخوانی اشعار کودکانه بانو در ۷۵ سالگی نشان میدهد که یا با همخوانی «حاجی» همراه است یا به تنهایی که «خونه بابا، نون و پسته؛ خونه شوهر، غم و غصه.» در خانه درندشت شوهرش محمدجواد در بازار عبدالحمید اهواز ساکن میشود. روحیه پویا و پرتکاپوی روستایی و شم اقتصادی بانو را به فکر پرورش مرغ و خروس و فروش تخممرغهای حاصله میاندازد. دو سال بعد، با فروش همین تخممرغهای خانگی موفق میشود زمینی حدودا ۲۰۰ متری بخرد. روحیه کارآفرینی بانو در سراسر عمر تاکنون همراه او بوده است.
با گذر زمان و به سرعت، سه فرزندش به دنیا میآیند و بانو با یادگرفتن خیاطی ابتدا لباسهای فرزندان خود را میدوزد و اندکی بعد خیاط خانهای کوچک در اهواز تاسیس میکند. فلش فوروارد دیگری ما را با بخشهایی دیگر از زندگی امروز بانو آشنا میکند که او یا در سرکشی فعال به امور مرغداری بزرگ خانوادگی است یا نظارت عملی بر محوطه حوضچههای پرورش ماهی خود در محیطهای بیابانی مردانه دور از شهر. در هر دو مورد، از شرایط حاکم بر اقتصاد کشور ناراضی است که تولیدکنندگان کارآفرین ضرر میکنند و واسطهها بیشترین سود را میبرند و در این میان از سودپیشگی چینیها در بازار ایران نالان. در صحنههایی طبیعی و جاندار نیز بانو و حج آقا را میبینیم که سالمندانه روی زمینهای کشاورزی به قول معروف پهن شدهاند و دارند نشاکاری میکنند و گاه درگیر بگومگوهای زن و شوهری در حال انجام کارهای کشاورزی.
بانو، دختر بچهای است ۱۲ ساله که در اهواز مادر میشود و نخستین فرزند خود (شهید) اسماعیل را به دنیا میآورد! در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ (شهید) ابراهیم، (شهید) اسماعیل، نسرین و ناهید را به کلاسهای گوناگون فنی ـ حرفهای میفرستد تا برای فرازونشیبهای زندگی آینده آماده شوند و خود نیز در ۱۸ سالگی گواهینامه رانندگی میگیرد تا امروز که در حدود ۷۵ سالگی وقتی در حال رانندگی پاترول گاهی مردها سربهسرش گذاشته و به خودروی او نزدیک میشوند، کوتاه نیاید و با غرور و البته شوخطبعانه بگوید «من هم، میرم تو دلشون.»
اواخر دهه ۵۰ است که خانواده بانو و ممجواد همسرش، دو پسر دارند و چهار دختر؛ خانهای شلوغ و پرسروصدا از جمعی خواهر و برادر نوجوان در محلهای که دیگر خانوادههای همسایه نیز مثل خود خانواده فرجوانی پراولاد هستند و پرسروصدا و همه و همه غافل از راه در رسیدن دو پدیده بس مهم و بس تاثیرگذار تاریخی ـ ملی: انقلاب و جنگ!
خانواده فرجوانی سخت عاشق انقلاب میشوند و همگی در دوران جنگ درگیر گوشههایی از مسایل دفاع مقدس. تمام اعضای خانواده عضو بسیج یکی از مساجد معروف اهواز به نام مسجد جوادالائمه هستند. همان روزهای نخست جنگ، نسرین مورد اصابت توپ و خمپاره به مسجد قرار میگیرد تا پای شهادت میرود و بعدها جانباز و معلول. توصیف صحنههای مجروحیت و بستری بودن نسرین از زبان مادر واقعا جانگداز است. ممجواد و دو پسرش نیز تمام وقت در جبههها هستند و بانو نیز پشت جبهه با همراهی گروه دیگری از زنان اهوازی (از جمله «بیبی علمالهدی» مادر شهید حسین علمالهدی) یا در مکانی به نام چایخانه یا در مکانی به نام خیاط خانه مشغول تهیه و ارسال تدارکات برای رزمندگان. ابراهیم که با مادر زیاد شوخی میکرد و برای طعنه شوخیآمیز دهاتی بودن مادر، او را «باغ وردوونی» صدا میزد چند ماه بعد در جبهه به آسمان پرمیکشد. دوربین، باز هم فلش فورواردی به زمان حال میزند که پدر و مادر ابراهیم در آرامستان شهدای اهواز میگردند و پدر بعد از بیش از ۳۵ سال نمیتواند مزار ابراهیم را بیابد و مادر که هوشیارتر است مزار را پیدا میکند و جملهای بس دردناک میگوید: «این مزار ابراهیم منه که نه میدونم سرش کجاس و نه دستش!»
