به گزارش ایسنا، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «نشستهام به شماره کردن پیامهای نخوانده. به اندازه دو سه ساعت از فضای مجازی دور بودهای و در همین فاصله چهار، پنج شهر سقوط کرده و دوباره فتح شده و به چند مدرسه حمله شده و به نمازگزاران چند مصلی با ادوات زرهی یورش بردهاند. همچنین روایت و تحلیل و آسیبشناسیای است که از در و دیوار صفحات بالا و پایین میرود و فیل را در پراید میکند و قناری را رنگ.
«ناگهان با دیدن نوتیفی چشمانم برق میزند» عنوان یادداشتی است از رضا امیرخانی؛ یکی از نویسندگان محبوب دوران جوانیام. زمانی با رمانهایش همسفر انسان عصر انقلاب اسلامی میشدیم. تکنگاریهای خلاقانهاش هم هر کدام رهیافت تازهای به آنسوی مسألههای دورانمان بود. نوشتهاش را به سیاق همان روزها آغاز کرده و شروع کرده به کیسه کشیدن فرهنگ و جامعه. چرک است که فتیله میکند و از سر شانه، جلوی چشم مخاطب میآورد. از مصائب گشت ارشاد میگوید و کلاف سردرگم بازی نکردن جلوی حریف صهیونیستی؛ از قاتق نان شرف و عزتمان که شده قاتل جان عِرض و وحدتمان؛ از هاله مقدسی که نمیدانیم کی و چگونه دور سر جایی مثل نیروی انتظامی سبز شد و مأموریتش را از حفظ کیان نظام، به خرج کردن آبروی انقلاب برای بقای خود تغییر داد.
نشستهام به شماره کردن دردهایی که میگوید و غوطه میخورم در زمینهها و زمانههای هر یک، به سالهای ۵۷ و ۶۷ میاندیشم و اتفاقات سال ۷۸. خیره میشوم به اتفاقات سال ۸۸ و آنچه بر ما در آن سال رفت. فکر میکنم به ۹۶ و البته، به ۸۴! با خودم میگویم قیاس خمس و حجابش فانتزی نیست؟ خودم جواب میدهم که نه، مقدمه است، میخواهد فضاسازی کند و در این لحظههای خطیر، نبض مخاطب را بگیرد برای حرفهای مهمتر. او امیرخانی است و قدر این لحظهها را خوب میداند. اما با مغالطه اکراه فیالدینش چه کنم؟ باز میگویم سخت نگیر، غلط مصطلح است، خیلیها این اشتباه را میکنند، برو جلوتر. به ۹۸ فکر میکنم و البته ۸۴!
میرسم به حرفهای جدیدترش؛ باورم نمیشود. بازمیگردم و دوباره میخوانم! به او اگر باشد، طراح پروژه «سلام فرمانده» را احضار میکند؟! این لغزش فکری از سنخ همان لغزش نگارشی است که «سلام فرمانده» را به اشتباه «سلام بر فرمانده» نوشته و نباید جدیاش گرفت؟ باز هم گربه است؟ واقعاً سرود خواندن جماعتی برای امام زمانشان را به منزله دوگانهسازی و روبهروی هم قراردادن مردم فرض گرفته؟
دریبلزدن روی کاغذ و منبر
بهراستی اینها از ذهن خلاق امیرخانی میتراود؟ خب، در اینجا او که مهندس است و آمار حسابهای بانکی را دارد و میتواند با اعداد و کلمات، سامانه برداشت خمس از اموال مردم را برای مؤدیان طراحی کند، پس چرا به آن طرف ماجرا فکر نمیکند؟ چرا به این فکر نمیکند که اگر خواندن یک سرود میتواند خشم عدهای را برانگیزد و «مردم» را در برابر «مردم» قرار دهد! خب این نیروی دوگانهسازی در خود دعای فرج و خواندن جمعی آن هم هست. پس سامانه نخواندن آن را هم طراحی کنیم! دارم به اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر فکر میکنم؛ و به ۸۴!
