به گزارش خبرنگار ایسنا، تپه های نخاله ساختمانی، زمین خاکی، کلاف های سردرگم سیم برق و ... تصویر مشترک شهرک صنعتی، صیاد شیرازی، ۱۴ معصوم، شیشه گری، بنی هاشم و ... در حاشیه شهر کرمان است؛ حاشیه های کرمان درد می کند. روایت حاشیهنشینی متنِ دردمندی شهر کرمان است.
قصه از آنجا شروع شد که یکی از دوستانم گفت محله شیشه گری بسیار خطرناک است به طوری که اگر یک لحظه غفلت کنی، معتادین به ماده روانگردان شیشه در لحظه ماشینت را اوراق می کنند. این موضوع را به دوستم(ساره تجلی،عکاس ایسنا) که مانند خودم دنبال چنین سوژه هایی است گفتم و قرار گذاشتیم دو نفری برویم اما در روز موعد آقای احمدی عکاس خبرگزاری ایرنا هم ما را همراهی کرد.
نخاله های ساختمان، زمین خاکی، باغ پسته، خانه های ناهمگون، خانه های نوساز و قدیمی ساز، خانه های احداث شده براساس اصول مهندسی و غیر مهندسی، زمین های خالی، خانه های در حال احداث، سیم های برقی که مانند موهای دخترکی که چند روز شانه شان نکرده در ارتفاع حدود ۲ متری از زمین، مرد معتادی فرزند به بغل و ... مناظر اولیه ایست که ما از منطقه مرزی بین محله های ۱۴ معصوم و شیشه گری دیدیم.
در وسط محله ایستادیم، آقای احمدی گفت که بدون همراهی یکی از معتمدین محله نمی توانیم گزارش تهیه کنیم و بسیار خطرناک است و رو به ما کرد و گفت چطور با هیچ کس هماهنگ نکردید؟ گفتیم ما تصور کردیم مانند کوره های شهرک صنعتی و سایر حاشیه هاست. از خودرو پیاده شد و به درب یکی از مغازه ها رفت و در این فاصله دختری حدود ۱۲ ساله با قلیان بزرگ که قلیان یک سر و گردن از دخترک بالاتر بود، آرام از کنارمان رد شد که بعد از چند دقیقه آقای احمدی برگشت و گفت پسر این خانم مغازه دار کل محله را می شناسد و قرار شده همراهیمان کند. بعد از گذشت حدود ۲۰ دقیقه آقا مهدی آمد.
از خودرو که پیاده شدیم چند خانم به سمتم آمدند یکی از آنها می گوید: از روستاهای رابر به دلیل کم آبی و خشک شدن درختانمان به امید زندگی بهتر به کرمان آمدیم اما وضعیت زندگی مان در روستا بهتر بود.
محو تماشای اسب سیاه زیبایی که در زمین خالی در حال چریدن بود، شده بودم و به صدای آقا مهدی که می گفت: دو نفر چند ماه پیش بر اثر برق گرفتگی در اینجا جان خود را از دست دادند، نیز گوش می دادم که با شنیدن این جمله تماشای اسب را رها کردم و به سمت آقا مهدی رفتم و او در ادامه گفت: هفته گذشته نیز به دلیل اتصالی ترانس برق دست یکی از اهالی قطع شد.
خانم تجلی و آقای احمدی رفتند برای عکاسی و خانم های منطقه آمدند و سفره دلشان را برایم باز کردند. آنها از ناامنی و بی آبی می نالیدند و در این میان یک جوان زباله گرد در سطل زباله خالی دنبال روزی اش بود؛ مثل اینکه قصه تلخ نابرابریها، تبعیضها، نابسامانیهای اقتصادی، اجتماعی و معیشتی تمامی ندارد. بی آنکه کسی متوجه ناراحتیم شود، بغضم را فرو دادم و چشمان رسوایم را به زمین انداختم و فقط گوش دادم به دردها و به رنج ها که در حقشان شده و به اینکه در میانشان حتی خانواده شهید و جانباز نیز هست.
