«رفته بودم جلسه دفاع یکی از دوستام، دانشگاه آزاد قزوین. حدود ساعت یازده، یازده و نیم داشتم برمیگشتم تهران. بعد از هشتگرد، دیدم یه پراید از پشت هی چراغ میده. توی آینه نگاه کردم، دیدم انگار سه نفر سوار ماشینن. پامو رو گاز فشار دادم. تویوتا دارم. سرعتش خوبه. دیدم هر چی تندتر میرم، پرایده هم پابهپام داره میاد. خداییش فکر نمیکردم پراید انقدر خوب بره. خلاصه هی میومد کنارم، اشاره میکرد که بزن کنار. منم چون تنها بودم و ظاهرشون هم تابلو بود، حدس میزدم که دزد باشن. خلاصه همینجوری کشوندمشون تا نزدیکیای پل حصارک. عین این فیلمای تعقیب و گریز بود. فقط مدام از توی آینه نگاه میکردم که ماشینی از پشت سر بهم نزنه و فورا تغییر لاین میدادم. یه لحظه اومد توی لاین سرعت که منحرفم کنه، فرمونو گرفتم روش. زد روی ترمز، از پشت یه پیکان کوبید بهش. منم نتونستم کنترل کنم، گلگیرم گرفت به نیوجرسی و وایسادم. بلافاصله پیاده شدم و سوییچ رو برداشتم، درِ ماشینو قفل کردم. اتفاق عجیبتر این بود که سرنشینای پراید به جای اینکه درگیر تصادف خودشون بشن، پیاده شدن اومدن سمت من و شروع کردن به کتکزدن. توی همین حین، گشت پلیس رسید و دوتاشون فرار کردن اما پلیس تونست یکیشونو بگیره.»
«محمد» هنوز هم با به یادآوردن این حادثه که حدود سه هفته قبل اتفاق افتاده، تیک عصبی میگیرد: «قشنگ اومده بودن با خیال راحت، ماشین رو بدزدن. شانس آوردم. وقتی رفتم کلانتری، گفتن خدا رو شکر کن با قمه و چاقو نزدنت. انگشتم ورم کرده بود و درد داشت. رفتم بیمارستان، فهمیدم شکسته. گچ گرفتم. ماشینمم دادم تعمیرگاه، هزینهش خیلی زیاد شد. از دزد که پول درنمیاد. دادم رفت. اون یارو هم فعلا بازداشته ولی بعید میدونم به جایی برسه. اون لحظهها و بعدش فقط خوشحال بودم که زن و بچه همراهم نبود وگرنه نمیدونم چه جوری میخواستن با آسیب روانی این اتفاق کنار بیان.»
***
«همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. با هزار بدبختی، خونوادههامونو راضی کردیم به ازدواج. بالاخره با زور و زحمت تونستیم ۱۵ سال پیش یه خونه نقلی اجاره کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون. خوشبختترین آدمای دنیا بودیم. کمکم به فکر بچه افتادیم. چند بار تلاش کردیم اما نشد. هر روز از این مطب به اون مطب، از این کلینیک به اون کلینیک، از این مرکز ناباروری به اون یکی، هی کارت بکش، پول بده، دارو بگیر، آخرشم هیچ. پولی که رفت به جهنم، اون ناامیدیه کلافهکننده بود. انگار با خودمون سر لج افتاده بودیم که حتما باید بشه. این وسط، حرف و زخم زبون هم که تا دلت بخواد بود. از اینکه «خدا میدونه مشکل از کدومشونه» تا «حالا چرا نمیرن یه بچه از پرورشگاه بیارن اینقدر خودشونو اسیر این دکتر اون دکتر نکنن»، هر روز و شب مث خنجر توی جونمون مینشست اما با هم قرار گذاشته بودیم یه گوشمون در باشه و یه گوشمون دروازه. میخواستیم بچه خودمونو داشته باشیم، اونم کاملا طبیعی. مثل بقیه. نمیدونم، شاید اگر عقل الان رو داشتیم اون همه اصرار نمیکردیم اما خب مگه چند سالمون بود؟ بزرگترامون هم که به جای بزرگتریکردن، فقط نیش و کنایه و چرت و پرت بلد بودن. خلاصه ۵ سال تموم تلاش کردیم تا آذر ۹۲ که بالاخره اون روز قشنگ رسید و بیبیچک ما هم دو خطه شد. نمیدونستم چه جوری به شوهرم خبر بدم. تمام وجودم هیجان بود. وقتی بهش زنگ زدم، اونقدر صدام میلرزید که اولش فکر کرد اتفاق بدی افتاده ولی بعدش که گفتم، جفتمون از خوشحالی تا چند دقیقه پشت تلفن فقط گریه میکردیم. شادی داشت از در و دیوار خونمون میبارید. همه حواسشون به من بود. هر چی دوست داشتم سریع برام مهیا بود، تا بلند میشدم دو نفر نیمخیز میشدن که کمک کنن یا ببینن اگه چیزی میخوام برام بیارن. عین شاهزادهها. جوری که دوست داشتم این دوران بارداری تا ابد ادامه پیدا کنه.»