این نیرو در خواندن نماز جماعت و راهپیمایی روز قدس و پرفروششدن کتابهای نویسندههای محبوبمان در دهه هشتاد هم بود. آنجا چرا از ترس خشم عدهای و ایجاد دوگانگی، جلوی چاپ آن کتابها را نگرفتیم؟ میروم جلوتر و شگفتزدهتر میشوم! علی کریمی سلبریتی اصیل است چون ۸۰ میلیون را دریبل زده است و محمود کریمی نه، چون مداح است؟! دارد با ما شوخی میکند؟! پناهیان و کریمی ۸۰ میلیون را در نوحهخوانی و منبر دریبل نزدهاند و هزاران ذاکر بیاستعداد و بدصدا و هزاران طلبه بیمزه و کمذوق را پشت سر نگذاشتهاند تا رسیدهاند به اینجا؟ هلیبردشان کردهاند در این نقطه؟ ولو اینکه امروز من از صداوسیمای هیچکدامشان خوشم نیاید! مگر دریبلزدن فقط مختص مستطیل سبز است؟ خود امیرخانی عزیز در دهه هشتاد چند نویسنده نابلد و خشکقلم را دریبل زد تا شد سلبریتی و جوان مؤمن انقلابی نسل ما؟ خودش مگر شرح نداده در شعر دریبلزن خوبی نبوده و به اشاره پیری رهایش کرده و به میدان داستان آمده؟ خود مرا چند شاعر خوشقریحهتر و خلاقتر دریبل زدهاند و پشت سر گذاشتند؟ باید انکارشان کنم؟ پس این دوگانه «سلبریتی اصیل» و «جوان مؤمن انقلابی» از کجا درآمد؟ خواندن سلام فرمانده دوگانهسازی است و این مرزکشیها وحدتآفرین؟
اصلاً همه اینها درست! کریمی و پناهیان و امیرخانی، جوان مؤمن انقلابی و غیر اصیل، کریمی و افشار و صدفبیوتی، سلبریتی واقعی! کلاه از سر برداشتن نویسنده خلاق و هوشمند سالهای جوانیام را برای یک اکانت فروختهشده چه کنم؟ این را کجای دلم بگذارم؟ واقعاً دارد با ما چه کار میکند؟ میگوید چون کریمی ۸۰ میلیون را دریبل زده، حق دارد اکانتش را بفروشد و باید برای رسانهشناسی خریدارش هورا کشید؟ یعنی برای او، «تو خفه بینظیر» یک اکانت فروشی و فیک، به بصیرت جن و انس میارزد؟ اینها را امیرخانی مینویسد؟ دلش را اکانت کاربری برده که تا دیروز فرق جملات کوروش و نهجالبلاغه را نمیدانست و امروز جنگ شناختی میکند؟ گیرم کریمی سیاهکار که از روی خالبازیاش خانهاش را به این و اکانتش را به آن فروخته و کلاه ۸۰ میلیون را برداشته، اینقدر قالتاق هست که حق داشته در فدراسیونی صندلی را از زیر قالتاقهای دیگر بکشد، گیرم فدراسیون قالتاقها ملک طلق او، آخر یک اکانت فروختهشده چطور میتواند قاپ نویسنده باهوش ما را بدزدد؟
درک هندسه زشتی مهندسی
اصلاً به مضامین توئیتها و طراحیاش برای جنگ داخلی و آموزش نبرد خیابانی و تهییج جامعه به آشوب و شورشاش هم کاری نداریم، نازشست دریبلهای فروشنده قبلی اما با این دریبل ضایعی که به جوان مؤمن انقلابی سالهای قبلمان زده چه کنیم؟ ما که دست کم عکسهای گلکوچکش را در حیاط حوزه هنری با مؤمنی و شاکری و بایرامی و دیگران دیدهایم! دارد با خاطرات ما چه کار میکند؟
خانواده مرحومه از چوب حراجی که به آبرویشان زدهاند فغان میکنند و آقای گلمان استوری پشت استوری برای قتل عزیزشان میگذارد، آنوقت ایشان پیشنهاد عضویتش را در کمیته حقیقتیابی میدهد؟ واقعاً دوربین مخفی است؟ مگر در دوره انتقالی قدرتایم؟ مگر وسط بحران روآنداییم؟ مگر در شرایط از هم پاشیدن نظام فضایی و زیرساختهای اداری و جنگ داخلی میان قبایل مسلحایم؟ گیرم آقای گل هم شوتهایش از ۸۰ میلیون قشنگتر بوده؛ محق میشود که با استوریهایش کشور را به سمت آشوب داخلی هل بدهد و برای عضویت در کمیتههای حقیقتیابی باجخواهی کند؟ واقعاً سطح آیکییویی که ازش سخن میرفت در این حد است؟ با این بهره هوشی مدعی بیپرنسیبی رئیسی و دولت اوییم؟ الان سطح هوشی آقای رئیسی چقدر است؟ اصلاً مظنه هوش امروز چند بوده؟