طبق گفته اهالی شش ماه آب آنها قطع است، از یکی از بانوان پرسیدم آب خود را در این چندماه از کجا تامین می کرده اند؟ گفت: از طریق منبع آب خیریه ای که در این محله است، تامین می کنیم.
وی اظهار کرد: اهالی این منطقه از همه جای استان هستند و برخی نیز اهل شهر کرمان هستند که اینجا اسکان گزیده اند که در این میان یکی از خانم ها پاکت نامه ای به دستم داد و گفت روی آن شماره همراهم را یادداشت کن و در ادامه گفت: همسر آقای (ق – ق) جانباز اعصاب و روان هستم و این نامه را به دست آقای رئیسی برسانید. نامه را گرفتم.
همانطور که با اهالی صحبت می کردم به دنبال همکارانم می گشتم تا در تیررس نگاه هم باشیم دیدم که در روی پشت بام یکی از خانه ها در حال عکاسی هستند.
یکی دیگر از خانم ها گفت: تانکر آبی دارم و در این چند ماه می روم از اداره آب یا تانکرهایی که در میدان ها هستند آب خریداری می کنم و چاره ای به غیر از این نداریم.
در بعضی زمانها ما به یادشان می افتیم
درباره وضعیت برقشان پرسیدم که یک خانه را نشانم دادند و گفتند از سال ۱۳۶۲ کنتور برق دارد ولی بهای آزاد می دهد. به ما کنتور نداده اند در حالی که ما حاضریم با هر قیمتی که بگویند انشعاب برق خریداری کنیم.
یک خانم دیگر بازویم را گرفت و گفت: می گویند همه اهالی این محل، گردی(تصور می کنم که معتادین به هروئین و شیشه را گردی می گویند) هستند اما همه معتادین این منطقه از بالا شهر می آیند و اهل اینجا نیستند.
همانطور که همه آنها با هم صحبت می کردند یکی شان گفت: مگر در تهران معتاد نیست؟ یکی دیگر می گوید: مگر پنج انگشت مانند یکدیگرند؟ هر کسی یک چیزی می گفت که صحبت های یکی از آنها بسیار جالب، تکراری و دردآور بود که می گفت: موقع انتخابات کاندیدها اینجا حاضر می شوند و می گویند به ما رای بدهید ما مشکل شما را حل می کنیم و بعد از انتخابات دیگر آنها را نمی بینیم تا انتخابات بعدی.
دیگری می گوید: موقع انتخابات این منطقه حاشیه نیست و صندوق های سیار انتخابات می آیند و از مردم رای می گیرند.
یکی دیگر از خانم ها می گوید ما مردم مظلوم، پول دادیم و این زمین ها را خریده و خانه ای را بنا کرده ایم. در پاسخ به این سوالم که شما زمین ها را از چه کسی خریده اید/ گفتند: اینجا باغات پسته و کوره های آجرپزی بوده و ما از صاحبان آنها خریداری کردیم و افرادی در اینجا زندگی می کنند که از سال ۵۷ کنتور برق دارند چگونه است که در سال ۵۷ این زمین ها دولتی نبودند و اکنون شده اند دولتی؟ متاسفانه افراد با زور زیاد پرونده سازی کرده اند که اینجا از سال ها قبل متعلق به مسکن و شهرسازی است و برخی اوقات نیز می گویند که این منطقه مال شهرداری است.
بانوی دیگری می گوید: چرا اولین ساختمانی که در اینجا بنا شد، با لودر آن را تخریب نکردند که اکنون بیش از ۶۰۰۰ نفر در اینجا ساکن نشوند؟
یک خانم دیگر می گوید: رابط بهداشت این منطقه بودم که چند سال پیش خانه بهداشت و مدرسه اینجا را تعطیل کرده و به روستای الله آباد منتقل شان کردند به طوری که شبانه تجهیزات آنها را بردند تا مردم متوجه نشدند و وقتی هم اعتراض می کنیم به ما برچسپ می زنند و مسئله را سیاسی جلوه می دهند.
