هر یک از ۱۰ داستان کتاب «شبحی در پشت بام» زوایه متفاوتی از دیگری روایت شده است. این داستانها هر کدام با کلمهای خاتمه مییابد که دقیقا کلمه آغازین داستان بعدی است. بسیاری از این اتفاقات داستانی اگرچه روایتگر احوالات مردمان ایران ۱۰۰ سال گذشته است، اما به جهاتی شرایط کنونی کشور قرابت قابل توجهی دارد.
داستان «گوشوارههای خونی»، «شبحی در پشت بام»، «گریه کردن ممنوع»، «آقای صابریِ روضهخوان»، «شاه زورگو»، «دلتنگ زیارت»، «مادر جان نباید بمیرد» و ... از جمله داستانهای این اثر است که روایتگر داستانهایی در فضای کوچه و بازار و مقابله آژانها با حجاب زنها و روضهخوانی مردها، فرمان کشف حجاب، ورود بدون حجاب خانواده سلطنتی به حرم حضرت معصومه(س)، مروری بر جایگاه روحانیت در مبارزه با قانون کشف حجاب و دزدیدن منبر مساجد توسط حکومت برای از بین بردن فضای وعظ و روضهخوانی است که به آنها پرداخته میشود.
داستانهای این مجموعه حلقهوار به هم متصل هستند و گویی نویسنده برای تجسم فضای وقوع قصه اصلی کشف حجاب دوربینش را مدام روی شانه انداخته و از موقعیتی به موقعیت دیگر منتقل میکند تا این واقعه را از زوایای مختلف، پیش روی مخاطب خود قرار دهد.
برای «زن» به عنوان عنصر اصلی پیشبرنده داستانهای این مجموعه، الگویی از حجاب و عفاف ترسیم میشود که متعلق به زمان وقوع داستان نیست و خواننده در مواجهه با کنشهای محیطی جامعه همچنان خود را در مبارزهای سخت مانند زنان با اراده و صبور دوره کشف حجاب رضاخان میبیند.
کتاب در اشاره به دغدغه مردمان معتقد ایران اسلامی و حیا و عفت میراثداران سبک زندگی فاطمی، زمان نمیشناسد و حرفی از جنس اعتقادی فراتر از زمان و مکان را در گوش مخاطب خود زمزمه میکند.
این اثر به قلم مجید ملامحمدی، شاعر و داستاننویس به رشته تحریر درآمده است؛ ملامحمدی انتشار بیش از ۱۵۰ عنوان کتاب را در زمینههای داستان، شعر و تحقیق در کارنامه ادبی خود دارد و برخی از آثارش مانند «مرغابیهای مهمان»، «ماه غریب من»، «درخلوت نخلستان»، «در مهمانی پولدارها» و «آواز مرغ باران» در جشنوارههای کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، حوزه علمیه، کانون پرورش فکری، دومین جشنواره کتاب سال سبک زندگی اسلامی، نخستین دوره جایزه دوسالانه کتاب برگزیده نهج البلاغه، کتاب سال خراسان رضوی و دومین جشنواره کتاب سال رضوی خوش درخشیده است.
در بخشی از کتاب، دلهره و نگرانی یکی از زنان مؤمن در مواجهه با یک آژان حکومتی چنین توصیف شده است:
خواستی با ضربهای دیگر ترس او را بیشتر کنی. چنگ زدی و چادرش را کشیدی. دودستی آن را سفت نگه داشت. چندتا فحش آبدار نثارش کردی. فوری دست برد زیر چارقد خود. با فشار گوشوارهاش را کند. سپس در آن گوش دیگرش، این کار را تکرار کرد. سفتوسخت چادرش را کشیدی. چادر از وسط دوپاره شد. او بیشتر به وحشت افتاد. سرش داد بلندی زدی.
- زود باش ضعیفه لعنتی!
مشت لرزانش را طرف تو گرفت. ماتت برد به آن و زود خشکت زد. یک جفت گوشواره خونی کف دستش بود. با التماسی که از عمق جانش به تو داشت، بریدهبریده و بغضآلود گفت «این گوشوارههای طلا برای تو. حلال حلالت؛ اما چادر و چارقدم را از سرم برندار. بگذار بروم. به خدا آبرو دارم.»
مانده بودی چه بگویی. لبهایت به لرزه افتاد. نبض شقیقهات هم تند و تند میزد. اما انگار تپش قلبت باز ایستاده بود. به چشمهایش زل زدی. انگار آشنا بود؛ اما یادت نمیآمد او را کجا دیدهای.
دوباره التماس کرد.
- تو را به مادر سادات، اینها را از من قبول کن و بگذار بروم. اگر دروهمسایه و آشنا بفهمند من بیحجاب به خانهام رفتهام، دق میکنم و میمیرم. آن وقت تو پیش خدا باید جواب بدهی. بیا بگیر و برو. حلالِ حلال!
دست بردی و آن یک جفت گوشواره خونی را برداشتی. در دور و اطرافت چشم چرخاندی و آهسته گفتی: «زود باش گورت را گم کن. شتر دیدی ندیدی!...»
انتهای پیام
نظرات