دارم به ۷۰ فکر میکنم و به ۸۰؛ و البته ۸۴! انگار چارهای نیست. باید حرفش را بپذیرم. راست گفته. همه چیز از ۸۴ شروع شد. زمانی که در یکی از باشکوهترین و امیدبخشترین انتخابات ایران، نامی از صندوقهای رأی بیرون آمد که کمترین نسبت را داشت با اراده سیاهکارها و خالبازها و بیشترین تناسب را با خواسته ولینعمتان انقلاب. حالا ظاهرش و طبقه اجتماعیاش آن روز به مذاق من خوش نمیآمد، خب نیاید. حالا بعد از آنکه در آن بازی همه رقبایش را دریبل زد، امروز تصمیم گرفته مثل اکانت کریمی، تمام هویت و حیثیتاش را بفروشد و بایستاد کنار همه آن مجامر و اراذلی که از آن سو یا این سوی مرز دارند پنجه به چهره انقلاب میکشند، خب بگیرد! چه ربطی به آن روزهای روشن و افتخارآفرین دارد؟
چون دایی زمانی قشنگ گل میزد، امروز باید حیثیت دستگاه قضا را ریخت به پایش و چون امروز آشیخعبدالعالی نامی از گذشتهاش پشیمان است، باید به انکار تاریخ یک ملت پرداخت؟ واقعاً مسأله مشارکت مردم است و حضورشان در صحنه؟ که باید هم باشد و افسوس به اشتباهاتی که در این یک دهه رخ داد؛ اما اگر مسأله مردم است، چطور میشود ماجرا را از ۸۴ شروع کرد؟ اگر مهندسی صحنه بد است، که بد است و هزار افسوس، پس چرا در همه آن هشتسالی که مصلحت به پای مهندسی رأی یکی از خالبازترینها نشست، صدایی برنخاست؟ پیش از آنش برای جابهجایی ساعت اذان هم یادداشتهای تحلیلی و تهدیدی از نویسنده محبوبمان میخواندیم؛ در آن هشتسال بعدی لیاقت شنیدن گوشهای از آن نقدهای داغ و خلاقانه را نداشتیم؟ واقعاً باور کنیم که مسأله فقط حضور مردم است؟ چون نویسنده محبوبمان سطح هوشی اعضای دولت را در مشتاش دارد، ما هم باید تخمین سطح هوشیمان را دودستی بسپاریم به او؟ نکنید این کار را با ما!
از آزادی کیلوبایتی تا آزادگی انسانی
باور کنیم نقد خشنی که در «رهش» بر سر اداره شهر تهران آوار شد و در آخر برای تکمیل کارش از بلندای پلی بر آن خود را خالی کرد و هم متروپلی بیروح و همشأن داستاننویسی و نویسندگی را به گند کشید، به ادعای نویسنده، از بغض مدیریت تکنوکراتی جناب شهردار وقت بوده؟ باید به بهانه الگوی تکنوکراتیاش بر سر این مدیریت فلان کرد، اما در برابر جنس اصلی و نسخه دست اول، یعنی سرنمون همه مدیران تکنوکراتی دیگر، حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی، تا بلغ ما بلغ کرنش نمود و در تمجید و ستایشاش قلم فرسود و به افتخارش تمامقد برخاست؟ باور کنیم همه اینها را؟
باور کنیم که نویسنده هوشمندمان خطاب به نسل جدید میگوید آزادی تو امروز وابسته به سرعت نت توست؟! همو که همین چند سطر پیش داشت برایمان از تناقض روش و هدف داد سخن میداد و با مثالهای جالب، دست کم هوشان را رو میکرد؟ بهراستی این نسل در چشم نویسنده محبوب و خلاقمان مدیون فناوری است و آزادیاش وابسته به سرعت نت! افسوس به حال چنین نسل و ملتی که به آسانی بشود با بستن شیر اینترنت، آزادیاش را از او گرفت. ننگا به آزادی و شرفی که واحد سنجشاش کیلوبایت در ثانیه است و میشود شل و سفتاش کرد! حاشا و کلا که این نسل آزاده و آیندهساز و وارث انقلاب، آزادی را چنین بفهمد. او آزاده است، ولو با قطع نت در داخل و قطع همه شریانهای حیات اقتصادیاش در خارج و جمع شدن همه احزاب پشت خندقها و سیاه شدن آسمان از نعرههای کرکننده همه اکانتها و روباتها و ترولها و صفحات سنگینوزن کریهترین رجالهها و فاجرههای عالم.