یک خانه نشان دادند و گفتند، این خانه از سال ۴۲ در اینجا احداث شده و کنتور آب و برق دارد و بیش از ۲۰ سال از عمر ما در این منطقه بدون آب و برق و هر گونه امکانات رفاهی تمام شد.
یک خانه قدیمی نشانم دادند و گفتند صاحب این خانه جوانی اش را به پیری کرد و مُرد و آرزوی داشتن آب و برق و خدمات رفاهی را با خود به گور برد. که مرا یاد شعر حاشیه قیصر امین پور انداخت که می گوید"مادرم می گوید: پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد"
همسر جانباز اعصاب و روان می گوید: در زمستان نیز به درستی سهمیه نفت ما را نمی دهند و زمستان پارسال از شدت سرما خودم و همسرم رفتیم از باغ پسته هیزم جمع کرده و آوردیم با هیزم خودمان را گرم می کردیم.
در جمع تعدادی دیگر رفتم و درباره مدرسه فرزندانشان پرسیدم که گفتند: در اینجا دو مدرسه غیرانتقاعی دخترانه و پسرانه است که فقط تا کلاس سوم آموزش می دهند و بچه هایمان برای ادامه تحصیل یا باید به داخل شهر یا روستای الله آباد بروند.
یکی از خانم ها می گوید: مغازه دارم. همه اهالی اینجا افراد سالم و خانواده دار هستند و در این لحظه یک مرد میان سال که کمی قوزش بیرون زده بود صدا کرد و گفت جواب سوال های این خانم را می دهی؟ مرد آرامی بود، گفت: ۱۶ سال راننده ام و در ترمینال زندگی می کنم، اهل نگار هستم(نگار یکی از بخش های شهرستان بردسیر است) و سرمان را کلاه گذاشتند و این زمین ها را به ما فروختند و سندهای این منطقه همه دستی هستند. بعد خداحافظی کرد و رفت.
در همین لحظه معتادی که مشخص بود ماه هاست حمام نرفته و روی خاک ها می خوابد را که از کوچه می گذشت را نشانم دادند و گفت: نمی دانم چگونه است که قاچاقچیان مواد مخدر ساکن در این منطقه را دستگیر می کنند و پس از چند روز می بینیم که دوباره برگشته اند سرکارشان. ای کاش نیروی انتظامی و دادگستری در خصوص این صحبت اهالی بررسی های دقیقی انجام می دادند و مشکل را ریشه ای حل می کردند. با نوشتن این صحبت های اهالی به دنبال تایید یا تکذیب این مدعا نیستم بلکه هدف، حل مشکل مردم اهالی است.
دختران فقیر ایرانی هم ناموسمان هستند
آقا مهدی خودش را به من رساند و گفت: خانه همه قاچاقچیان این منطقه مشخص است، زنان و دختران ما بعد از غروب آفتاب جرات بیرون آمدن از خانه را ندارند چون معتادین به شیشه که سلامت عقل ندارند در کوچه ها پرسه می زنند.
در پاسخ این سوالم که گفتم آیا معتادین شیشه تا به حال برای شما مزاحمت ایجاد کرده اند؟ آقا مهدی معتادی که از کوچه می گذشت را نشانم داد و گفت: شلواری که به پای این آقا می بینی مال من است، این آقا یک روز بدون لباس به مغازه ام آمده بود.
