۱۶ ساله بود که با همان سن کم تصمیم میگیرد به جبهه اعزام شود و اولین آموزش و عملیاتش را در اواخر سال ۱۳۶۰ با والفجر مقدماتی شروع میکند.
مهمان خانواده آقای رسول حیدرزاده ۵۵ ساله میشویم که یک پسر ۲۹ ساله و یک دختر ۱۹ ساله دارد و با وجود مجروحیت جنگ یک پدر کارآفرین است.
با آقای حیدرزاده سوار ماشین زمان میشویم و به چندین سال قبل میرویم، با اینکه سالهاست از جنگ گذشته اما ترکشهای این جنگ با آقای حیدرزاده عجین شده است.
او از جنگی میگوید که همانند مهمان ناخوانده وارد کشورش میشود و او تصمیم میگیرد همراه همرزمان باغیرتش بدون هیچ آموزشی به دل این جنگ بی رحم بزنند.
این پدر جانباز میگوید که هیچگونه آموزشی مربوط به جنگ ندیده بود و کم کم با آموزشهایی که فرمانده به آنها یاد می داد به دل دشمن می زد.
در سال ۶۲ که عملیات والفجر ۱ انجام شد، موج انفجار اتفاق افتاد و ترکش سر این پدر بزرگوار را نشانه گرفت، او زخمی به سوی خانه میآید و والدینش میخواهند تا دیگر به جبهه نرود اما عشق به وطن اجازه نمیداد آقای حیدرزاده به زخمهای خود بها دهد.
این بار قهرمان داستان به سوی عملیاتی در کردستان میشتابد، در کردستان، در گردان ضربتی عمار حضور پیدا میکند که تیر و ترکش اینبار دست راست او را نشانه میگیرد و باز او را رهسپار خانه میکند.
چه باور و اعتقادی است که هر چقدر زخمی می شوی اما از تصمیمت دست نمیکشی؟
او در جواب سوال خانواده و دوستانش مبنی براینکه چرا دوباره به جبهه میرود، میگوید: هدف ما این بود تا زمانی که دشمنان چشم طمع به کشور عزیزمان دارند تا جایی که جامعه به آرامش و پیروزی برسد و تا زمانی که هیچ حکومتی به کشورمان زورگویی نکند، ما رزمندگان تا پای جان میجنگیم.
آقای حیدرزاده از عملیات فاو که در سال ۶۴ انجام پیدا کرد، برایمان میگوید: در عملیاتهای متفاوتی شرکت کردم که حدود چهار بار زخمی شدم و یادگار آنها را با خود همیشه به همراه دارم، مثل ریه شیمیایی، کمر و پای دچار مشکل شده و عصب سیاتیک و پاراسمپاتیکی که به صورت کامل از بین رفته است.
او این نکته مهم را تاکید میکند: با توجه به این مسائل و مجروحیت هیچوقت روحیه خود را از دست ندادم و با قوت قلبی که خداوند به من هدیه کرد، کارهایی که از دستم بر میآمد را انجام دادهام و هیچ وقت حس اینکه مشکل یا نقصی دارم، نداشتهام.
او از خدا شاکر است و می گوید: جوری به جلو حرکت کرده که شاید کسانی که از او سالمتر هستند نه تحصیل و کاری انجام داده و نه پیشرفت زیادی داشتهاند.
این پدر جانباز ادامه میدهد: شاید تا به امروز کنایهای شنیده باشم ولی از خدا خواستارم تا با اعطای روحیه و قدرت، بعضی از کارها را انجام دهم تا حداقل چند نفری به ما نگاه کنند و از اسلام و دین مواظب باشند.
او از خاطراتی میگوید که هیچوقت فراموش نمیکند چون با پوست و گوشت خود لمس کرده است.
او ادامه میدهد: در عملیات والفجر ۸ دشمن با استراتژی که در ذهن داشت، خبر میدهد که از اروند رود کسی نمیتواند بگذرد.
