• شنبه / ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ / ۱۲:۴۵
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1401111511418
  • منبع : نمایندگی دانشگاه اصفهان

به نام پدر، مهر، زحمت

به نام پدر، مهر، زحمت

ایسنا/اصفهان کارگر ساختمان باشد یا آشپز، راننده تاکسی و اتوبوس یا معلم، بازاری یا کارمند، پیر یا جوان، پولدار یا بی‌پول، تحصیلکرده یا بی‌سواد، با چهره‌ای مهربان یا عبوس، با دستانی سخت و زمخت یا قامتی تکیده از خستگی... فرقی ندارد، هرچه باشد نامش پدر است.

از کودکی راه و رسم زندگی را از آنها یاد گرفته‌ایم و مردانگی را به نام آنها می‌شناسیم که از روزگاری که خودشان را شناخته‌اند، بار سنگین زندگی را بی‌منت و بی‌دریغ به دوش کشیده و روز و شب خود را صرف آسایش خانواده کرده‌اند.

در روزگاری که سهم عمده‌ای از بار زندگی و امرار معاش خانواده به دوش مردان است، تورم لجام گسیخته، سختی کار، نبود امنیت شغلی و هزینه‌های سرسام آور خانوار، بار سنگینی زندگی را مضاعف کرده است.

روز پدر نزدیک است و باید سوژه‌ای از یک پدر قهرمان داشته باشیم، اما خوب که نگاه می‌کنیم قهرمانان واقعی همین مردان بی‌نام و نشانی هستند که از طلوع صبح تا پاسی از شب از خانه بیرون زده و در این شرایط سخت اقتصادی و معیشتی، قامتشان برای چرخاندن چرخ زندگی بارها خم می شود، اما خم به ابروی خود نمی‌آورند.

صبح یک روز بارانی در میدان انقلاب، صف تاکسی‌های زرد رنگ به خط شده و کمی آن طرف‌تر چند مرد دور هم جمع شده و لیوان چای به دست و سیگار به لب، رفت و آمد شهروندان را زیر نظر دارند تا بلکه مسافری از راه برسد و راه بیفتند. به میان جمعشان می‌رویم و می‌گوییم برای تهیه گزارش روز پدر می‌خواهیم گپ وگفتی با آنها داشته باشیم. بیشترشان با لبخند و شوخی از حرف زدن طفره می‌روند. تا بالاخره از بین خودشان یک نفر را داوطلب می‌کنند و می‌گویند با او حرف بزنیم. آقای رمضانی حرفی برای مصاحبه ندارد، آخرین پک را به سیگارش می‌زند و می‌گوید: شما بپرسید تا جواب بدم!

خرج و زجر زندگی

او که از سال ۷۸ یعنی نزدیک به ۳۰ سال راننده تاکسی است، می‌گوید قبل از آن سازنده در و پنجره آلمینیوم بوده، اما چون مغازه و کارگاه نداشته، سراغ این کار آمده، اما با این کار هم مخارج زندگی‌اش تامین نمی‌شود.

برایمان از سختی‌های کارش می‌گوید و توضیح می‌دهد: «یه زمانی فقط تاکسی بود، اما الان که اسنپ و تپسی و شخصی هم هست و هرکسی مسافر سوار میکنه، دیگه به ما مسافری نمیرسه! راننده تاکسیا دارن با زجر خرج زندگی را در میارن. خود من من دو تا بچه دارم که یکی دانشگاه میره و یکی مدرسه دیگه، شبانه روز میدوم تا خرجشون در بیاد، اما یه روز ۳۰ تا ۴۰ تومن در میارم و یه روز ۲۰۰ تومن، البته اینجوری نیست که مشخص باشه ولی بازم خداروشکر...»