دو خانم دیگر نیز هم صدای آقا مهدی گفتند: معتادین اینجا برخی اوقات لخت می شوند، همین طور که اهالی در این باره حرف می زدند نگاهم به چشمان معصوم دو دختری که ایستاده بودند و گره روسری شان را سفت میکردند و دایم دست به پیشانیشان می کشیدند که مبادا مویشان بیرون باشد افتاد، رگ غیرتم متورم و صورتم داغ شده و عرق کرده بودم، سرم تیر می کشید و با خود گفتم کدام مسئول حاضر است تا دختر معصومش چنین صحنه هایی را ببیند؟ اینان هم اگر چه فقیرند، اما دختران و ناموس ایرانند.
اینقدر همهمه بود که برخی صحبت ها را متوجه نمی شدم و فقط صدای یکی را شنیدم که می گفت خانمی بیوه است و تحت پوشش هیچ دستگاه حمایتی نیست.
یک خانم دیگر می گوید: خانم متاهل ۲۵ ساله ای چند روز قبل به علت انفجار گاز پیک نیک دچار سوختگی ۹۵ درصد شده است. عکسش را نشانم دادند خانم جوان و زیبایی بود.
آقا مهدی درخواست کرد تا با او در چند کوچه قدم بزنم تا ببینم در این منطقه آلونکی وجود ندارد و همه اش خانه است، هر چه به اطرافم نگاه کردم تا همکارانم را ببینم و به آنها اشاره کنم که دارم به کدام سمت می روم ندیدمشان. با آقا مهدی در کوچه ها قدم زدیم و او از عشقش به ولایت و حاج قاسم و اینکه در ایام شهادت حاج قاسم پذیرای زوار بوده است و اینکه همه اهالی این منطقه ولایتمدار هستند، گفت.
بوی بد گاوداری اذیت می کرد در همین حال آقا مهدی گفت: متاسفانه بسته های حمایتی به افراد مستحق داده نمی شود به طور مثال به آقایی که در این منطقه ۷ یا ۸ فرزند دارد و یک پایش کوتاه است، تا کنون هیچ بسته حمایتی نداده اند و از مسئولین بالا دستی درخواست دارم که بر نحوه توزیع بسته های معیشتی نظارت کنند.
در حین قدم زدن در کوچه ها، خانه های در حال ساخت و نوساز مشاهده کردم که برایم این سوال پیش آمد که اگر اینجا ساخت و ساز غیرقانونی است پس چرا کسی جلوی ساخت و سازها را نمی گیرد و اگر نیست چرا خدمات به مردم ارائه نمی شود؟
اگر از همان ابتدا به جای آنکه چوب قانون را بر سر این مردمی که سرشان کلاه رفته، بزنیم، می رفتیم با کسانی که این زمین ها را به این مردم بدبخت و ساده فروخته اند برخورد می کردیم امروز با این دردها و زخم هایی که هرگز التیام نمی یابند، مواجه نمی شدیم.
از یک بانویی پرسیدم، آیا خیریه به شما بسته معیشتی می دهد؟ گفت: نه. ما برنج و روغن نمی خواهیم به ما فقط آب و برق بدهند دیگر هیچ نمی خواهیم.
دوباره همکارانم را گم کردم. درب یک خانه پیرمردی ایستاده بود که گفت متاهل است و چند فرزند دارد، دیسک کمر گرفته و نمی تواند راه برود. داخل مثلا خانه اش نگاه کردم شرم آور بود کف اتاقش خاکی بود.
اسباب بازی ای از جنس خاک
صدای خنده کودکانی که در کوچه ها بازی می کردند و خاک تنها اسباب بازیشان بود که اگر چشم هایت را ببندی و فقط به خنده هایشان گوش کنی، روحت را قلقلک می دهد. این کودکان که در خاک ماوا گرفته و برخی اوقات با رفتارهای ناشایسته معتادین مواجه اند، بخشی از آینده کشور هستند.
با همکارانم و آقا مهدی با خودرو به بخش های دیگر منطقه رفتیم.
به یک محله دیگر که به باغ اسداللهی مشهور است رفتیم خانم ها دورم جمع شدند و گفتند اینجا اگر کسی بیمار شود اورژانس نمی آید چون هیچ آدرسی وجود ندارد.