بانو بیکار نمیماند. عکسهای مستند او را در فیلم میبینیم که یک پاترول قدیمی «سیمرغ» را رانندگی میکرده، یا دیگر بانوان را به مناطق جنگی میبرده یا تدارکات سبک را به رزمندگان میرسانده است. چندی بعد، اسماعیل مجروح شیمیایی میشود؛ سرتاپا و سخت دردآور که در توصیفات بانو به شکلی باورپذیر، اما بسیار تاثربرانگیز توصیف میشوند. اسماعیل ازدواج میکند و صاحب سه فرزند میشود؛ یک پسر به نام امیر (که اکنون مردی است جوان و امید بانو و ممجواد) و دو دختر معلول! صحنههایی از یک فیلم مستند که (شهید) اسماعیل را در لباس رزمندگی در منطقه جنگی نشان میدهد که از غم معلولیت فرزندان دختر خود در عذاب است، بهراستی اشک هر بینندهای را درمیآورد. چندی بعد، در عملیاتی دیگر اسماعیل دست خود را از مچ از دست میدهد. غم مادر افزون میشود. اسماعیل اما مرد میدان رزم است و دست از جبهه نمیکشد. با تنی ناقص فرماندهی میکند.
یک صحنه روایتگری خندهآور و جالب توجه موردی است که بانو تعریف میکند یک بار برای مقابله با موشهای صحرایی درشت هیکلی که سر و دست رزمندگان را در درون سنگرها زخمی و گاه ناکار میکردند به ابتکار خود در شهر اهواز ۱۷ گربه شکار میکند، در گونی کرده و برای از بین بردن موشهای سنگرها به منطقه جنگی میبرد ... اما شگفتا که موشها گربهها را زخمی و تلف میکنند و مایه شوخی و سربهسر گذاشتن رزمندهها با بانو! چند صباح بعد، این بار اسماعیل مچ پای خود را در جبهه از دست میدهد و بانو لحظهبهلحظه شاهد قربانی شدن این فرزند رشید و دلاور خویش. اسماعیل با وجود قطع مچ پا و مچ دست همچنان از فرماندهان رده بالای سپاه باقی میماند. اما نهایتا در عملیات کربلای ۴ در جزیره امالرصاص نزدیکی بصره اسماعیل شهید میشود و مفقودالجسد. آری، مفقودالجسد! بانو میگوید بعدها حاضر نبوده حتی یک نفر از رزمندگان برای یافتن جنازه شهید اسماعیلاش سنگی به پایشان بخورد و کوچکترین آسیبی ببینند. پدر شدیدا متاثر میشود و بیش از یک سال در آسایشگاه بیماران اعصاب و روان اصفهان بستری. اوج درماندگی غمانگیز زندگی بانو اینجاست! دختر، معلول جنگی؛ ابراهیم، شهید؛ اسماعیل، شهید، همسر، بستری در آسایشگاهی در اصفهان؛ دو نوه دختری نونهال، معلول ... و خود در سن حدودا ۵۵ سالگی یکه و تنها در خانه در اهواز! این تنها صحنهای است در فیلم که شاهد گریه بانو هستیم!
