مصطفی عبدالعلی زاده در نشست صمیمی با رزمندگان دفاع مقدس که در دفتر خبرگزاری ایسنا برگزار شد ، بیان کرد: در آن زمان فقط ۱۳ یا ۱۴ سال سن داشتم و زیاد تحلیل سیاسی بلد نبودم بلکه فقط میدانستم یک اتفاقی افتاده است که مملکت ما را به خطر انداخته و نیازمند کمک است .
وی با بیان اینکه خانوادهام به شدت مخالف بودند که به جنگ بروم ، تصریح کرد: برای اینکه بتوانم به جبهه بروم و دین خود را ادا کنم مجبور میشدم از خانه فرار کنم و راهی منطقه بشوم.
عبدالعلی زاده یادآور شد: من پسری به شدت بازی گوش بودم و همیشه راهی برای رفتن به منطقه پیدا میکردم اما چندین بار خانوادهام اقدام به برگرداندن من از جبهه و جلوگیری از اعزام کردند.
وی با اشاره به اینکه ما از خانوادهای بودیم که از نظر مالی مشکل داشتیم ، گفت : پولی که از جبهه به مقدار کمی دریافت میکردم توسط همرزمانم به دست خانواده میرسید اما مادر این پول را دریافت نمی کرد چرا که میگفت پسرم خودش رفته نه با نظر ما و احتیاجی به این پول نداریم.
عبدالعلی زاده خاطرنشان کرد: با این حال که خانوادهام نیازمند کمک بودند اما پولی که از طرف من به دستشان میرسید خرج کمکهای اولیه به همرزمان می کردند.
وی اظهار کرد: تقریبا سال ۶۵ وارد جبهه شدم و در بیشتر عملیاتها با دوستان حضور داشتم که این عملیاتها شامل عملیات کربلای ۴، ۵ و یک، نصر ۴ و ۸ و بیتالمقدس ۲ بود که به عنوان بسیجی وارد جنگ شدم و هیچ مسئولیتی در جنگ به عهده نداشتم .
این پیشکسوت دوران دفاع مقدس در ادامه افزود: من بدون هیچ آموزشی، مستقیم به گردان تخریب اعزام شدم و در آنجا آموزشهای لازم برای جنگ را میدیدم اما آنقدر در آن گردان شلوغ کاری میکردیم که صدای مسئول گردان تخریب بلند میشد ولی چیزی به من و دوستان نمیگفت.
یکی از اهداف ما در دوران دفاع مقدس ادای تکلیف بوده است
یک جانباز دفاع مقدس با اشاره به اینکه یکی از اهداف ما در دوران دفاع مقدس ادای تکلیف بوده است ، گفت: هدف ما عشق به ایران ، شهادت و ایثار بوده است که با روحیه قوی و آموزش دیده وارد جنگ شدهایم که اگر این عشق و علاقه نبود مناطق عملیاتی هم شکل نمیگرفت.
سید محمد موسوی بیان کرد: هرچند که خودم در دوران جنگ دانشآموز بودم و باید به علم آموزی میپرداختم و در مدرسه حضور پیدا میکردم اما وقتی دیدم که دشمن ناجوانمردانه به حریم کیان ما تجاوز کرده و نیروهای نظامی ما به کمک نیاز دارد، تکلیف دانستم با آموزش های لازم وارد عملیات شوم و با وارد شدن در این عملیات شهادت را قبول و تمام سختیها را به جان بخرم.
وی افزود: هیچ وقت خانواده مرا از رفتن به جنگ منع نمیکرد بلکه از رفتنم به جنگ بسیار خرسند بودند که میخواهم بروم و دینم را ادا کنم و همیشه موقع رفتن به جنگ با نگاه و حرفهای خانواده روحیه و قوت قلب میگرفتم که بیشتر برای سرزمینم به جنگم و دفاع کنم .
موسوی در ادامه به خاطرات دوران جنگ پرداخت و گفت : در اواخر سال ۶۱ به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شدم و از سال ۶۲ به طور رسمی در عملیاتهای مختلفی مثل عملیات والفجر ۲ و ۵ حضور داشتم که در والفجر۵ قبل از این که عملیاتی انجام دهیم یک منطقهای انتخاب کردند برای مانور که آنجا شبیه منطقهای بود که میخواستیم عملیات انجام دهیم. در آن منطقه مانور را انجام دادیم و بعد از انجام دادن مانور بالاخره عصر با کامیون برای انجام عملیات به منطقهای که عملیات والفجر ۵ نام داشت رفتیم و در منطقه مهران نزدیکی روستایی به نام "چنگوله" مستقر شدیم.
وی یادآورشد: بعد از خوردن شام و خواندن نماز مغرب و عشا از دوستان خداحافظی کردیم چرا که درآن لحظه از زمان ممکن بود به شهادت برسیم. نزدیکی ۱۰ و نیم شب به سمت خط دشمن حرکت کردیم، من باورم نمیشد که به خط دشمن نزدیک میشدیم تا وقتی که سیم خار دارها و موانع و مین را دیدم و اولین نفری هم که در جلو ایستاده بود تخریبچی بود تا بتوانیم از این مسیر عبور کنیم و به مقصد برسیم.
موسوی افزود: تخریبچی هر مانعی که در سر راه بود بر میداشت و با یک نوار سفید رنگ هم به مقدار نیم متر در چپ و راست میکشید که اگر پایمان را به طول ۵۰ یا ۶۰ سانتیمتری نوار سفید در چپ و راست میگذاشتیم هر لحظه ممکن بود فردی که در جلو یا عقب است به ویژه خودم آسیب جدی ببینیم بنابراین برای اینکه این اتفاق نیفتد حتما باید پاهایمان را روی نوار سفید رنگ میگذاشتیم تا بتوانیم از موانع عبور کنیم و بعد از عبوری سخت به پشت دشمن رسیدیم و با دادن رمز، عملیات را شروع کردیم که در بعضی از نقاط ، دشمن متوجه شده بود ایرانیها آمدند و به ما گفتند عملیات را شروع کنید تا از خواب بیدار و مطلع نشدند.
این رزمنده دوران جنگ اظهار کرد: فقط نگهبانان بودند که نگهبانی میدادند و ماهم شروع کردیم به گفتن الله اکبر و حرکت به سمت ارتفاع که یک لحظه دیدم یک چیز سنگ مانندی به سرم خورد و فکر کردم دشمن مهماتش تمام شده و صلاحشان سنگ شده است وقتی از جا بلند شدم و دیدم اتفاقی برایم نیفتاده است باز سینهخیز حرکت کردم که بعد از چند لحظه متوجه شدم از دهانم خون میآید با کمی توجه فهمیدم لبم پاره و دندانهایم کنده شده است که متوجه شدم نارنجک بود این بلا را برسرم آورده است و نیروی کمکی هم در آن موقع پیدا نمیشد اما خودم با امکانات کمی که به همراه داشتم از خون ریزی جلوگیری کردم و توانستم تا صبح خودم را در یک گوشهای که مجروحان را به آنجا میآوردند برسانم و در آنجا بمانم.
وی یادآور شد: آنقدر خونریزی داشتم که دیگر نای رفتن به ادامه جنگ را نداشتم و در همان جا بیهوش شدم و بعد از به هوش آمدن فهمیدم در بیمارستان کرمانشاه بستری و عمل شدهام .
انتهای پیام
نظرات