حالا چند نفری که روی نرده‌های کنار سی و سه پل نشسته بودند هم می‌گویند اگه اول یه چیزی گفتیم و شوخی کردیم ناراحت نشید، و دیگری می‌گوید: اگه یه وقت خواستی کسی را نفرین کنی بگو راننده تاکسی بشی، چون شغل ما خیلی سخته ... یکی دیگرشان می‌گوید: گدا از ما وضعش بهتره و ماجرای زن گدایی را می‌گوید که هر روز با هواپیما از اصفهان به تهران می‌رفته و برمی‌گشته! یکی دیگر از راننده‌ها که کمی جوان‌تر است و به قول خودش مسافرکش شخصی است می‌گوید: «دیروز ۵۰۰ هزار تومن دادم برای برق چراغ راهنما» و آن دیگری وسط حرفش می‌آید: «یه دست لنت ۲۵ هزار تومنی ۲ سال پیش، الان شده ۳۵۰ هزار تومن!» حرف ها و درد دل ها بین خودشان ادامه پیدا می کند...

رزاق کسی دیگر است

کمی آن طرف‌تر کنار ورودی سی و سل حسین فاضل متولد ۱۳۳۲ سال‌هاست زیر سایه‌بان رنگارنگ و کنار آلبوم عکس مردم با رودخانه پر آب زاینده رود، مشغول عکاسی است. او پدر ۴ تا فرزند است و می‌گوید که از دوران نوجوانی وارد این کار شده و حالا نزدیک به ۴۵ سال است عکاس است.

از وضعیت کار و درآمدش که می‌پرسم اینطور توضیح می‌دهد: «درآمد این کار اون روز که شروع کردم خیلی عالی بود، ولی همینطور به مرور افت پیدا کرد. البته مشتری‌های ما اگه اعصاب و روانشون خوب باشه با یه چوب خشک هم عکس می‌گیرن! الان ۱۷، ۱۸ ساله این موبایل‌ها اومده ولی کار ما کساد نشده، چون رزاق کسی دیگه اس! دو روز پیش من اینجا ۲۱ هزار تومن کار کردم! سال ۳۶۶ روزه، یه روز که خیلی خوب کار کنی مثلا ۲۰۰ تا ۳۰۰ تومن درمیاری، حالا اگه روز عید باشه و وقتی که آب باز باشه ۵۰۰ تومن هم در میاری ولی کلا در طول یک سال شاید ۲۰ درصد خوب باشه و ۸۰ درصد متغیر. منم که کارم فقط همینه چون دیگه به قول معروف سن و سالم بالا رفته قوه و بنیه جوونی ندارم که دنبال کار دیگه برم.»

به نام پدر، مهر، زحمت

از میدان انقلاب می‌گذریم و وارد چهارباغ می‌شویم. هوای بارانی و تمیز اصفهان چهارباغ را زیباتر از همیشه کرده و در نگاه اول تمیزی و طراوت چهارباغ اول به چشم می‌خورد. پاکبانی با جاروی بلند در ابتدای خیابان چهارباغ مشغول جارو کشیدن است. می‌خواهیم با او سر صحبت را باز کنیم، اما چهره گرفته و غمگینش ما را دو دل می‌کند. وقتی سلام و احوال پرس می‌کنیم می‌گوید من که حال و حوصله حرف زدن و هیچ کاری ندارم، بچه ام همین چند وقت پیش فوت کرده و بعد یکدفعه صورتش را برمی‌گرداند و مشغول جارو کشیدن می‌شود...

دکه روزنامه فروشی روبروی هتل عالی قاپو مثل همیشه حسابی سرش شلوغ است و وقت سر خاراندن ندارد. مرد جوان به محض دیدن ما می‌گوید عکس نگیریا!

می پرسم چرا عکس نگیریم؟

با تندی و تلخی جواب می‌دهد: چون من اجازه نمی‌دم! تا من اجازه ندم که نمیدم، عکس که هیچی، حق رد شدن از این پیاده رو هم نمیدم!