با این همه، پس از پایان جنگ هشت ساله بانو زنده بودن، زنده ماندن، زندگی را رها نمیکند. «باغوردونی» با اراده پولادین خود، تولدی دوباره برای خود «ایجاد میکند»: تداوم افتخارآفرینیهای فرزندان شهید و جانباز خود با وقف تماموقت و توان خود برای انجام امور عامالمنفعه در سراسر اهواز و خوزستان؛ از شهر تا روستا. پیوسته به خانوادههای شهدا سر میزند و با خانوادهها ابراز همدردی میکند و به آنها امید به زندگی میدهد؛ به مزار شهدا سرکشی میکند و با بستگان نزدیک شهدا سرکشی میکند. به مناطق محروم شهر و روستا سر میزند و با نوجوانان و جوانان پسر و دختر درباره کارآفرینی و اشتغال در این وانفسای بیکاری صحبت میکند و راهکار ارائه میدهد؛ بهویژه در راستای کارهای غیردولتی و آزاد که نیاز به مقداری ریسک و خلاقیت فردی هم دارد. مبلغ مشاغل و بنگاههای تجاری کوچک و زودبازده میشود؛ دامپروری، زنبورداری، قالیبافی، گیوهبافی، فروش شیر دامهای روستاییان به بازار شهر، پرواربندی و نظایر آنها. برای کمک هرچه بیشتر به این نیازمندان به مدیران بانکها و دیگر مدیران اجرایی شهر و استان و نیز فرماندهان سپاه و بسیج سفارش میکند؛ تلفنی و حضوری. حضور پرتوان و درعین حال صمیمی و راهگشای بانو در کوچهپسکوچههای روستاها و مثلا یک کارگاه قالیبافی و ارتباط عاطفی سریع و صمیمی وی با اقشار و افراد مرد و زن، پیر و جوان و خرد و کلان واقعا دیدنی است و انرژیزا برای هر بیننده.
دوربین دوباره بانو را نشان میدهد که در ۶۵ ـ ۷۰ سالگی چون پهلوان پشت فرمان پاترول نشسته و وارد آرامستان مرکزی اهواز (بهشتآباد) میشود. از این روایت میکند که مردم عموما به او میگویند «خوشا به حالت که این همه روحیه داری.» اما بانو همچنان در حال رانندگی و دنده عوض کردن می گوید «فقط، این فرمان ماشین، غم مرا میشناسه. هر جا دلم گرفت، شیشه ماشین را بالا میبرم و هایهای گریه میکنم. یا پشت فرمان مینشینم و به بهشتآباد میآیم ...» غمگنانه میسراید که «عزیزم! تا نیایی من نخندم، نه سرمه چشم کنم، نه سر ببندم. دل بیغم در این عالم نباشد، اگر باشد، بنیآدم نباشد ...» در صحنهای دیگر اندوهگین میگوید «وقتی جنازه اسماعیل را بعد از ۱۸ سال برایم آوردند و در تشییع جنازهای باشکوه به بهشتآباد منتقل کردند، زمانی که جوانم که یلی بود بقایای آن رزمنده را در حد یک قنداق نوزاد به من دادند تا در لحد بگذارم، خیلیخیلی بر من گران آمد ... رزمندهای در حد یکی ـ دو کیلو استخوان! چه باید میکردم!؟ چه باید میگفتم!؟»
ولی دوباره دوربین ما را با جلوههای دیگری از زندگی امروزی بانو و حاجی آشنا میکند؛ صحنههایی زیبا در طبیعت و با رخت و لباس روشن بانو و ممجواد شوهرش که دست در دست یکدیگر پیرانهسر راه میروند و از هم تیمارداری میکنند و تعریف و تمجید متقابل با یادآوری خاطرات تلخ و شیرین بیش از ۶۰ سال زندگی مشترک. بانو میگوید «۶۰ سال با هم زندگی کردیم و هیچ چیز جز جنگ بین ما جدایی نینداخت. به جون خودش! در این ۶۰ سال، ۶۰ ثانیه هم باهاش قهر نبودهام!» حاجی هم میگوید «اگه این نبود، من هم اصلا وجود نداشتم.» باید صحنههای جالب و جذاب قربان صدقه رفتن بانو به حاجی را در فیلم به چشم دید تا به عمق عشق متقابل این دو به یکدیگر پی برد. بانو با لحن نیمهشوخی ـ نیمهجدی میگوید «به خدای احد و واحد! من هر صبح که بیدار میشم احساس میکنم تازه دیشب شب زفافم بوده! در آخرت از خدا حوری و غلمان نمیخوام! به قرآن مجید! همین شوهرم رو به من بدن، راضیام!»
