خورشیدو گفت: آدم وقتی میمیره فقط چشهاش نمیبینه اما گوشش کامل میشنوه
گفتم: همِی چی؟
گفت: بله هَمِی چی...
انگار سرم محکم خورد به یک چیزی مثل آهن... سینهام سنگین شد، نفسم بند اومد، ترسُم پهنا ورداشت... حالا که خوب فکر میکنم ترس همیشه همراهم بیده (بوده) از بچگی یا خیلی عقبتر، گمونم قبل از دنیا اومدنم، مو میترسیدُم... از تاریکی، از دزد، جِن، پاسبان، از بُوام که وقت و بی وقت میزدوم (کتکم میزد) و مو تلافی همه ای ترسها و کتکها شُو (شب) تو تشک ابریم جبرانش میکردم و چنان بَرمی می نهادوم که اون سرش نا پیدا و چنان نقشه کشورها روی تشک ابری گل درشتُم ترسیم میکردم که میتونستم مستقیم تو چیشهای پیکاسو و ونگوگ نگاه کنم و بگم برو پس بذار باد بیاد، و اونها هم بی ملاحظه زیر لبی بگن: برو عامو بو شاش کشتِمونها... میزان بارون تو آسمان ابری تشکم و بزرگی و کوچیکی نقشه کشورها بستگی به تغییرات فیزیکی جو هوا نداشت بلکه تنها و تنها به حجم مصرف هندونه و خربزه آخر شو مرتبط بود و ایضاً به شتاب ثانویه ادرار و مسافتی که باید طی میکردم تا به مُستراح (توالت، دستشویی) بی چراغی که ته ته حیاط بود، می رسیدم و میزان ترس مو از تاریکی، حتی اگر نیروی گرانش زمین هم ده می گرفتیم سادهترین و سریعترین جواب، همو تشک نرم ابری گل درشت بود و فردا صبحش با لیک (شیون) ممتد مادر که عینهو آژیر آمبولانس بیمارستان اَختیف (بیمارستان نیروگاه اتمی) صدا میداد از خواب می پریدم تا کار از کار گذشته و تشک تَرِ تَر (خیسِ خیس) شده...
مکث که می کنم باز صدای چک چکِ لوله آبی میشنوم و دوباره میترسُم. اما به جاش خورشیدو دل نترس و پری داشت.... خورشیدو نه قد بلندی داشت نه هیکل تنومندی، برعکس قد کوتاه و شکم آویزون و دست و پاهای کوتاه اما فرز و دلدار (پر جرات) و مو تمام نداشتههام تو خورشیدو پیدا میکردُم. خورشیدو ننهاش همسایهای دیوار به دیوار ما بیدن....
اولین بار فقط سیزده سالم بید که خورشیدو یکراست و بی مقدمه گفت: میای امشو بریم از خونه محمودو اینها کُمتر (کبوتر) بدزدیم؟ خشکم زد... شووو تاریکی... دزد.... ننهاد (نگذاشت) فکرهام بکنم و سریع گفت ساعت یک که محمود رفت ناطوری (نگهبانی) میریم ری پشت بونشون.... محمود یکی از بهترین کُمتَر بازهای (کبوترباز) محل بید و شوها تو شهرداری ناطوری میداد کلهاش تو کل شهر اسمی بید... پاهام شروع کردن به دِروشیدن (لرزیدن) که خورشیدو گفت: هان چتِن؟ ترسیدی؟
تکونی به خوم دادوم و دستی تو هوا چرخوندم و گفتم: هِی هی مو و ترس، و خورشید انگار خیالش راحت شد ول کرد و رفت و همی طوری که میرفت گفت راس ساعت یک میام دنبالت....
خورشیدو که دورتر میشد دلشورهام صدبرابر شد... ولی نهیب خوم میدادوم که چتن؟ ترسووو؟ همی درستن که سیت میگن بَرمی... مال بیعرضگیتون... شو بترسی تا مستراح بری؟... ای خاک تو سرت....
دزدی فقط شو اولش ترس داره دیگه شوهای بعدیش ترست میریزه تازه خَشتر (خوش تر) و با مزهتر میشه...