با بهت از خیر دکه روزنامه فروشی می‌گذریم و به سراغ یکی از پاساژهای چهارباغ می‌رویم. در ورودی پاساژ چند مغازه فروش ابزار موسیقی قرار دارد. حسین فرهمند، جوان خوش رو و خوش خنده متولد ۷۴ است که از همان اول با خنده می‌گوید به درد گزارش روز پدر نمی‌خورد چون خوشبختانه هنوز مجرد است. دلیل مجرد بودنش هم شرایط فرهنگی و اقتصادی جامعه است. خودش برایمان سریع حساب و کتاب می‌کند و می‌گوید: «یه هنرجو برای آموزش موسیقی در آموزشگاه هر ساعت ۷۵ هزار تومن پرداخت میکنه، آموزشگاه ۵۰ درصدش را برای خودش برمیداره و ۵۰ درصد را میده استاد که میشه حدود ۳۵ تا ۴۰ هزار تومن. فکر می‌کنید به استاد چندتا هنرجو باید در ماه داشته باشه تا مخارجش دربیاد؟ حداقل هر ساعت باید دوتا هنرجو داشته باشه که ۸ ساعت میشه ۱۶ هنرجو، ۱۶ تا ۴۰ هزار تومن میشه روزی ۶۴۰ هزار تومن، اما این درصورتیه که در روز ۱۶ تا هنرجو و در طول هفته هم همین تعداد را داشته باشه، یعنی در هفته ۱۱۲ هنرجو داشته باشه! ولی هیچ استاد موسیقی نمی‌تونه همچین کاری بکنه، به خاطر همین دخل و خرجش درنمیاد، چه برسه به اینکه بخواد خرج زن و زندگی بده!»

فراموش شده‌ای به نام پدر

حالا کم کم باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرده و تمام پیکر چهارباغ خیس شده است. در امتداد چهارباغ چشممان به یک مغازه اسباب بازی فروشی می‌افتد که مرد مو سپیدی در مغازه مشغول خرید عروسک است. وارد مغازه کوچک می‌شویم و بعد از سلام و علیک مختصری از مرد می‌پرسم برای نوه‌تون خرید می‌کنید؟ با لبخند و به گرمی جواب می‌دهد: «نه نوه ندارم، فقط یه پسر دارم که دانشجوئه و براش کتاب خریدم، داره برای کارشناسی ارشد می‌خونه» وقتی می‌فهمد خبرنگاریم و برای روز پدر گزارش می‌گیریم با لبخند می‌گوید پدر که فراموش شده! می‌پرسم چرا فراموش شده و این بار با خنده بلندی جواب می دهد: «از جوراب هایی که خریده میشه معلومه...»

 فروشنده که این مکالمه را می‌شنود خودش را وارد بحث می‌کند و می‌گوید: «البته همه اینطور نیستن، دخترا بیشتر به پدر اهمیت میدن، البته به خاطر اینکه پدرها هم دختر دوست هستن. پدر که با یه تشکر خشک و خالی راضیه، هرچند همین هم تشکر را هم که نگن پدر رضایت داره، چون فرزند و پاره تنشه.»

مرد خریدار هم در تایید صحبت های فروشند می‌گوید: «این دوره زمونه جوونا اینقدر مشغله دارن که خودشونم فراموش میکنن چه برسه به پدر و مادر!»

کمی پایین‌تر، مغازه عتیقه فروشی جذابی است که حسابی توجه‌مان را جلب می‌کند. آقای سعیدیان صاحب مغازه می‌گوید بیشتر از صد سال است این مغازه بوده و پدر و پدر بزرگ و پدر پدربزرگش اینجا کار می‌کرده‌اند.

از او که پدر دو بچه است هم درباره کسب و کار این روزهایش می‌پرسم و اینطور جواب می‌دهد: «الان مشتری کم شده چون توریست نیست، خرید مردم هم ضعیف شده. خلاصه که همه چیز دست به دست هم داد: کرونا اومد، توریست نیومد، خیابون را بستند، همه چیز گرون شد.»

