"صادق قنادی" یکی از انقلابیون کرمانشاه است که سال ۱۳۵۷ در بحبوحه پیروزی انقلاب توسط ساواک دستگیر و به زندان افتاد. او در زندان ساواک شکنجه شد، اما در راه آرمانی که انتخاب کرده بود، ایستاد.
به گزارش ایسنا، به مناسبت دهه فجر با این مبارز انقلابی همکلام شدیم تا خاطراتش از روزهای انقلاب را بشنویم که برایمان چنین گفت: سال ۱۳۵۷ مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی اوج گرفته بود و من هم مثل بقیه مسجدیهای آن دوره کلاس قرآن برای بچههای مسجد برگزار و سعی میکردم در خلال مباحث اعتقادی و تدریس قرآن کریم در مسجد شهرستان کنگاور مسجدیها را در جریان مسائل روز هم بگذارم.
مرداد سال ۱۳۵۷ ماموران ساواک مرا دو بار دستگیر کرد و تعهد کتبی گرفتند که دیگر بحثهای سیاسی نکنم، اما نهم شهریور مامورین وقتی دیدند با آن تعهد کتبی نمیتوانند مرا از فعالیت سیاسی دور کنند، مرا با خود همراه برده و از همان ابتدای درب ورود به ساختمان ساواک شهرستان با مشت و لگد به جانم افتادند و بعد از اینکه با قُنداق تفنگ روی سرم زده بودند بی هوش روی زمین افتاده بودم.
نمیدانم در بی هوشی چه بر من گذشته بود، اما بعدا از دیگران شنیدم که ۴۸ ساعت بیهوش بودم و می گفتند ماموران ساواک حتی بعد از بی هوشی هم با مشت و لگد و باتوم و قنداق تفنگ کتک زدن هایشان را ادامه دادهاند. شدت کتک زدن و لگ زدنهایشان آنقدر زیاد بود که چشم راستم را کامل از دست دادم و بینایی چشم چپم هم به شدت کم شد.
چند روزی هم میهمان سلول انفرادی ساواک بودم که حضور در این سلول از بعد روانی به شدت آزار دهنده بود. تصورش را بکنید یک اتاقک کوچک یک متر در یک متر و نیم که با پاهای جمع شده می توانی در آن بخوابی با یک موکت مندرس و خیلی کثیف و چراغی کم نور که یک دریچه داشت برای ارتباط گرفتن ضروری با زندانبان و البته در این سلول مرتب صدای آه و ناله دیگر زندانیان در حال شکنجه به گوش می رسید که واقعا آزاردهنده بود.
بعد از چند روزی ماندن در سلول انفرادی ساواک، مرا به دادگاه نظامی برده و همانجا برایم قرار بازداشت موقت صادر کردند و به زندان منتقل کردند که حدود دو ماه و نیم ممنوع الملاقات بودم.
در زندان دیزل آباد کرمانشاه به فکر دوا و درمان چشمم افتادم و به پیشنهاد هم بندهایم به درمانگاه زندان مراجعه کردم و بعد از مدتی چشم پزشک که ماهی یکبار به درمانگاه میآمد، مرا ویزیت کرد و گفت در زندان نمیتواند کاری برایم انجام دهد و باید درخواست بیمارستان بدهم که بعد از طی مراحلی نهایتا برای درمان به بیمارستان طالقانی منتقل شدم. بعد از زندان هم به بیمارستان فارابی تهران رفتم، اما راهی برای درمان نبود.
او به اینجای حرفهایش که می رسد، یاد اعتصاب غذایی که در زندان کرده بودند میافتد و ادامه میدهد: در زندان سیاسیها را از بندهای عادی جدا می کردند. حدودا ۱۷، ۱۸ نفری در یک اتاق بودیم که بعد از مدتی شهید سید محمدسعید جعفری را هم به بند ما آورند و بیشتر از سه ماه با شهید جعفری هم بند بودم که در این مدت تصمیم گرفتیم نماز جماعت بخوانیم و به همین خاطر همگی شروع به تمیز کردن بند کرده و به نماز ایستادیم که یکی از مامورین زندان شروع به مسخره کردن ما کرد و بعد از نماز شهید جعفری سراغ آن مامور رفت تا با او در مورد حرکت زشتی که داشته سخن بگوید که او یک سیلی به صورت شهید جعفری زد.
بعد از این ماجرا من و چند تن دیگر از زندانیها به حمایت از شهید جعفری در زندان اعتصاب غذا کردیم و تا یک هفته لب به غذاهای زندان نمیزدیم و هر غذایی که برایمان میآوردند را پس میفرستادیم.
بعد از یک هفته رئیس زندان به همراه چند مامور برایمان غذا آورده و از ما خواستند که اعتصاب غذای خود را تمام کنیم که ما برای آنها یک شرط گذاشتیم و اعلام کردیم به شرطی حاضریم اعتصاب غذای خود را تمام کنیم که آیت الله یزدی با بزرگان شهر تماس گرفته و جریان اعتصاب غذای ما را به گوش بزرگان شهر رسانده و از آنها در مورد تصمیم ما کسب تکلیف کند. با این کار در تلاش بودیم که اعتصاب غذای خود را به عنوان یک حرکت سیاسی به گوش مردم شهر برسانیم.
مرحوم آیت الله یزدی با بزرگان شهر تماس گرفته و عنوان کرده بودند که باید اعتصاب خود را بشکنیم. اعتصاب ما از سوی منبریهای کرمانشاه به گوش مردم و خانوادههایمان رسید و اینجا بود که برخی خانوادههای زندانیان درب زندان دیزل آباد تجمع کرده بودند.
انتهای پیام
نظرات