شش سال پیش، یکی از دو دختر معلول شهید اسماعیل فرجوانی به نام فاطمه فوت کرد و اینک همسر آن شهید با یک دختر معلول دیگر (معصومه) و فرزند پسر شهید به نام امیر (که تنها دلخوشی امروز بانو و حاجی است) روزگار میگذراند. و بانو همچنان دست در کارهای خیر عامالمنفعه، یک مدیر بانک توضیح میدهد که حاج خانم فرجوانی چند سال قبل حسابی باز کرده تا به نیازمندان کمک کند؛ برای تهیه جهیزیه، برای درمان، تحصیل، ایجاد شغل و دیگر ضروریات زندگی درماندگان در تامین هزینههای کمرشکن زندگی امروز و در صحنهای دیگر بانو نزد مدیری میرود و توضیح میدهد که میخواهد منزل مسکونی خود را وقف ساخت یک درمانگاه و یک حسینیه کند تا نتیجهاش (فرزند فرزند اسماعیل) تولیت آن را انشاءالله تا دههها برعهده داشته باشد.
تقریباً در اواخر فیلم دقایقی ناب و سحرآمیز کلامی از بانو میبینیم که در آرامستان بهشتآباد اهواز میگذرد؛ صحنههایی مملو از سخنانی عاشقانه از مادر دو شهید والامقام و یک دختر جانباز نسبت به شوهرش آن هم در ۷۰ - ۷۵ سالگی و آن هم در هنگام سفارش ساختن سنگ قبر و پیدا کردن قبر برای بانو و شوهرش آقای فرجوانی. بیننده غافلگیر میشود وقتی میبیند بانو به شوهرش که تلاش دارد هرطور شده قبری در کنار قبر امانتی بانو برای خود دستوپا کند به شوخی رو به دوربین به شوهرش میگوید «حاجی ول کن نیست. برو سراغ همون حوریهای بهشتی» چند دقیقه بعد، بانو و ممجواد در کنار سنگ مزارهای سفارشی خود به تقاضای اکیپ فیلمبرداری عکسی به یادگار میگیرند؛ با همان صحنههای آشنایی که در عکسبرداریهای خاص نوعروس دامادها به چشم دیدهایم ... صحنه پایانی فیلم صحنهای است زیبا و چشمنواز از جادهای کوهستانی و پلی فلزی و طولانی که رودی سبزآبی رنگ از زیر آن میگذرد. در حالی که بانو با ابهت و قدرت تمام در ۷۵ سالگی پشت فرمان پاترول نشسته و رانندگی میکند صدای گرم و دلنشین راوی (صداپیشه پیشکسوت و توانا ثریا قاسمی) به گوش میرسد که از زبان بانوی باغوردونی میگوید «یاد گرفتهام هر چه جاده مقصد مهمتر باشد و طولانیتر سختیهای راه و فاصلهها برایم کوتاهتر میشود ... باید نماند و حرکت کرد ...»
مستند «بانو» فیلمی است سخت ساده و صمیمی و سخت تاثیرگذار. «بانو» فیلمی است بی هیچ ادا و اصول پیچیده هنری؛ هم تصاویر و هم روایات و انسانهایی نابازیگر ولی صادق و صمیمی در حرکات و گفتار. از سوی دیگر، برای ما که عموما عادت کردهایم تبلیغ توجه به توانمندهای زنان را در آثار فمینیستی مرتبط با زنان نوگرا و متجدد جامعه ببینیم «بانو» چیز دیگری است چراکه شخصیت محوری فیلم بانویی است به شدت باورمند به اعتقادات سنتی اسلامی که در عین باور راسخ و بیشائبه به چنین اعتقاداتی، از تلاش و کوششگری اجتماعی ذرهای کوتاه نیامده است. «باغوردونی» همچون تیپهای زنان و دخترانی سنتی نیست که فقط و فقط به فکر کار منزل و فرزندپروری باشد؛ ۷۰ سال است فرز و چالاک از ۱۲ سالگی در اهواز و خوزستان میدود، میسازد، میرزمد، میسوزد، تحرک ایجاد میکند، راهنمایی میکند، با مردم میجوشد، با مردم میخندد، با مردم میگرید، با مردم گلایه و اعتراض سیاسی میکند ... و اینها همه نوعا با تصویر و تصور ما از اینگونه تیپهای اجتماعی سنتی چندان جور نمیآید. به همین دلیل است که فکر میکنم دیدن مستند «بانو» میتواند برای فمینیستهای شهریگرای متجدد جامعه ما درسآموز باشد.»
انتهای پیام
نظرات