همیشه و هر روز کار و کار

اول خیابان شیخ بهایی چند کارگر حسابی مشغول کارند و سر و صدای زیاد اجازه نمی‌دهد صدایمان به گوششان برسد. از سرکارگر می‌خواهیم چند دقیقه مته را خاموش کنند تا حرف بزنیم. آقای جدیدی که ۳۸ سال دارد و پدر سه فرزند است، می‌گوید ۲۰ سال است کار می کند؛ همیشه و هر روز کار و کار! از ۸ صبح تا ۵ عصر، در سرما و گرما و باران و برف و تعطیلی و عزار و شادی!

آقای جدیدی معلوم است اخلاق خوبی دارد و این را می‌شود از برخورد و بگو و بخندش با کارگرها فهمید. خودش می‌گوید این کار درآمدش بد نیست، اما سختی کار زیاد است و خرج و دخلش جور در نمی‌آید. هنوز حرفش تمام نشده که حواسش پرت کارگری می‌شود که سیمان اطراف چاه را صاف می‌کند و به سر کارش بر می‌گردد.

خنده مال یه نفره و گریه مال همه

در یکی از فرعی‌های خیابان چهارباغ چند مغازه ساعت فروشی کنار هم قرار دارند. به سراغ یکی از مغازه‌ها می‌رویم که مشتری ندارد اما مرد موگندمی و لاغراندام در مغازه حسابی سرگرم تعمیر ساعت است. آقای کریمی می‌گوید از سال ۶۰ مشغول مثل برادرهایش مشغول این کار شده است، البته این روزها کار سخت‌تر شده، چون تنوع زیاد و مدل‌ها متنوع شده، اما مهارت هم بیشتر شده است.

او ادامه می‌دهد: «قدیم شاید ۴ مدل ساعت بود، اما الان هرکدوم یه قصه‌ای دارن، به نظر من متنوع و سخت شده، یعنی بهتر شده. قیمتا هم فرق داره از ساعت چند میلیاردی هست ساعت چند هزار تومنی! این یکی دو سال شرایط خیلی سخت شده، چون پول تو جیب مردم نیست و مردم بیشتر باید پول خورد و خوراک و اجاره خونه بدن. وضعیت همه شغل ها هم بد شده و تورم همه چیزا تحت تاثیر قرار داده.»

سرش را به نشانه تاسف پایین می‌اندازد و دوباره مشغول کار می‌شود: «همه به هم ربط داریم، اینطور نیست که من خوشم باشه و بقیه ناخوش باشن، خنده مال یه نفره و گریه مال همه»

سر ظهر است و بوی گوشت و چربی در فضای اول دروازه دولت پیچیده. در مغازه بریان فروشی قدیمی و شناخته شده میدان، آقای مودب و برادرش مشغول راه انداختن مشتری‌ها هستند. مودب همینطور که با مهارت و سرعت ظرف‌های آبگوشت را پر و نان‌های چرب را روی سینی بزرگش جا به جا می‌کند می‌گوید: این مغازه از دوران پدر و پدر بزرگش بریان فروشی بوده تا الان. او هم سال‌هاست از ساعت صبح عصر مشغول کار است. آقای مودب یک پسر دارد که او هم از ۴ صبح تا ۹ صبح در همین مغازه کار می‌کند.

او معتقد است: «درست است که خدا روزی رسان است، اما وضع اقتصادی خیلی سخت شده، خانواده‌ها دیگه مثل قبل توان خرید ندارن، مثلا یه خانواده ۵ نفره وقتی میبینه نمیتونه ۵ دست بریون ۱۱۰ هزار تومنی بخره، مجبوره دو سه دست بخره و چندتا آبگوشت! زندگیا خیلی سخت شده، خدا هیچ پدری را شرمنده زن و بچه اش نکنه...»