غواصها باید به دل دریا میزدند اما دریایی که آب سرد داشت و جزر و مد آن به ۶۰ کیلومتر میرسید، پل شناوری که برای رفت و آمد ماشینها و بردن تدارکات جنگی استفاده میشود به یک باره از کنترل و اختیار خارج شد و ما یقین داشتیم که دشمن این پل شناور را خواهد دید و عملیاتی با این عظمت آشکار میشود.
اما کمک و یاری خداوند نسبت به جمهوری اسلامی ایران به حدی بود که چشم دشمن بسته شد و عملیات والفجر ۸ انجام شد و این بهترین خاطره بنده از جنگ است.
او میگوید: زحمات زیادی برای جمهوری اسلامی کشیده شده و اگر گرفتاری و مشکلاتی در میان است باید با کمک و تلاش هم دست در دست برای حل آن تلاش مکنیم.
این پدر به زمان بعد از جنگ اشاره میکند و در خصوص زندگی مشترکی که شروع کرده میگوید: بعد از ازدواج به همراه همسر تحصیل را همچنان ادامه میدهیم و با وجود ذوق و شوق یکدیگر درس و زندگی مشترک را به جلو میبریم.
او به محدودیت خود گوشه چشمی نمیکند و به فکر یک اشتغالی است که نه تنها خودش بلکه دست چند نفر نانآور را هم بگیرد.
اول به سراغ مجوز ایران خودرو میرود تا بتواند یک سوله یا کارخانهای ایجاد کند تا دست جوانان را بگیرد اما آن مکان به دست حوزه استحفاظی شهر میافتد و اجازهای برای ادامه این کار داده نمیشود.
اما قهرمان داستان ما ناامید نمیشود و بعد از فکرهای متعدد به این نتیجه میرسد تا آموزشگاه رانندگی راهاندازی کند و برای سازمان راهنمایی و رانندگی کمکی باشد.
سازمان راهنمایی و رانندگی از آقای حیدرزاده استقبال میکند و بعد از بازدید موقعیت و تلاشهای این پدر جانباز کارآفرین، مجوز آموزشگاه رانندگی در مکان مورد نظر آقای حیدرزاده صادر میشود.
پدر کارآفرین از شغلش می گوید: حدود بیست و خوردهای سال است که ما آموزشگاه رانندگی را تاسیس کردهایم و حدود ۲۵ نفر به عنوان همکار در آموزشگاه مشغول به کار هستیم البته همسرم هم پا به پای بنده ۲۳ سال به عنوان کادر درمان مشغول به کار است.
از آقای حیدرزاده درباره سختیهای پدرانه میپرسم و او اینگونه جواب میدهد: باید زحمات و سختیهای پدرانه را از فرزندان پرسید تا بگویند چگونه زندگی به جلو پیش رفته است، من تا به حال اجازه ندادهام دختر یا پسرم با وجود مجروحیت من احساس کمبودی داشته باشند.
با توجه به بعضی از مسائل شاید از دیدگاه خودشان زندگی متفاوتی داشته باشند نه از نظر مالی و عاطفی که اتفاقا از نظر پدری کسری باقی نگذاشتم اما در بعضی از مسائل مثل هم پای فرزندانم دویدن، رفتن به گردشهای مختلف یا مسائلی که باید همپای آنها انجام دهم، کمبودی بوده و هیچ وقت نمیتوانم آن را کتمان کنم.
اما تا جایی که خدای بزرگ قدرت و قوت قلب داده است، تلاش کردهام هیچ کم و کاستی همسر و فرزندانم نداشته باشند و سعی کردم کارهایی برای آنها انجام دهم که شاید یک پدر سالم برای فرزندانش انجام ندهد.