چشمهای «نسیم» از اینجا به بعد پر میشود: «تقریبا هفته بیستم یا بیست و یکم بارداریم بود. یه شب مثل همیشه همسرم چراغا رو خاموش کرد، یه لیوان آب برام آورد، یه کم حرف زدیم و از کارایی که باید واسه بچه کنیم حرف زدیم، بعد خوابیدیم. نمیدونم چند ساعت بود خوابیده بودم که یه صدایی شنیدم. اتاق خوابمون یه بالکن کوچیک داشت. یه قامت سیاه، با کلاه و ماسک و دستکش خیلی راحت از بالکن وارد اتاق خواب شد. هر چی زور میزدم نمیتونستم جیغ بزنم یا کاری کنم. از طرفی میترسیدم سر و صدا کنم، همسرم بیدار بشه، با دزد درگیر بشه و بلایی سرش بیاد. انگار که بخوام خودمو بزنم به خواب، چند دقیقه بیحرکت موندم. اومد بالای سرم از روی میز توالت، یکی دو تا تیکه طلا و ادکلنی که برای سالگرد ازدواجمون هدیه گرفته بودم برداشت. دیگه نفهمیدم چی شد. شاید بعدش کلا یک دقیقه هم نشد که از درِ خونه زد بیرون و من تازه انگار به خودم اومده باشم و جرات پیدا کرده باشم با تمام توان جیغ زدم. همسرم آشفته و داغون از خواب پرید. ماجرا رو بریدهبریده و با گریه براش تعریف کردم. اصلا براش مهم نبود که دزد اومده. فقط میخواست من آروم باشم و نترسم. اما خب من دیگه ترسیده بودم. خیلی هم ترسیده بودم. اونقدر که شاید کمتر از یک هفته بعد، بر اثر اون استرس شدید بچه سقط شد و انگار اون دزد دیگه نه فقط چند تا تیکه طلا و یه ادکلن، که کل زندگیمونو دزدید.»
حالا دیگر راحت گریه میکند: «زندگیمون بعد از اون اتفاق هیچوقت مثل قبل نشد. نه اینکه علاقهمون به هم کم شده باشه اما انگار یه گودال خیلی عمیق توی رابطهمون کنده شد؛ گودالی که هر چقدر هم میخوایم نادیده بگیریمش، یه جاهایی پامونو میکشه سمت خودش و حس میکنیم داریم سقوط میکنیم. تا مدتها پیش تراپیست میرفتم. یه کم بهتر شدم اما دیگه حال و هوای بچهدار شدن و اون ذوق و شوق برای همیشه از بین رفت. اونقدر این هراس از اتاق خواب برای من عمیق بود که با وجود بیپولی و اوضاع خراب اقتصادی مجبور شدیم خونهمون رو عوض کنیم و با هزینه بیشتر، یه جای دیگه اجاره کنیم. اصلا شما فرض کن دزد رو بگیرن و طلاها و ادکلن منم برگردونه. بچهم چی؟ اون همه بدبختی که بعدش کشیدیم چه جوری جبران میشه؟ زندگیمون چه جوری برمیگرده سر جای درستش؟ با چقدر پول؟ اصلا اینا هیچی، الان شاید حدود هفت هشت سال از اون اتفاق میگذره ولی من هنوز از تاریکی، اتاق خواب و حتی بالکن میترسم. شاید هر کی میخواد خونه بگیره، بالکن براش یه آپشن باشه اما واسه من بالکننداشتن آپشنه. گاهی شبا کابوس اون شب لعنتی رو میبینم و دیگه هیچوقت نتونستم با لباس راحتی بخوابم و هنوز هم هر وقت میخوام بخوابم میگم از کجا معلوم؟ شاید دزد اومد.»
***
هفته پیش دزد به ماشینش زده و صندوق عقبش را خالی کرده. وقتی سوئیچ را داخل قفل انداخته متوجه بههمریختگی صندلی عقب ماشینش شده است. همین که در را باز کرده متوجه شده صندلی عقب کاملا درآمده و داخل صندوق خالی شده است.