در فضای سبز اول خیابان سپه آقای ابوطالبی ۵۲ ساله با دستکش‌های خیس و گلی مشغول جمع کردن برگ‌ها از کنار بوته‌های گل کنار شهرداری است. خیلی راحت سر حرف را باز می‌کند: « ۲۲ساله مشغول این کارم و روزی ۸ ساعت از ۵ صبح تا ۱ کار می‌کنم. کارم سخت هست، ولی به ما سختی کار نمیدن، به خدماتی‌ها میدن ولی به ما نمیدن.»

بدون اینکه اثری از آثار گرفتگی و ناراحتی در چهره‌اش نمایان شود ادامه می‌دهد: «۳ تا بچه دارم، اما خرجم درنمیاد، ماه قبلی همه جمعه‌ها را اومدم ولی فقط ۶ و ۵۰۰ حقوق گرفتم، به خاطر همین کارای دیگه هم میکنم مثلا خونه کاری چیزی گیر بیاد عصرا انجام میدم، ولی چاره‌ای نیست خرجا گرونه.»

به نام پدر، مهر، زحمت

از خیابان سپه می‌گذریم و وارد میدان نقش جهان می‌شویم. باران طراوت بی نظیری به میدان داده و از گوشه میدان صدای چکش قلمزن ها به گوش می‌رسد. در یکی از مغازه‌های راسته قلمزن‌ها، مرد جوان حسابی مشغول کار است، ۳۰ سال دارد و یک پسر ۳ ساله دارد. آقای شهبازی از ۱۵ سالگی وارد این کار شده، البته به گفته خودش قبلا مثل پدرش قلمزن بوده و بعد به مسگری علاقه پیدا کرده است.

وقتی می‌پرسم روزی چند ساعت کار می‌کنی با خنده جواب می‌دهد: «بعضی وقتا ۵ ساعت، بعضی وقتا ۲ ساعت، بعضی وقتام ۱۰ ساعت کار می کنم. خلاصه کار دست خودمه، اما بالاخره هر کاری سختی خودش را داره.»

این پدر جوان هم درباره سختی‌های کار و امرار معاش این روزها دل پری دارد: «به نظر شما الان چه بازاری خوبه؟ حتی مواد غذایی هم خوب نیست. در صورتی که صنایع دستی میتونست منبع ورود ارز به کشور باشه اما حمایت نمی شه! از کرونا به اینطورف که بدتر هم شده و بازار حسابی کساده، هر سال هم داره بدتر از سال قبل میشه!»

وقتی پول نیست...

از بازار مسگرها که بیرون می‌زنیم چشممان به درشکه چی‌های به خط شده میدان می‌افتد. چند مرد آتش کوچکی روشن کرده و کنارش ایستاده‌اند. وقتی می‌گوییم برای تهیه گزارش روز پدر آمده‌ایم بیشترشان توجهی نمی‌کنند، اما مرد جوان و درشت اندامی بالافاصله جواب می‌دهد: «روز مرد چیه، وقتی پول نیست دیگه روز مرد کجا بود! الان یه جفت جوراب ۵۰ تومنه! کدوم کارگری پول داره بخره؟ از ۸ صبح میام تا ۸ شب روزی ۱۲۰ هزار تومن هم مزدمه.»

می‌پرسم اسب و درشکه مال خودتونه؟ «نه بابا، کارگرم، بچه مشهدم و چند ساله اومدم اصفهان کارگری میکنم.»

نگاهی به درشکه‌های به خط شده می‌کنم و می‌پرسم مشتری هم دارید؟ «نه خانوم زمستونه، چه مشتری! فقط از خونه بیرون میایم هم حوصله خودم سر نره، هم صدای خانوم درنیاد! دوتا بچه دارم، کار نیست، از مجبوری میایم اینجا یه لقمه نون برای زن و بچه در بیاریم.»

به نام پدر، مهر، زحمت

ما فقط زنده‌ایم!