ما از کُمتر(کفتر) شروع کردیم تا به قناری و مرغ عشق رسیدیم سپس به خونههای همسایه، فقط هم محدوده تاریخی و جغرافیای دزدی ما خونه های محل بید چون آشنا بیدیم و ترس کمتری داشت، دزدی از خونه ها که فقط مختص توسونها (تابستانها) بید. همسایهها که مینی بوسی میرفتن زیارت امام رضا، عیش ما جور بید و هر شو خونه یک زواری (زائران) زیارت میکردیم، خورشیدو تو یک چیش بهم زدن با همی کُم (شکم) چاق و شلهایش از رو در حیاط میرفت بالا و در سی مو (برای من) هم باز میکرد و تو یک چیش به هم زدن (در یک چشم به هم زدن، سریع) قفل در خونهها باز میکرد و قصه شروع میشد از چیهای (وسایل) تو یخچالش گرفته تا ساعت مردونه و پیل نوت (پول نقد) بر میداشتیم، اما گاهی (هیچوقت) دس به طلای زنهای محل نمیزدیم... خورشیدو می گفت: زنها گناه دارند.. سی یک لنگ (دانه) النگویی ایقه (اینقدر) کتک خوردن و بلا سرشون اومد تا گیرشون اومده که نامردیِن ما ورش داریم... راس می گفت: عامو میش رجب وقتی سی زینتو زن همسایهی روبروییمون حسابی میزد (کتک)... مغرب می بردش جنب زبیده طلا فروش سیش طلا می خرید.
خورشیدو می گفت: رجبو نامرد هر النگوی سی زینتو میخرید یک بچهای هم باهاش درست می کرد... عامو میش رجب راننده جرثقیل بید و تو گمرک بار غرابها (لنج بزرگ تجاری) خالی می کرد... البت دستش به دهنش می رسید. از تعداد النگوهای زینتو میشد تعداد بچه هاش و میزان کتک خوردنهاشون بفهمی... تازه اگر زینتو بچه ای خراب می کرد یا جنبش نمی موند (نمیتوانست بچه را نگه دارد) عامو میش رجب با انگشتری یا گوشواری سروته اش هم می آورد.... حالا که خوب فکر می کنم سی همی ننه ام یک النگو تاکی (تاک: تک) و چن تا انگشتر جور واجور داشت و همیشه می گفت بوات از انگشتر بیشتر خشش میات....
مامور شهربانی همیطور که هی تو پروندهامون می نوشت و هی پر و پیمونش میکرد گفت: شما دوتا دست از دزدی نمیکشین نه؟ چند بار بخشیدیمتون؟ و چند بار ننه هاتون اومدن گریه و زاری کردن؟ این بار دیگه از ای حرفها نی؟ باید بُواتون بیارن و سند تا ولتون کنم وگرنه میرین زندان....
با لکنت گفتم: آقا گُه خوردیم
مامور شهربانی گفت: نوش جونت... فقط باید بواتون بیاد وگرنه راهی ندارین
همینطور که هی گریه می کردم گفتم: بوام قطرن (قطر است) آقا، جاشویی (کارگر جهاز) با جهازها (جهاز به همه کشتی هایی که در قدیم بادبانی بودند گفته میشود) میره
مامور نگاهی به خورشیدو انداخت و گفت: بُوای ای بشکه (کنایه از چاق بودن خورشید) بگو بیاد...
گفتم: آقا بواش رحمت خدا رفته
خدا رحمت کنه بوای خورشیدو میگن از دزدهای درجه یک شهر بیده، یک شویی مشغول دزدی بیده که مامورها می افتن دنبالش ای خدا بیامرز هم میاد از پشت بوم خونه ها فرار کنه که یکهو از بالای بوم پرت میشه تو کوچه و سرش می خوره زمین، ننهام می گفت تا مدتها دور سرش یخ می نهادن اما فایده نکرد عمرش به دنیا نبید... وقتی هم گرفتنش میگن فقط یک ساعت رولکسی تو جیبش بید و مشتی پیل نوت.....