«علی» فقط برای چند ساعت ماشینش را پارک کرده و به خانه دوستش رفته که این اتفاق برایش افتاده است: «چون قفل صندوق عقب ماشین خراب بود، دزد یکی از درای ماشینو باز کرده و از صندلی عقب صندوق رو گشته. وقتی صندوقو باز کردم دیدم کیفم که یه سری اسناد داخلش بود، یه سری ابزار کار به ارزش ۱۵ میلیون تومن و یه سری وسایل کمپینگ که همیشه تو ماشین بوده رو برده. بیشتر از همه برای اسنادم شوک شدم و چند دقیقه مغزم کار نمیکرد چون میدونستم گرفتن دوباره مدارکم درد سر داره اما کاری نمیتونستم بکنم. ابزار هم که میدونستم براحتی میفروشن و دیگه نمیتونم پیداشون کنم. به همین خاطر زنگ نزدم پلیس. بیخیال شدم. هنوزم نتوستم برم ابزار کارمو بخرم. سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم.»
***
دو هفتهای میشود که تلفن همراهش را دزدیدهاند: «تو پیاده رو بودم و موبایلمم دستم بود و سرگرم کار که یه موتوری تکسرنشین اومد، با خونسردی گوشیمو از دستم قاپید و رفت. یه لحظه به خودم گفتم این موقع صبح که موتور هم انداخته تو خط ویژه و داره با سرعت میره چه کاری از دستم برمیاد؟ فقط تلاش کردم پلاک موتورو ببینم که اونم مخدوش بود. با پلیس هم تماس نگرفتم چون تجربه خوبی در اینباره نداشتم. چند سال پیش هم گوشیمو دزدیدن و شکایت کردم که هیچ اتفاقی نیفتاد و آخرشم پیدا نشد و من فقط تو روند پیگیری اداریش اذیت شدم. تنها کاری که کردم اقدامات اولیه امنیتی برای محتوای داخل گوشیم بود. فقط اعصابخردیش اذیتم کرد و آخر سالی هم خرج یه گوشی موند رو دستم.»
***
«شیرین» هم دو هفته است که گوشی موبایلش را دزد زده. چند قدم از خیابان شلوغ جمهوری بیشتر نگذشته بوده که دستش را داخل جیبش میکند و میبیند گوشیاش نیست: «تو شلوغی خیابون جمهوری کارم با گوشیم تموم شد و گذاشتمش تو جیبم. بعد از چند قدم اومدم گوشیمو بردارم که دیدم نیست. بیشتر از ده بار کیفمو گشتم تا پیداش کنم. آخرش از یکی خواهش کردم شمارهمو بگیره. موبایلم روشن بود اما کسی جواب نمیداد. با پلیس تماس گرفتم که اومد و گزارش نوشت. مامور پلیس بهم گفت امروز ششمین نفری هستی که اینجا گوشیتو زدن. بهم امید داد که پیدا میشه و اگه روشن باشه با برنامه «همیاب ۲۴» میتونن پیداش کنن مگه اینکه قطعاتشو بفروشن. معمولا هم گوشیهای دزدی به اتباع یا اهالی شهرهای دور فروخته میشه. فرداش رفتم کلانتری و پرونده تشکیل دادم. بعد از دو هفته، فعلا که خبری نشده. روز بعدشم متوجه شدم تو همون محدوده گوشی همکارمو دزدیدن.»
او ترس سوءاستفاده از عکسهای شخصیاش را دارد: «اطلاعات گوشیم خیلی برام مهم بود. عکسای خانوادگیمم توی موبایلم بود که از هیچکدوم بکاپ نگرفته بودم و همشون از دست رفتن. ترس سوءاستفاده از عکسامم ولم نمیکنه. سیمکارتم هم به نام خودم نبود و برای سوزوندن و دوبارهگرفتنش باید صاحبخط رو گرفتار میکردم. از طرفی دم عیدی قصد خرید گوشی نداشتم اما یه هزینه اضافی بهم تحمیل شد. وقتی یه مالی از آدم میدزدن هر چقدرم که از نظر مالی مشکلی نداشته باشه اما شوکه میشه. این خیلی بده و تو روحیه آدم تاثیر خیلی بدی میذاره.»