در بازار قیصریه مردی با کلاه پشمی و کیسه پارچه‌ای به دست، ورق‌های کاغذی را دست گرفته و مدام تکرار می‌کند: پاسور، پاسور، ورق، کاغذ... زن جوانی که از کنار مرد رد می‌شود به دوستش می‌گوید: کسی هم میخره؟ و مرد همینطور که رد می‌شود جواب می‌دهد: «بله که میخرن، مردم یکی از خوراکاشون ورقه، مثل ما نیستن، باغ دارن، میرن مهمونی، دورهمی، میخرن...»

می‌پرسم ورق دستی چنده؟

«۵۰، ۱۰۰، ۱۵۰، ۲۵۰ و دوباره شروع می‌کند به گفتن پاسور، پاسور...»

خودت هم بازی می‌کنی؟

«نه اینقدر از خودم بدم میاد که!»

روزی چقدر کار میکنی؟

یه روز ۱۰۰ تومن، یه روز ۲۰۰ تومن...

آقای دست باز از استان کهکیلویه و بویر احمد به اصفهان آمده، دور و بر ۵۰ سال سن دارد و ۷ سر عائله!

می‌پرسم خرج زندگیت درمیاد؟

«چه خرجی خانوم، ما فقط زنده‌ایم، زندگی که نداریم... قبلا کارگری و بنایی می‌کردم، کار دیگه‌ای نیست نکرده باشم، ولی چاره‌ای نیست زندگی را سخت کردن... پاسور، پاسور، ورق، کاغذ... گفتم که ما فقط زنده‌ایم خانوم!»

به نام پدر، مهر، زحمت

در یکی از گوشه‌های بازار، پیرمرد ۸۲ ساله‌ای در یک مغازه کوچک مشغول فروختن خوار و بار و آجیل است. به محض اینکه سلام و علیک می‌کنیم می‌گوید چیزی بردارید و بخورید. از پیرمرد خوش صحبت می‌پرسم روزی اوضاع کار و کاسبی چطور است و او با اطمینان جواب می‌دهد: «خوب، خدا میرسونه.»

آقای خسروی ۳ تا بچه دارد که هر ۳ ازدواج کرده‌اند و نوه‌دار است، اما هیچ‌کدامشان سراغ این شغل نیامده و دوست ندارند. می‌گوید خودش از ۱۰ صبح تا ۹ شب در مغازه است.

خودش با شوخی و خنده می‌گوید: «خونه بخابم که سخت‌تر میشه، زنم هی میگه اینا، بخر اونا بخر، اینجا که راحت‌ترم! اینجا باشم هم سرم گرمه هم بهتر از اینه که پول خرج کنم!»

از او هم درباره شرایط اقتصادی این روزها و مشتری‌هایش می پرسم، اما دوباره می‌گوید: «روزی را خدا میده. به نظرم خرید کردن مردم با قبل فرقی نکرده، قبلا پول نبود مردم چیزی بخرن، الان هم پول هست و همه چی هست، فقط گرونه، ولی بازم میخرن.»

تا خدا روزی رسونه، چرخ زندگی میچرخه

در همین بازار پر پیچ و خم، مغازه پر عطر و رنگی توجه‌مان را جلب می‌کند. مرد چهارشانه صاحب مغازه به گرمی از ما استقبال می‌کند. این کار شغل آبا و اجدادی‌اش بوده و خودش هم ۳۰ سال است مشغول این کار است و روزی ۸ ساعت کار می‌کند.

 آقا علاقه‌مندان که پدر دو بچه است، برایمان از تاثیر شرایط اقتصادی بر کسب و کارش می‌گوید و ادامه می‌دهد: «بیشتر جنسای ما از هند یا کشورای دیگه میاد، مثلا همین دیروز قیمت هل را گفتن ۹۵۰ ولی الان میگن یک و صد کمتر نمیدم! قدرت خرید مردم هم کم شده و دیگه مثل قبل نمیتونن خرید کنن. ببین این حرف که میزنم دلیل ناشکری نیست، چون رزاق کسی دیگه است، اما قدرت خرید مردم خیلی تغییر کرده! اگر از حساب و کتاب با چرتکه و ماشین حساب بخام بگم خرج زندگی در نمیاد، اما قربون خدا برم نمیدونم چطور میشه که زندگی میچرخه!»

