سیدمحسن مصطفیزاده در یادداشتی به مناسبت درگذشت سعید تشکری، داستاننویس برجسته مشهدی، از چهار دهه دوستی با او میگوید. این نویسنده، مدرس و پژوهشگر تعزیه در این یادداشت که به صورت اختصاصی در اختیار ایسنا قرار داده، آورده است:
«پر
باز کرد و
پرواز
روحی لطیف از خاک
تا زیر بال گیرد
افلاک بار دیگر
شب با شکوهی بود. مراسم غبار روبی از آینه هنر و جهادی هنرمندانه بود برای حفظ حرمت هنرمند بر بستر بیماری ناآرام. همت عزیزان و خلوص تلاششان هنرمند متعهدی را دلگرم کرد؛ عمرتان وسلامتیتان طولانی. اما چه پایان غمانگیزی شد خبر تلخ بعد از اتمام مجلس که عیش را به عزا مبدل کرد. پایان آغاز بود که آغاز پایان شد.
یک کفشدار حرم مولا امام رضا(ع) هشت روز دیگر در خدمت کفش زائران نخواهد بود -چراکه هر نوبت کشیک حرم هشت روزه است- خوشا به حالت تشکری که عاقبت بهخیر شدی و به خادمی حرم امام رضا(ع) رسیدی و همین بالاترین قدم افتخارت و فخرفروشی آن جهانت را رقم میزند. همچنانکه قلم زدنهایت در عرصه تولید فرهنگ، جاودانگی آثارت را در این جهان تضمین کرده است.
عاش سعیدا و مات سعیدا
مصداق بودن و رفتنت شد
و انشاءالله بک لاحقون زبان حال من است.
از شخصیت پر رمز و راز و اندیشه گسترده و چهره معمولا آرام او چه بگویم که جز احترام و ادب از او به یاد نمیآورم. بیریایی سعید و تواضع تشکری که همیشه شیوهاش بود. در قلمش هزار فریاد میآفرید، بیشتر نگاه میکرد و فکر. وقتی که با هم همراه بودیم و حتماً مرتب مینوشته وقتی که تنها بوده و الا اینهمه اثر و تألیف آفریده نمیشد.
۴۰ سال پیش و شاید کمی بیشتر از ۴۰ سال پیش با یکدیگر آشنا شدیم، در دهه ۶۰ و دورهای که در کار نمایش، تئاتر، نمایشنامه و کارگردانی فعالیتش را علنی کرده بود. درست همان ایامی که ضرورتاً بایستی اگر قرار باشد حاصل تلاشش به صحنه قرار گیرد، حتماً متن نمایشنامهاش را خوانده باشم و اجرای آخرین تمرین نمایش را دیده باشم و او مثل دیگران به ناگزیر یا به دلخواه پذیرفته بودند، دیکتهای که نوشته بودند را امضا کنم. اینکه تا آخر عمر پر برکتش شفاهی و کتبی و به تکرار در جمع و خلوت به لطف و تواضع مرا آموزگار خود میگفت، در دوستیاش تفاوتی نمیکرد.
شخصیت یگانهای که نسبت به همگنانش داشت در این موضوع برایم همیشه به یادماندنی است. مرحوم استاد تشکری هیچگاه برای نمره بیشتر گرفتن دیکته نمایشنامههایی که از او خوانده بودم چانه نمیزد. چه قبول وچه مشروط وچه حتی اگر نمایشش رد میشد متن را میگرفت و میرفت و نگاهش سکوت بود و سکوتش نگاه بود. همیشه با من به احترام و در سکوت و با چشمانی به محبت گشوده نگاه میکرد و فکر میکرد.
همچنان که اکنون من با چشمی از اشک به یادش مینویسم:
دیدی دلا سعید چه زود از میانه رفت/ با بال خسته بود که از آشیانه رفت»
انتهای پیام
نظرات