ایسنا پلاس: فضای مجازی حالا وارد یک چالش جدید شده است. چالشی که با بحث و جدل میان وکالت دادن به پسر محمدرضا پهلوی و یا وکالت ندادن به او چند روزی است در جریان است. عدهای در فضای توییتر و اینستاگرام مدعی هستند که از آنجا که در آستانه یک انقلاب هستند، به شاهزاده رضا پهلوی وکالت میدهند تا نمایندگی آنها را در دوره گذار بپذیرد! موافقان این تفکر میخواهند با هشتگ #من_وکالت_میدهم! ترند شوند اما مخالفان با هشتگ #من_وکالت_نمیدهم روبروی این تفکر متاثر از شاهدوستی قرار گرفتهاند و میگویند چرا باید به کسی وکالت دهند که جز به یدک کشیدن عنوان «شاهزاده» کارایی خاص دیگری در این جهان نداشته است!
فارغ از اینکه تفکر شاهدوستی و سلطنتطلبی در تضاد کامل با دموکراسی است، این پرسش مطرح میشود که چرا عده کمی خاندان پهلوی را نماد آزادی میدانند و حالا از رضا پهلوی حمایت میکنند که در طول زیست چندین ساله خود نه یک مبارز سیاسی بوده و نه حتی یک فعال اجتماعی؟ خاندان پهلوی در زمان حکومت خود دقیقا به کدام مبارز سیاسی فضای جولان دادند که حالا رضا پهلوی ادامهدهنده چنین تفکری باشد؟ زندان اوین در کدام رژیم تاسیس و اداره شد؟ کیوان را چه کسی اعدام کرد؟ و چه کسی در روال عادی بازجویی انگشت وارطان سالاخانیان را شکست؟
زندان اوین و اسرار آن دیوارهای بلند!
زندان اوین و قصه آدمهایش این روزها نقل خیلی از محافل است. زندانی که همیشه داستانهای غمگینی از آن میشنویم دقیقا در زمان حکومت پهلوی تاسیس شد!
«اوین» که از آن به عنوان بزرگترین زندان سیاسی ایران یاد میشود، در سال ۱۳۴۰ کلنگ خورد و در سال ۱۳۵۰ از آن بهرهبرداری شد. پیش از انقلاب اسلامی ایران، اوین مستقیما توسط ساواک اداره میشد. با آنکه ساختمان اولیه زندان اوین شامل بیست سلول انفرادی و دو بند عمومی فقط برای ۳۲۰ نفر ساخته شده بود، در طی سالهای بعد به ساختمانهای زندان چند بار اضافه شد به طوری که در سال قبل از آغاز انقلاب اسلامی تعداد سلولهای انفرادی تا پنج برابر (یعنی یکصد سلول انفرادی) در بند ۲۰۹ افزایش یافت. همین بند سه طبقه شامل شش اتاق بازجویی در زیرزمین آن بود.
یک حیاط اعدام، یک دادگاه و بندهای جداگانه برای زنان و زندانیان عادی هم ساخته شدند. مجموع این ساختمانها دارای ظرفیت اسمی بالای یکهزار و پانصد نفر بودند اما تعداد زندانیان اوین بیش از دو برابر این ظرفیت اسمی بود. شرایط زندان اوین از نظر سختگیری با زندانیان بهمراتب بدتر از زندانهای بزرگ دیگر ایران بود اما از نظر غذا و سرویسهای بهداشتی بهتر بود. زندانیان سیاسی از طیفها و گروههای مختلف مخالف حکومت پهلوی بودند. مسنترین زندانی سرتیپ علی اکبر درخشانی بود که در ۷ فروردین ۱۳۵۷ در سن ۸۲سالگی توسط ساواک دستگیر شد و همان شب در زندان اوین درگذشت.
وارطان سالاخانیان و جمجمهای که با مته سوراخ شد!