خانمی که دارای لهجه زیبایی بود گفت: در زمستان ها برق نداریم و بچه های ما نمی توانند در شب درس بخوانند که در همین حین چند پسر جلو آمدند و گفتند اینترنت اینجا خوب نیست و برای درس خواندن باید در کوچه بنشینیم تا به اینترنت وصل شویم.
خانم لهجه دار افزود: اکنون قیمت هر کیلو حبوبات به ۵۰ هزار تومان رسیده و همین طور سایر اقلام خوراکی نیز گران شده است، نمی دانیم با این حقوق کارگری همسرانمان چگونه شکم فرزندانمان را سیر کنیم.
یکی دیگر از اهالی با اشاره به قیمت سرسام آور لوازم التحریر می گوید: همسران ما کارگران روی میدان هستند و الان نزدیک به دو ماه به دلیل گران شدن سیمان، کاری نیست که همسرانمان سرکار بروند. سه فرزند مدرسه ای دارم و نتوانستم حتی یک جفت کفش برای آنها خریداری کنم.
این خانم می گوید: دخترم که مدرسه می رود به او می گویند بوی نفت می دهی، او خجالت میکشد.
یکی دیگر از خانم ها می گوید: کپسول گاز هم دیگر نیست و امروز به ما گفته اند کپسول از حالا به بعد کارتی شده است و ما سه یا چهار روز به دلیل نداشتن کپسول نمی توانیم غذا درست کنیم.
خانم دیگری می گوید: معتادین که در این محله ها می بینید اهل اینجا نیستند و اهالی اینجا همه با شخصیت و متدین هستند فقط بی بضاعت می باشند که زن و مرد تلاش می کنیم از فقر بیرون بیاییم اما دولت باید آب و برق به ما بدهد و ما پول انشعابات آب و برق پرداخت می کنیم.
خانم "سعید" خانمی میانسال بود که روسریش را برداشت، سرش پر از غده های بزرگ بود و گفت، همسرم کارگر میدان است و پولی برای مراجعه به پزشک برای درمان ندارم.
خانم "آرام" دستم را گرفت و گفت بیا خانه مرا بیا ببین، شهرداری چندین بار اخطار تخریب خانه ام را داده است، به خانه اش رسیدم خانه ای بلوکی بود و آنقدر اتاقش کوچک بود که کمد و اجاق گازش روی حیاط بودند با تعجب پرسیدم روی حیاط آشپزی می کنی، گفت: خانه مان کوچک است و مجبورم.
وی ادامه داد: سه فرزند مدرسه ای دارم از کجا ماهی دو میلیون تومان می توانم اجازه بدهم و به منی که این زمین را خریده ام و با بدبختی اتاقی روی آن ساخته ام، می گویند باید بروی. هر روز با ترس و لرز از خواب بیدار می شوم و با خود می گویم نکند امروز خانه را بر سرمان خراب کنند.
آرام بیان کرد: فرزندان دخترم سوم دبستان و دوم راهنمایی و پسرم دوم دبیرستان است و هزینه ثبت نامشان را نتوانستم بدهم و در ادامه با بغض گفت: مدرسه پسرم گفته اند که ۶۰۰ هزار تومان شهریه بدهم و هر چه می گویم ندارم باورشان نمی شود و فقط یک گوشی همراه داریم که نمی دانم چکار کنم چون کلاس های آنها با هم شروع می شود. ماهی ۱۰۰ هزار تومان هم باید هزینه اینترنت بدهم.
تشنگی و ضربات بی رحمانه خورشید توان ادامه راه را از ما گرفته بود، از آقا مهدی و از کوچه های خاکی، مادرانی که زخم زندگی نای حرف زدن را از آنها گرفته و پدرانی که دیگر بار زندگی کمرشان را راست نگه نمی دارد؛ خداحافظی کردیم.
انتهای پیام
نظرات