سوالی که از همان اول ذهنم را درگیر کرده بود را از پدر قهرمانانمان میپرسم، آیا از رفتن به جنگ و مجروحیت پشیمان هستید؟ آقای حیدرزاده متواضعانه میگوید خداوند به انسان عقل اعطا کرده تا با آن فکر کند و تصمیم بگیرد، ما آگاهانه با عقل و شعوری که داشتیم با توجه به وضعیت کشور به همراه علاقهای که به این آب و خاک بود به دل دشمن زدیم که اگر باز هم خدایی نکرده خبر دهند در مکانی نیرو لازم است من همچنان با جان و دل با تخصصی که دارم به کمک میشتابم.
او با اشاره به اینکه وظیفه داریم آموزههایی که در جنگ فرا گرفتهایم را به جوانان امروزی انتقال دهیم تا آنها هم با همین روند به جلو بروند، اعلام کرد: نباید با چند مشکل ریز و درشت به این فکر کنیم که ای کاش به جنگ نمیرفتیم، اگر تصمیم به پشیمانی و نخواستن بود بنده همان بار اولی که زخمی شدم یا دفعات بعدی، دیگر به جبهه باز نمیگشتم.
آقای حیدرزاده با اشاره به اینکه شاید بعضی از افراد بر این باور باشند که من و همرزمانم به خاطر منافعی به جنگ رفتهایم، تاکید کرد: میتوانم بگویم کاملا در اشتباه هستند، ما به خاطر دفاع از یک وجب خاک، از جان و خانواده و هستی خود گذشتیم تا به دست خونخواه دشمن نیفتد که اگر خداوند قوت قلب دهد در هر زمانی که دین اسلام نیاز به وجود بنده داشته باشد در خدمت هستم.
در این میان به سوی دختر آقای حیدرزاده میروم و کنجکاوم تا بدانم چگونه پدر خود را توصیف میکند: پدرم همانند کوه سفت و محکم یک پشتوانه بزرگ برای من بوده است.
مهلا سخنان شیرین خود را در مورد پدرش ادامه میدهد و میگوید: درست است که پدر هر دختری پشتوانه او محسوب میشود اما پدر من، به عنوان یک دوست و همراه از هر لحاظی پشتوانه من و برادرم است.
دختر آقای حیدرزاده از کودکیاش میگوید، زمانی که مادرش شیفت بیمارستان بوده و پدر نقش مادر را هم در زندگی ایفا کرده است: پدرمان در آن زمانی که مادر شیفت بود به کارهای ما میرسید و کمک میکرد و هیچوقت در زندگی هیچ کم و کاستی برای من و برادرم باقی نگذاشته است.
او ادامه میدهد: به قول جمله معروفی که میگویند پدرها قهرمانان فرزندانشان هستند، پدرم در زندگی قهرمان اول و آخر من بوده است و او چه جانباز باشد و چه نباشد من همیشه به بودنش افتخار میکنم.
از مهلا پرسیدم که با وجود مجروحیت پدر قهرمانش آرزویی در دل دارد؟ تنها آرزویی که در بچگی به دلم مانده، این است که پدرم به خاطر مجروحیت پای خود، باید کفش مخصوصی بپوشد که دستگاه خاصی بر روی آن نصب است.
او از بچگی آرزو داشت پدرش کفشی که او مدلش را دوست دارد، بپوشد مدلی که تیپ پدر مهربانش را زیباتر کند.
مهلا روز پدر را با یک جمله احساسی به پدر قهرمانش تبریک میگوید: باباجان از تو ممنونم که با حضورت زندگی را برایم قشنگتر کردی و همیشه به وجود تو افتخار میکنم چون عزیز من هستی و هیچوقت نخواستم که تو را یک لحظه ناراحت کرده و ناراحت ببینمت.
و در آخر دختر، دست پدری را میبوست که به گفته خودش قهرمان اوست، مهلا دستی را میبوسد که چندین سال قبل ترکش دستانش را بوسیده بود.
پدر همان کسی است کە شاید بهشت زیر پایش نباشد اما چگونە یک نفر میتواند در برابر این همە مشکلات تاب آورده و خم بە ابرو نیاورد.
انتهای پیام
نظرات