شاید شعر معروف شاملو به نام «وارطان» را خوانده باشید. وقتی ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۳۳وارطان سالاخانیان در زندان شکنجه میشد، احمد شاملو همبند او بود. شاملو وقتی ایستادگی و سکوت وارطان در مقابل ساواک را دید، شعر «وارطان سخن نگفت» را در رثای او سرود؛ اما به وارطان چه گذشت؟
وارطان سالاخانیان پس از اینکه از زادگاهش تبریز به تهران مهاجرت کرد، از طریق رانندگی اتوبوس خرج خانوادهاش را میپرداخت. او خیلی زود جذب تنها جریان متشکل چپ در آن زمان یعنی حزب توده شد و در سال ۱۳۳۱ به این حزب پیوست. بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، وارطان به فعالیت خود به صورت مخفی ادامه داد. فعالان چاپخانه حزب توده به انتشار نشریه مبادرت و در سطح جامعه پخش میکردند. برای دستگاه پلیسی کودتا کشف و نابود کردن این چاپخانه در راس تمام فعالیتها قرار گرفته بود.
نزدیک به یک سال از کودتای ۲۸ مرداد میگذشت ولی هنوز چاپخانه انتشار «نشریه رزم» کشف نشده بود. در غروب ششم اردیبهشت سال ۱۳۳۳، مأموران کودتا به طور اتقافی به اتومبیلی که وارطان سالاخانیان و کوچک شوشتری در آن بودند در دروازه دولت، ایست دادند. پس از ایست وارطان به پرسشهای مأموران پاسخ داد و کوچک شوشتری بدون اینکه هیچ رفتار مشکوکی از خود نشان دهد، در ماشین نشست. مأموران از وارطان خواستند که صندوق عقب ماشین را باز کند تا مورد بازرسی قرار گیرد. آنها به محض بازکردن صندوق عقب ماشین، با انبوهی از نشریههای «رزم» ارگان جوانان حزب توده مواجه شدند.
وارطان و «کوچک» را به سرعت به فرمانداری نظامی انتقال دادند تا پس از بازجویی بتوانند محل چاپخانه را کشف کنند. شکنجهها روی این دو نفر شش روز ادامه یافت. پس از ۶ روز، «کوچک شوشتری» بدون کوچکترین اعترافی، در اثر شکنجه جان سپرد.
پس از شهادت کوچک، وارطان به شکنجهگران گفت : «حالا خیالم راحت شد. من میدانم و نمیگویم. هر کار میخواهید، بکنید.»
بعدها یکی از شکنجهگران، به صحنهای از شکنجههای وارطان اعتراف کرد و گفت: «انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت میشکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی، حرف نمیزد. وارطان گفت: میشکند با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. خشمگین شدم. مرا مسخره میکرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت: دیدی گفتم میشکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند میزد!»
در ۱۱ اردیبهشت (روز جهانی کارگر) وارطان در زندان، روی درِ سلول رِنگ گرفت و به شادی پرداخت؛ که فورا توسط شکنجهگران به شکنجهگاه برده شد و چنان مورد شکنجه قرار گرفت که ۲۴ ساعت بیهوش بود.
سرانجام در روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳، مأموران حکومت پهلوی، جمجمه وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در بدنش نمایان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پایان دادند. عوامل رژیم شبانه جسد وارطان و کوچک را در رودخانه جاجرود رها کردند تا اینگونه وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شدهاست. چند روز بعد جنازهها کشف شدند.
خسرو گلسرخی و آن شب تیرباران!
خسرو گلسرخی، شاعر، روزنامهنگار و نویسنده مارکسیست بود و در سال ۱۳۴۷ بخش هنری روزنامه کیهان را سردبیری میکرد.
در نیمه نخست دهه ۱۳۵۰، جنبش چریکی در ایران پا به عرصه وجود نهاد و اعضای این گروهها به مبارزه مسلحانه با حکومت شاه معتقد بودند، یکی از آنها سازمان چریکهای فدایی خلق بود که توانسته بودند، نظر بسیاری از افراد انقلابی و تندرو را به خود جلب کنند. مشهورترین هستهای که برخی از اعضای آن به فداییان گرایش داشتند، اما ارتباط مستقیم و آشکاری با آنان نداشتند، گروهی بودند که با دو چهره مرکزی خود، گلسرخی و کرامت دانشیان شناخته میشدند. این گروه ۱۲ نفر بودند که همگی به اتهام توطئه برای آسیب رساندن به خانواده سلطنتی در سال ۱۳۵۱، بازداشت شدند. دستگیری افراد بدنبال لو رفتن کرامت دانشیان توسط امیرحسین فطانت صورت گرفت.
