به گزارش ایسنا، مهرداد خدیر در یادداشتی در عصر ایران نوشت: «درگذشت قاسم آهنینجان، نویسنده و شاعر خوزستانی، از خبرهای تأسفبار این روزهاست. او البته متولد اردبیل بود اما چون در اهواز بزرگ شد و بالید و بستر رشد و شکوفایی او هم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اهواز بود، به خوزستان نسبت داده میشد و خود نیز چنین میخواست.
آشنایی من با قاسم آهنینجان اما متأخر است و در حد نام او و کتابهای او که پیشتر در مجلۀ «تجربه» معرفی میشد و شاید اگر مسئولیتی در این ماهنامه نداشتم بیش از آن دربارۀ او نمیدانستم. (مسئولیت هم از جنس نمایندگی از جانب مدیرمسئول و نه دغدغههای تحریری مثل رسانههای دیگر).
دو اتفاق اما سبب شد تا این نوشته را بنویسم: اولی انتشار ویدئویی در شبکههای اجتماعی بلافاصله پس از اعلام خبر درگذشت او و در این دو سه روز تا نشان دهد انگار از بیمارستان اخراج شده؛ خاصه این که شنیده بودیم وضعیت مالی مناسبی هم نداشته و پس از سیل خوزستان دشوارتر هم شده است.
مشاور رسانهای رییس دانشگاه علوم پزشکی اهواز اما توضیح داده فیلم مربوط به ۲۰ روز قبل است که او خود خواستار ترخیص از بیمارستان شده بود اما چون به سبب عوارض آلزایمر نشانی درست خانه را نمیدهد، همان آمبولانس به بیمارستان بازمیگرداند و دوباره بستری میشود تا سهشنبه شب (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰) که نهایتا به خاطر ابتلا به سرطان فوت میکند وگرنه در این مدت، تحت مراقبت کامل بوده و این شایعه که به علت مشکلات مالی تحت درمان قرار نگرفته یا از بیمارستان اخراج شده به کلی نادرست است.»
قاسم آهنینجان، شاعر و منتقد ادبی شناختهشدهای بود با آثاری چون «ذکر خوابهای بلوط»، «خون و اشراق بر ارغوان جوشنها»، « کودکیها در شب سقاخانه» و این اواخر «سپید از گلها چهرهها در باران» و کافی بود ادارۀ ارشاد استان با دانشگاه علوم پزشکی اهواز تماس بگیرد و از این رو روایت اخراج یا رسیدگینکردن را نمیتوان پذیرفت یا به غلظت ادعا شده نیست اما انتساب «آلمزایر» مایۀ تعجب است؛ چرا که مجلۀ «تجربه» در همین بهمن ماه ۹۹ با او مصاحبه کرد و در آن بسیار هم خوشحافظه است. در همان شروع میگوید: «بخش بزرگی از آن چه مطالعه کردهام مربوط به نثر است. از نثر کهن تا امروز. نامههای نیما، ابراهیم گلستان، نثر بیبدیل جلال آل احمد، سعید نفیسی، ناصر وثوقی، داریوش آشوری یا نثر شیخ روزبهان بقلی شیرازی، عطار نیشابور، سعدی و بیهقی و مترجمان درجهیک همچون ابوالحسن نجفی، عبدالله توکل، پرویز داریوش، محمد قاضی، احمد شاملو، منوچهر بدیعی ... .»
آدمی که این همه نام را میآورد، نمیتواند آلزایمر داشته باشد؛ حتی اگر به خاطر مشکلی که به سبب سرطان در تکلم پیدا کرده بود مصاحبه مکتوب بوده باشد و در این باره البته نظر گفتوگو کننده (آقای فریدون کوراوند) صائبتر است. اساساً کتاب مورد بحث او در این گفتوگو (سپید از گلها چهرهها در باران) خاطرات خواندنی اوست. دربارۀ این نامها بیژن الهی، نصرت رحمانی، محمدعلی سپانلو، قاسم هاشمینژاد، منوچهر آتشی، هوشنگ بادیهنشین، بیژن جلالی، احمد محمود، شاپور بنیاد و محمود شجاعی که با دقت و ذکر جزییات هم بیان شده مگر این که در در همین یک ماه اخیر آلزایمر گرفته باشد.
غرض اصلی اما این است که یادآور شوم در همان بهمن ماه آن مرحوم تلفنی با دفتر مجله تماس گرفته بود و پیگیر بود تا ببیند گفتوگوی او چاپ شده یا نه و حسی به من گفت با او تماس بگیرم و حاصل گفتوگویی دو ساعته بود بیشتر از جنس درد دل و خاطرات پراکنده؛ در حالی که بسیار به دشواری سخن میگفت و از شدت بیماری خود خبر داد. میدانستم سرطان امان او را بریده اما نوع سرطان را نمیدانستم و وقتی گفت: سرطان فک برای تغییر روحیه او گفتم: چون انسان خاصی هستید سرطانتان هم خاص است و نادر و آیا میدانید سیدجمالالدین اسدآبادی و دکتر محمد مصدق هم به سبب ابتلا به سرطان فک درگذشته اند و در روزگار ما هم دکتر علیرضا رجایی، روزنامهنگار و فعال سیاسی، به سرطان فک مبتلاست و با این که یک چشم او را تخلیه کردهاند، روحیۀ خود را نباخته است؟ تصور نمیکردم قراردادن نام او در کنار مصدق و سیدجمال و یادکردن از نوع مواجهۀ آقای رجایی با بیماری، او را تا این حد به وجد بیاورد و روحیهبخش باشد؛ تا جایی که بسیار تشکر کرد و گفت باز هم تماس میگیرد و البته تماس دیگری برقرار نشد و به خوابهای بلوط پیوست.
در آن مکالمه خاطراتی از روزهای زندگی فروغ فرخزاد در اهواز گفت که نه جایی خوانده بودم نه از کسی شنیده بودم و نه قابل انتشار است و نه اساساً میدانستم فروغ یکچند در اهواز زندگی میکرده و البته نگفتم شما که در آن زمان نهایتاً ده - دوازده ساله بودهاید این موارد را دیدهاید یا شنیدهاید؟ به قدری با دشواری صحبت میکرد که مجال گفتوگویی این گونه نبود.
جذابترین بخش صحبتهای او آنجا بود که از تأثیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان برای رهاشدن از یک گرفتاری هولناک که او را تا مغاک برده بود، میگفت. روایتی که از هر روایت دیگر دربارۀ نقش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روشنتر است و اینجا دیگر صحبت از کانون تهران هم نیست.
دربارۀ زندگی و مرگ قاسم آهنینجان در ۶۲ سالگی چه میتوان گفت گویاتر از سخن خود او دربارۀ کتابش و در همان مصاحبه که تیتر همان گفتوگو هم شد: «مرگ، فصل مشترک چهرههاست... .»
او سه ماه قبل دربارۀ ۱۰ چهره گفته بود: «یک چیز مشترک و مهم بین همۀ این چهره ها مرگ است و اگر دقت کنید همۀ اینها رفتهاند به دیار دیگر... این فقط یک یادآوری بود و یادگاری و ادامه نخواهم داد. چهرهها در باران تداوم نخواهد داشت» و تداوم نیافت چون حالا خود او یکی از همان چهرهها در باران است... .»
انتهای پیام
نظرات