سرم کنار گوش خورشیدو اوردم و یواشی گفتم: میخوی سی ننه ام بگو تا سی عامو میش رجب بگه بیاد ضامنمون بشه
خورشیدو بی اینکه سیلوم کنه با غضب گفت: نه هرگز، گور بواش....
تو گردن زنهای محل، می گفتن هر وقت زینتو حامله میشه عامو رجب ننهی خورشیدو صیغه می کنه. زینتو و هم که بو میبره (متوجه میشه) و سرصدا می کنه سیری کتک میخوره و پسینش دِرِیس (لباس خوب پوشیده) کرده دم دکون زبیده طلا فروش النگو میخره.... گمونوم خورشیدو هم بویی برده اما به رو خوش نمیاورد
صدای چک چک آب لوله ظرفشویی شهربانی بند نمیاومد. خواستم بگم ببندینش که ترسیدم دوباره مامور بیاد سراغمون تا بخوریم کتکمون بزنه
ظهر بیست و سوم مرداد بود که در حیاط خونه رو به شدت زدن، سریع در باز کردوم دیدوم خورشیدو نفس نفس زنان و خُولیس (سرتاپا خیس) عرقن... گفت یک لیوان او بیار... با ترس گفتم چه کردی؟ مامورها دنبالتن؟
گفت: نه.. خدا سیمون خواسته... نونمون رفت تو روغن... تا کی دمِ (دنبال) کُمتر و قناری و مرغ عشق باشیم و هی النگو تو دستمون کنن، منظورش دستبند بید.... یک چی پیدا کردم جواهرن... بارمون می بندیم سی همیشه و دزدی مِیلیم (میذاریم) کنار...
با تندی گفتم: مُو توش نیستم... تازه یک ماهِن (یک ماهه) تعهد دادیم... این بار بگیرنمون کارمون تمامِن...
خورشیدو ننهاد حرفم تمام بشه. گفت: امرو دم قهوِخونه ناجی فهمیدوم که موزیریها (افرادی که بار جهازها را خالی میکنند) میگفتن یک غراب (لنج تجاری) ژرمنی پرتا پر طاقه پارچهای اوردن سی اسحاقو یهودی...
گفتم: بریم پارچه از غراب بدزدیم؟
گفت: نهههه.... خوب ایل و اووَل (این طرف و آن طرف) خوش سِیل (نگاه) کرد و گفت: موزیریها میگفتن یک صندوق چوبی دور طلاکاری سیش اوردن نهادنش تو اطاق کپتان غراب... شک نکن پر از جواهرن..... مو ای یهودیها میشناسم تو تمام دنیا پهن هستن، پیلدار (پولدار) و دست و دل باز...
حرفهاش میخم کرد... خواستم بگم نه... که خورشید گفت: خاک تو سرِ ترسوت....گهی (گاهی) عرضه کار گُت نداشتی....
گفتم: نمیترسم... اما اگر بگیرنمون بیچارهایم
خورشیدو گفت: نمیگیرنمون... تازه اسحاقو ایقه داره که نخواد ازمون شکایت کنه.... موزیریها مغرب میخوان بار غراب خالی کنند، آماده باش میام دنبالت و ول کرد و رفت...
دم دمه غروب بید که خورشیدو با یک تسکباب (ظرف غذا) خوراکی اومد دنبالم.... بی اینکه سلامی بکنیم.. با چیش (چشم) اشاره تسکبابش کردم که یعنی ای سی چنن؟ خورشیدو گفت: سی گارد دمه در گمرک میگیم بوامون تو موزیریهان سیشون خوراک اوردیم......
راه که افتادیم خورشیدو دست کرد توی جورابش و یک پاکت سیگار وینستون در اورد و یک نخی تعارفم کرد، خواستم بگم نه نمیکشم که خورشیدو گفت: ها بچه ننه... ترسیدی؟ سریع بادی تو غبغبم (باد در گلو انداختن) انداختم و گفتم: مو و ترس؟ و نخ سیگار ازش برداشتم همی که اولین پک زدم تمام گلو و سینهام سوخت و رفتم پشت سرفه...