محاکمه این افراد در یک دادگاه نظامی در اواخر سال ۱۳۵۲ برگزار شد که از تلویزیون ملی اجازه پخش داشت اما به یک جنجال تبدیل شد. تعدادی از اعضای گروه به اتهامات خود که مدارک ناچیزی برای آن وجود داشت، اعتراف کرده و از شاه طلب بخشش کردند. اما ۵ نفر شامل گلسرخی، دانشیان، طیفور بطحایی، عباسعلی سماکار و رضا علامهزاده، حتی پس از شکنجه شدید، حاضر به اعتراف نشدند. به نظر میرسید که گلسرخی ساواک را فریب داده باشد. گلسرخی و دانشیان از این واقعیت که جریان دادگاه از تلویزیون پخش میشد، استفاده کرده و به جای اعتراف به اتهام مورد نظر، رژیم را تقبیح و محاکمه کرده و از عقاید خود مبنی بر مارکسیسم و انقلاب دفاع کردند.
خسرو گلسرخی در دفاعیات خود در دادگاه گفت: «من که یک مارکسیست- لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم. زندگی مولا حسین (ع) نمودار زندگی اکنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین (ع) و پایداری او بود، نه حکومت یزید! آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند راه مولا حسین(ع) است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است؛ و ما نیز چنین اسلامی را اسلام حسینی و اسلام علی(ع) را تأیید میکنیم.»
در نهایت از آنجا که خسرو گلسرخی حاضر به عذرخواهی از شاه نشد، بامداد بهمنماه ۱۳۵۲ تیرباران شد. گلسرخی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا ردیف ۸۴ شماره ۱۹ به خاک سپرده شد که محل دفن بسیاری از کسانی است که در مبارزه با حکومت پهلوی جان باختهاند.
«کیوان» و آن شبی که ستاره شد!
هوشنگ ابتهاج، شعر معروف «کیوان ستاره شد تا شب گرفتگان راه سپید را بشناسند... کیوان ستاره شد که بگوید آتش آنگاه آتش است...» برای رفیق شفیقش مرتضی کیوان سروده بود که به دست رژیم پهلوی تیرباران شد.
مرتضی کیوان اولین ویراستار ایرانی و پایهگذار انجمن ادبی «شمع سوخته» و همچنین در دوران وزارت دکتر فاطمی، معاون وزیر در وزارت راه دولت مصدق بود. کیوان به ادبیات روسیه تسلط کامل داشت و نوشتارهای بسیاری درباره آن نوشت. مدیریت داخلی مجله «بانو»، دبیری مجله «جهان نو» و عضویت در هیئت تحریریه مجله «کبوتر صلح» در دهه ۱۳۲۰ و آغاز دهه ۱۳۳۰ از عمده مسئولیتهای فرهنگی و روزنامهنگاری او بود.
مرتضی کیوان از سال ۱۳۲۴ به عضویت حزب توده درآمد. او یک عضو حاشیهای و بدون تشکیلات در حزب محسوب میشد اما خانهاش پناهگاه اعضای حزب و فراریان بود. او مسئول صیانت از سه تن از افسرانی میشود که به طور غیابی محکوم بعه اعدام شده بودند. همین موضوع عامل دستگیری بیدرنگ کیوان میشود. مامور ساواک طی بازجویی از کیوان موفق نمیشود و برای همین مفاصل انگشتانش را دانهدانه میشکند. او بیهوش میشده و دوباره که نوبت انگشت بعدی میرسیده، با لبخند شاید هم با قیافه جدی و دردناک به شکنجهگرش میگفته: «آخه این انگشتِ، میشکنه...»! شکنجهگر تمام انگشتهای کیوان را خرد و هر دو چشمش را با لگد کور کرد و مفاصل بازوهایش را هم شکست. کیوان در نهایت با بدنی خرد شده و بیجان اعدام شد...
من وکالت میدهم!؟
به نظر میرسد، وکالتدهندگان به شاهزاده پهلوی به متهای وکالت میدهند که جمجمه وارطان سالاخانیان را سوراخ کرده است. به دستی وکالت میدهند که تکتک مفاصل مرتضی کیوان را خرد کرد و به تفنگی وکالت میدهند که در آن شب سرد، پیکر خسرو گلسرخی را تیرباران کرد...
انتهای پیام
نظرات