واقعیت آن است که مسأله نه از ۱۳۶۷ شروع شد و نه از ۱۳۷۸؛ از ۱۳۳۲ شروع شد؛ از زمانی که قهرمان بازگشته از فرنگ، برای گلاویز شدن با دولت بریتانیا، چشم امید به کمکهای آمریکا دوخت و ایران را کرد سلسلهجنبان نقشههای امپریالیسم جدید و الگوی کودتا در آن بدل شد به سرمشق کودتاهای بعدی در اقصینقاط جهان. آغاز ماجرا از خیانتی بود که در حق آیتالله کاشانی شد و از جایی که دکتر شریعتی با خون دل نوشت: «ادعا میکنم که در تمام این دو قرن گذشته، در زیر هیچ قرارداد استعماری، امضای یک آخوند نجفرفته نیست، در حالی که در زیر همه این قراردادهای استعماری، امضای آقای دکتر و آقای مهندس فرنگرفته هست؛ باعث خجالت بنده و سرکار!» همان کاشانیای که اگر نه امام زنده، دست کم امام درگذشتهای که بسیاری دل در گروش دارند و البته هیچگاه موزهای نخواهد شد، در پاسخ اهانت جبهه ملی به او گفت: «اینها تفالههای آن جمعیت هستند که حالا قصاص را، حکم ضروری اسلام را غیرانسانی میخوانند!»
اهتزاز پرچم سرخی بر سر دار
نه، مسأله نه از ۱۳۸۴ شروع شد و نه از ۱۳۸۸؛ شروع مسأله از ۱۲۸۸ بود. از همان تاریخی که جلال آل قلم، در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران در شرحاش نوشت: «از آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از ۲۰۰ سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.»
شروع ماجرا از آن پرچم سرخی بود که حضرت روحالله، همو که گویا بسیاری هنوز دل در گروش دارند، گفت: «جرم شیخ فضلالله بیچاره چه بود؟ جرم شیخ فضلالله این بود که گفت قانون باید اسلامی باشد. جرم شیخ فضلالله این بود که گفت احکام قصاص غیرانسانی نیست. اما انسانی است که او را دار زدند و از بین بردند و شما حالا به او بدگویی میکنید؟»
دارم به همه این سالهای عجیب میاندیشم و گمان میکنم حق با اوست. درست میگوید. جمهوری اسلامی در این سالها هیچگاه عقبنشینی را نیاموخته. ولو فریادهای زردِ «داری اشتباه میکنی» کپتَن و «دوربرگردان» را رد نکنی، گوشهایش را بخراشد. خوب میداند که دورِ دوربرگردان نیست. اصلاً همۀ این نشانهها یعنی داریم به دور آخر نزدیک میشویم. یعنی محکم بنشینید. بله همیشه خط را نگه داشته تا آخرین قطره خون، اما نه با نتیجه مغالطهآمیز عقبنشینی. وقتی تا آخرین قطره خون میایستی، دیگر چیزی در شریانهایت نداری که بخواهی کیلومترها عقب بنشینی. خط را نگه داشته تا آخرین قطره خون، حتی اگر مجبور شده باشد نعشاش کیلومترها را همانند لاله صحرا فرش کند. به قول وصالی، ننگ بر جنازه پاسداری که توی خشاب اسلحهاش فشنگ مانده باشد!
جمهوری اسلامی با همین دهه هشتادیها، با همین نسلی که «سلام فرمانده» میخواند و ترانه «برای» شروین را و دلش از خیلی چیزها خون است، بازو به بازوی همینها و با سپردن انقلاب به دست همینها و در کف همین خیابانها، ولو با بغض و گلایه از هم و دلخوریهایی که شاید برطرف شود و شاید نه، همچنان میایستد و همچنان میپاید و از دست هیچ اکانت فروختهشده و هویت فروختهشده و شرف فروختهشده و خبرنگاران فروشی با پول سعودی و ستارههای فروشی با پول ملکه و سرکردههای این نبرد سهمگین احزاب و ابزارهای پیچیده رسانهای و شناختی و ترکیبیشان هم کاری برنمیآید؛ انشاءالله.»
انتهای پیام
نظرات