از بازار و میدان بیرون می‌آییم و دوباره به مرکز شهر بر می‌گردیم. شهر هنوز در جنب و جوش است و خیابان‌ها شلوغ. کنار باجه بلیط فروشی پارک شهید رجایی دو راننده اتوبوس ایستاده‌اند. یکی مشغول نماز خواندن است و دیگری منتظر تا عقربه‌های ساعت روی ساعت ۱۴ جفت شود و حرکت کند. اول علاقه‌ای به گفت و گو ندارد، اما کمی بعد می‌گوید بیاید سوار شوید... پشت فرمان اتوبوس می‌نشیند و می‌گوید قبلا راننده ماشین سنگین بوده اما حالا چند سالی است راننده اتوبوس شهری شده. روزی ۱۶ ساعت کار می‌کند و درآمدش بد نیست ولی چیزی هم که باید باشد نیست. از سختی‌های شغلش درگیری با مردم سر کارت نزدن یا توقعات بی جا مثل پیاده و سوار شدن خارج از ایستگاه اتوبوس و از همه مهمتر ترافیک و شلوغی و رانندگی بد بعضی از مردم است.

آقای رحیمی که معتقد است این شغل باید جزو مشاغل سخت باشد، این را هم اضافه می‌کند که قبلا راننده ماشین سنگین بوده، اما به اصرار زن و بچه از آن کار بیرون آمده تا دور از خانواده نباشد، با اینکه درآمد آن کار بیشتر بوده، اما دردسرهای خودش را هم داشته است.

حالا دیگر خبری از باران نیست و آسمان دوباره صاف شده است. در یکی از کوچه‌های منتهی به خیابان اصلی،  نجیب الله مشغول رنگ کردن تیرآهن است. می‌گوید تازه یکی سالی می‌شود به ایران آمده و کارت اشتغال هم دارد. او که ۴۲ سال دارد و پدر دو بچه است، روزی ۸ ساعت کار می‌کند؛ از ۸ صبح تا ۵ عصر. درآمدش هم روزی ۲۵۰ هزار تومان است و راضی است.

به نام پدر، مهر، زحمت

با اینکه خیلی کم حرف است. اما اینطور توضیح می‌دهد که کار و درآمدش خوب است، اما سخت هم هست، ولی چه می‌شود کرد؟ باید خرجی زن و بچه و خانواده‌اش را دربیاورد.

هنوز با او خداحافظی نکرده‌ایم که چشممان به یک وانت سفید رنگ می‌خورد که چند متر جلوتر می‌ایستد و دنبال آدرس می‌گردد. پشت وانت نوشته شده:

فرزند ادب باش نه فرزند پدر

فرزند ادب زنده کند نام پدر را

همین یک بیت برای باز کردن سر صحبت با آقای مهدوی کافی است. می‌گوید حقوق بازنشستگی‌اش کم است، برای همین نصف روز اسنپ کار می‌کند، البته از صبح تا شب کار نمی‌کند چون توانش را ندارد.

او هم پدر ۳ تا بچه است که دوتا دانشجو و یکی دبیرستانی است و بعد با لبخند می‌گوید یکی از بچه‌ها هم در شرف ازدواج است.

درباره جمله پشت وانت که می‌پرسیم برقی در چشمانش می‌بینیم و می‌گوید: «شهر شلوغه اما خیلیا به این شعر توجه میکنن، خیلیا حتی می‌ایستن تشکر میکنن و میگن چیز قشنگی نوشتی، خیلیا هم تا چشمشون می‌افته حواسشون را جمع کمی کنند.»

روز هنوز به پایان نرسیده، اما در هر گوشه و کنار شهر داستان مردانی که از صبح تا پاسی از شب مردانه برای زندگی و آسایش خانواده‌شان می‌جنگند، ادامه دارد...

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha