محمدعلی جمالزاده، مردی است که با قلم گیرای خود به یادمان آورد که برای نابودی زبان فارسی به ایلغار مغولان احتیاجی نیست. او ۲۳ دیماه ۱۲۷۴ شمسی در اصفهان به دنیا آمد و برای این تلنگر چنین نگفت که خودمان با دستان خویشتن زبان فارسی را به قهقهرا بردهایم و تلخش کردهایم، بلکه قلم را در دست گرفت و اینگونه نگاشت که «فارسی شکر است». این جمله را در مجموعه داستان معروفش «یکی بود، یکی نبود» گفت؛ کتابی که جامعه ادبی ایران را از غفلتی دراز و ویرانگر به درآورد و نشان داد که شایستگی عنوان «پدر داستاننویسی نوین ایران» را دارد.
وقتی جمالزاده از اهمیت پاسبانی زبان فارسی و بیداری از بیخبری مدید ایرانیان مینوشت، فقط مقصودش زبان معیار نبود. او همه گونهها و گویشها و لهجههای برآمده از فارسی را شکرین و قندآمیز میدانست و باور داشت که همچون زبان معیار به مراقبت نیاز دارند. بدیهی است که در این میانه بیش از همه شیفته و شیدای لهجه زادگاهش بود. این لهجه را بارها و هر بار به طریقی در مکتوبات خود پدیدار کرد. دنبال بهانه بود که به همه بگوید «اصفهانی» نوشین و شیرین است. نمونه آن، «سر و ته یک کرباس» یا «اصفهاننامه» (نشر سخن، ۱۳۸۱، به کوشش علی دهباشی) است که در همان خط نخستاش از خواننده میخواهد «بچه» را اصفهانی تلفظ کند: «همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بچۀ (به کسر باء) صحیحالنسب اصفهانم.»
پیوندی که این داستاننویس میان خود و اصفهان میدید، صرفاً به زادگاه و محل تولدی در شناسنامه منتهی نمیشد. او اصفهان را از هر طرف مینگریست، شادمانش میکرد. دوستش میداشت. رنجهای دور و نزدیکش او را غصهدار میکرد. بنابراین، بیخود و بیجهت نیست که در کتابها و نوشتههای گوناگونش دنبال بحثی میگشت که به اصفهان گریز بزند. و البته کوشید تا در آثاری مجزا و در قالبهای زندگینامه و خاطرات و داستانگونه نیز از تاریخ و فرهنگ اصفهان و مردمانش بنویسد. اصفهان در دنیای این نویسنده، مترجم و پژوهشگر ایرانمان که اغلب به سراغ موضوعات اجتماعی و تاریخی میرفت، دامانی گسترده و رنگبهرنگ و پُرکشش دارد که در نوشتار کنونی فقط چکیدهای از آن خواهد آمد.
اسبها و سپاهیان در قلب ایرانزمین
جمالزاده کتابی دارد که عنوانش یک کلمه است و آن کلمهای جز «اصفهان» نیست. «اصفهان» روایت تاریخ این شهر است که بهصورت داستانی و از دل صحبتهای خانوادهای، یعنی پدر و مادری به همراه فرزندانش، تصویر میشود. نگارنده در یکی از نخستین گفتوگوهای خانوادگی و درباره اسم اصفهان چنین میآورد: «بسماللّهالرحمنالرحیم. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. اما ناقلان اخبار و راویان آثار و طوطیان شکرشکن گفتار چنین روایت کردهاند، که این شهر مبارکی که اصفهان نام دارد، شهری است بسیار قدیمی که شاید بیشتر از دوهزار سال از عمرش گذشته باشد. میگویند اسمش با کلمۀ اسب مناسبتی دارد و شاید جایی بوده که اسبهای پادشاهان بزرگ ایران را برای چریدن به آنجا میآوردهاند. کسان دیگری معتقدند که کلمۀ اصفهان یا «اسپاهان» با کلمۀ «سپاه» سروکار دارد و در روزگاران قدیم لشکرگاه سپاهیان ایران بوده است.»