***
«هومن» هم چند سال قبل دزد به خانهاش زده: «مهر سال ۹۵ بود که دزد به خونهمون زد. روزای خوبی نداشتم چون حال جسمی پدرم خوب نبود و داشت آخرین روزای زندگیشو میگذروند. وقتی همسرم بهم خبر دزدی رو داد، کنار پدرم بودم که اونم فهمید و از این اتفاق گریهش گرفت. برای من همین یه صحنه تلخ کافیه. سریع رفتم خونه. همه جا بهم ریخته بود. همسرم خیلی ترسیده بود و این ترس تا مدتها ما رو آزار میداد. با پلیس تماس گرفتیم که اومد و انگشتنگاری کرد. گفت این اتفاق عادیه و زیاد پیش میاد. همین جمله به من بیشتر احساس بد القا کرد. از طرفی گفت شاید بشه دزد رو پیدا کرد اما به برگشت مالتون چندان امید نداشته باشید. اینم احساس بدتری بود. بعدها که رفتم کلانتری و با بقیه مالباختهها صحبت کردم دیدم اونام حس و حال منو از پلیس گرفتن. چند ماه بعد وقتی دزد خونه ما رفته بوده جای دیگهای دزدی، همسایهها متوجه شده بودن و دستگیر شده بود. زمانی که رفتم دادگاه، ۲۱ نفر شاکی داشت. یکی بچهش لکنت زبون گرفته بود، یکی دیگه مشکل اعصاب و روان پیدا کرده بود. اما از همه بدتر، خانوادهای بود که این اتفاق باعث شد بچهشون سقط بشه.»
او میگوید: «دزد خونه ما به سه سال زندان و رد مال محکوم شد. حدود ۵ سال از اون اتفاق میگذره و دزد در حال راضیکردن شاکیاست. قاضی تو آخرین جلسه دادگاه به ما گفت موندن دزد تو زندان برای شما پول نمیشه و رضایت بدید که بیاد بیرون و هر چقدر هم که پول داره بهتون بده. اموالی که دزدیده بود بالای ۳۰۰ میلیون تومن بود که دزد گفت ۵۰ میلیون بیشتر نداره و قاضی هم گفت به همین راضی بشین! سرقت علاوه بر ضربه اقتصادی، ضربههای روحی غیر قابل جبران هم میزنه مخصوصا اگه با خشونت همراه باشه. امیدوارم قوانین برای دزدها سختگیرانهتر بشه چون وقتی یه دزد بعد از ضربه واردکردن به ۲۱ خانواده فقط به سه سال زندان محکوم میشه بهصرفهتر میبینه که پولو چند سال پیش خودش نگهداره و بعد از سه سال زندان بگه پول ندارم و بره دنبال بقیه زندگیش و احتمالا به ریش مالباختهها بخنده.»
***
«زهرا» داخل تاکسی نشسته بوده که موبایل را از دستش میقاپند: «تو تاکسی نشسته بودم و داشتم با گوشیم کار میکردم. شیشه ماشین پایین بود که یه موتوری اومد و گوشیمو از دستم قاپید. پروسه شکایت انرژی زیادی ازم گرفت و با رفتارهای عجیب و غریبی روبهرو شدم. وقتی رفتم شکایتمو تو کلانتری ثبت کنم، افسر کلانتری میگفت دکل نفتو دزدیدن کسی نتونست پیداش کنه، گوشی شما که جای خود داره. انقدر اصرار کردم تا شکایتم ثبت بشه و سرقت گوشی منم تو آمار دزدیها به حساب بیاد. فکر کردن به اون روزا خیلی اذیتم میکنه. اصلا دیگه دلم نمیخواد تکرار بشه. از اون موقع به بعد وقتی دارم پیادهروی میکنم صدای قدم آدم هم میشنوم برمیگردم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمیکنه. صدای موتور که میشنوم کیفمو از روی شونهم جابجا میکنم و به یه گوشه از پیادهرو پناه میبرم. دچار فوبیای عجیبی شدم.»
***
روزانه تعداد زیادی، اموال شخصی افراد را به زور تصاحب میکنند و آنانی که خیلی بدشانسی بیاورند هم به چنگ قانون میافتند و در مصاحبههایشان توصیه میکنند: «مردم از تلفن همراه در کوچه، خیابان یا روی موتور استفاده نکنند. استفاده از هندزفری امکان سرقت را پایین میآورد. محکم نگه داشتن گوشی همراه تا ۸۰ درصد سرقت گوشی را کم میکند. همچنین استفاده از قفل پدال، سرقت ماشین را کاهش میدهد. مشخصشدن دزدگیر یا قفل فرمان هم سارق را از ادامه کارش منصرف میکند و نکته قابل توجه هم اینکه سرقت ماشینهای خارجی بسیار دشوار است.»
انتهای پیام
نظرات