درختهای چنار و سکههای زرین
درنگ در سرگذشت نصف جهان و خاصه بناهای آن بخشی درخور اعتنا از علایق این قصهنویس و محقق اصفهانی است. برای او بسیار مهم است که همگان بدانند تاریخ این شهر از دوره صفویه آغاز نمیشود. پیش از صفویان نیز چنانکه در کتاب «اصفهان» میگوید، این دیار آوازه و شکوهی درخشنده داشته. و البته که همچون هر گوشه دیگری از این مرزوبروم پیشامدهای ناگوار نیز دیده است. بااینحال، همانطور که در «سر و ته یک کرباس» مینویسد، اصفهان در لحظههای سخت از نفس نیفتاد و از پس از دشواری برآمد:
«اصفهان از مخلوقات ممتازۀ این عالم است. هرکس با او سروکار پیدا کرده میداند که مانند همان منارجمجم (جنبان) که آن همه اسباب مباهات و تفاخر کوچک و بزرگ آن شهر است اصفهانی اگر عمری هم لرزان باشد باز هم همواره برجای خود استوار [...] است و درست مثل زایندهرود وقتی هم خشک باشد تازه سرچشمه هزار طراوت و سرسبزی است.»
این اصفهانیِ سرشناس کشورمان در باب بناها و اماکن تاریخی شهر فراوان نگاشته است و به نظر میرسد که بیش از همه دلبسته چهارباغ بود. او در خصوص پیشینه این خیابان که «تخت سبز» هم نامیده میشد و به همت صفویه شکل یافت، در کتاب «اصفهان» اینگونه بیان میکند: «این خیابان به طول ۴۳۱۰ قدم و به عرض ۱۱۰ قدم از وسط شهر شروع میشد و دامن کشان در جنوب اصفهان در دامنه کوه موسوم به «کوهصفه» به «تختسلیمان» و باغ «هزارجریب» میرسید. این خیابان در ابتدا دارای هشت رج چنار بود که معروف است همه را شاهعباس بهدست خود کاشته و در زیر هریک از آنها یک سکه طلا خاک کرده است. میگویند خیابان معروف «شانزهلیزه» را در شهر پاریس از روی خیابان چهارباغ ساختهاند.»
در همان کتاب و موقع نامبردن از ابنیه پرآوازه اصفهان، چهارباغ را از نظر ارزشمندی در رتبه نخست قرار میدهد: «از طرفههای بسیار متعدد اصفهان، نُه چیز گرانبهاتر از همه است. و این نُه چیز عبارتند از: اول چهارباغ. دوم میدان شاه یا میدان نقش جهان. سوم پلهای اصفهان. چهارم مسجدجمعه. پنجم مسجد شاه. ششم مسجد شیخ لطفاللّه. هفتم مدرسه چهارباغ یا مدرسۀ مادر شاه (سلطانی). هشتم چهلستون. نهم عالیقاپو.» گفتنی است که این داستاننویس کسی نیست که فقط از شهرش تمجید کند و به آن ببالد. گاهی نیز از کاستیهای زادمبومش میگوید. بهطوری که در یکی از خاطرات سفرش به اصفهان و درباره همین چهارباغ در «سر و ته یک کرباس» مینویسد: «نمیدانم چرا این خیابان با آن همه دلربائی و شکوه در نظرم چون کالبدی آمد که تنها پوست و استخوانی از آن بهجا مانده باشد.»
خانههای خشتی و آدمهای خاکی
جمالزاده وقتی دفتر تاریخ اصفهان را پیش روی خوانندهاش میگشاید، صرفاً از بناهای فاخر و شخصیتهای فرادستی و حکومتی نمینویسد. او در میان مردم عادی و در پاییندست شهر نیز قدم میزد. چنانکه در «خاطرات» خویش (نشر شهاب ثاقب و سخن، ۱۳۷۸، به همت ایرج افشار و علی دهباشی) از کلفتها و نوکرهایی به نام «ننهحسین»، «مشهدی مهدی اصفهانی» و «مرتضی پسر زغالی اصفهانی» هم نام میبرد.
در جای دیگر، یعنی «سر و ته یک کرباس»، از کودکشها یا کناسها صحبت میکند که در نظر اصفهانیها از فرودستترین طبقات جامعه بودند. یا بقالی خلوتی را وصف میکند که «تمام دار و ندارش [...] بیست الی سی دانه خربزه و نیم سبد انار و مقداری پیاز» است. در کتاب «اصفهان» نیز سر فرود میآورد و به کوچههای تنگ و ترش شهر پا میگذارد و با عبور از سیبه، جایی که کوچه، طاقدار و تاریک میشود، به مهمانی «دایزه فاطمه» میرود؛ دایزهای که خانهاش ساده و کوچک و خشتی است.
سربهزیری و سرکشی
نویسنده داستان «فارسی شکر است» در کتابها و یادداشتهای متعددش به خصایص مردم اصفهان که خود یکی از آنان بود، بارها اشاره میکند. در «سر و ته یک کرباس» مردمان این شهر را آدمهایی ساده و سربهزیر میداند. اما همین مردم روی سرکشی هم دارند که در برابر حاکمان ظالم و زورگوی تاریخ بارها نمایانش ساختهاند. در همین کتاب تحلیل میکند که مردم اصفهان برای رسیدن به دین و دنیا همزمان میکوشند و هیچیک را رها نمیکنند:
«در کار دینداری و دنیاداری و جمعآوردن آن دو با هم که از دشوارترین کارهای عالم و از بغرنجترین مسائل و غوامض بشری است به مقامی رسیدهاند که در دنیا کمتر میتوان برای آنها نظیر و همتا پیدا کرد. اصفهانی در گشودن این گره پرپیچوخم یعنی جمعآوردن دنیا و عقبی و زندگی و آخرت که در واقع دو هندوانه زیر بغلگرفتن است تردستیها و استادیهائی بهمنصۀ ظهور میرساند که سر به شعبده [...] میزند و عقل انسانی متحیر میماند.» در «اصفهان» از ذکاوت و هوشیاری و شوخطبعی و شیرینبیانی آنها مینویسد و شکوفایی این شهر را در درازنای تاریخ مرهون جدیت و تلاش مردمش میشمرد: «همه میدانند آبادی و رفاه اصفهان فقط خداداد نیست و قسمت عمدۀ آن از برکت و کوشش و کاردانی مردم آن است و الا تمام دنیا میدانند که خاک اصفهان بقدری سخت و سفت است که معروف شده دهقان اصفهانی بهزور روزی از خدا میگیرد.»
شیرینیِ محجوب و سپید
توصیفات جمالزاده از فرهنگ خوراک در اصفهان که با نازکبینی و دقت همیشگیاش آمیخته، از دیگر تأملات خواندنی اوست. مثلاً بعد از دعوتشدن به جشن تولدی خطاب به میزبان چنین خاطر نشان میکند:
«من شکلات که سیاه است و لباس سوگواری در بر دارد نمیخواهم. پسته که هرچند میگویند خندان است، ولی پوستکلفت و دندانشکن است نمیخواهم [...]. بلکه آن چیزی را میخواهم که ظاهرش پاک و نورانی است و باطنش سفید و فروزان است و با همه جوانی گَرد حجب و حیا بر صورتش نشسته است و جامۀ سپید و عفت و عصمت بر تن دارد و... اگر نفهمیدهای میگویم تا بفهمی مقصودم گز اصفهان است». این توصیف نمکین از شیرینی پرطرفدار اصفهان در «خاطرات» نویسندهاش آمده است.
او در کتاب «اصفهان» و در آشپزخانه دایزه فاطمه نیز به خوراکهای سنتی اصفهان اشتیاق نشان میدهد:
«آباجی همینطور که داشت تو سماور زغال میانداخت و فوت میکرد استغفاری فرستاد و گفت: خودت برو زیر سماق پالون [آبکش] را نگاه کن. از دیروز ظهر کبابمشتی داریم. از دیشب قیمهریزه مانده و ظهرم جای شما خالی کالاجوش [کشک و پیازداغ و روغن] خوردیم.» فاطمه که از بیبیهای مهربان و مهماننواز اصفهانی است، بعد از ناهار چای و پولکی جلوی خانوادهاش میگذارد. و عصرانه هم جیب بچهها را از گندمشاهدانه و برنج بوداده و نانیخه پُر میکند.
فوتوفن اصفهانیگری
جمالزاده سالیان دراز دور از وطن و زادگاهش زیست، ولی هرگز ایران و اصفهان را از یاد نبرد و پیوسته با مردمان سرزمینش در ارتباط بود. هر بار بنا بر ماجرایی و با قلم وزین یا طنازیهای خود از اصفهان مینوشت و میگفت. عمری دراز داشت. طبق کتاب «خاطرات»ش در ۸۶ سالگی و پس از عملی سخت، پزشکان مرگش را پیشبینی کردند. اما او نمرد و به همه گفت:
«با فوتوفن اصفهانیگری عزرائیل را فریب دادم و باز زنده ماندهام.»
وقتی ۱۰۶ سال داشت در ۱۷ آبان ۱۳۷۶ شمسی از دنیا رفت و در محل سکونتش ژنو به خاک سپرده شد. درحالیکه پیشتر برای خواب ابدیاش خیال بستری دیگر داشت. او سالها قبل از مرگ و در مقدمه «سر و ته یک کرباس»، کتابی که به مردم اصفهان تقدیمش میکند، چنین نگاشته بود:
«به نام نامی مسقطالرأس عزیزم شهر شهیر اصفهان که در آنجا به خشت افتادهام و آرزو دارم که همانجا نیز به خاک بروم (سیّد محمدعلی جمالزاده).»
مونا فاطمینژاد
انتهای پیام
نظرات