ساعت هشت شو بید که رسیدیم کنار غراب ژرمنی.... غراب خو نبید، شهر روشنی ری اُو (روی آب) بید... ته غراب معلوم نبید..... غراب لنگر انداخته بید کف دریا و اومده بید تابوک (کنار) اسکله..... خورشیدو با کولش تنهای به مو زد و گفت سِیل کن... امتداد خط نگاه خورشیدو رسوندم به جرثقیل گُتی که تو اسکله کنار غراب هی کار میکرد، خوب که سیل کردوم تا بهههه عامو میش رجبن... عامو میش رجب بوم جرثقیلش کرده بید تو غراب و نَگلههای (نگله: بستههای بزرگ) گت پارچه ای از تو خن غراب (خن: انبار جهاز، پایین ترین نقطه جهاز) بلند می کرد و داخل اسکله می نهاد و موزیریها هم مثل مور و ملخ تو غراب کار می کردن و بسته های کوچیکتر جابه جا می کردن..
ماه دقیقاً وسط آسمون بید و نورش ری غراب پهن می کرد...... مُشکها (موش ها) هم از فرصت استفاده می کردن و میتِنگیدن (میپریدن) روی زنجیر لنگر غراب و یکی یکی می رفتن بالا تا خوشون به غراب برسونن اونها هم فهمیده بیدن تو غراب خبرین واز بس تو گمرک چی دزدی خورده بیدن پت و پهن شده بیدن و همی که می خواستن از زنجیر برن بالا چندتایشون وسط راه خسته می شدن و تلپشتی (صدای افتادن چیزی) می افتادن تو او دریا و صدای افتادنش تو اُو (آب)....... ترس غریبی تو جونم می انداخت...
یکهو خورشیدو گفت بجنب باید بریم تو غراب... یه دُوسهی (دوسه: چوبی که کارگرها روی آن حرکت میکنند و بار میبرند) باریکی غراب رو به اسکله وصل می کرد که فقط موزیریها میتونستن با مهارت بارها رو از تو غراب بلند کنند و بیان روی دوسه و برسوننش به اسکله.....
خورشیدو تسکبابش بر داشت و تر و فرز از روی دوسه گذشت و مو هم پشت سرش با ترس و لرز خوم رسوندم داخل غراب..... مستقیم رفتیم سمت اطاق کپتان غراب (کاپیتان کشتی).... همی که رسیدیم دمه در اطاق، خوب همه جا وارسی کردیم، اطاق خالی بود هیچ کس نبود سریع پریدم تو اطاق... خورشیدو تسکبابش نهاد زمین و دو نفری شروع کردیم دنبال صندوقچه گشتن... چند دقیقهای نگذشته بود که خورشیدو گفت: اینهاش پیداش کردم... بله دقیقاً خوش بید... صندوق چوبی دور طلا کاری... خورشید سریع ملحفهای از روی تخت خواب کپتان برداشت و صندوق نهاد (گذاشت) وسط ملاحفه و پیچوندیش و بلندش کردیم خیلی سبک بود....
خورشیدو زیر لبی گفت: خدایا شکرت و صندوقچه رو بوسید.... خواستیم از در اطاق کپتان بیایم بیرون که چشُم به چندتا کنسرو غذا خورد، چن تاش رو سریع برداشتم و توی لباس و شورتم جاسازشون کردم... از در اطاق کپتان که بیرون اومدیم انگار شدت نور ماه بیشتر و بیشتر شده بود... یواش و خیلی عادی شروع کردیم به راه رفتن و لابلای مُوزیریها رفتیم رفتیم تا وسط سینه غراب رسیدیم... یکهووو عامو میش رجب از بالای جرثقیل چیشش سی ما دید... چند لحظه ای نگاهمون تو هم قفل شد یکدفعه داد زد.... دزد... دزد تو غرابن.... خورشیدو صندوق چوبی نهاد زمین و بلند گفت: بدوووو... و رفت سمت دوسه..... پشت سرش دویدم اما یک آن، انگار سبک شدم و معلق بین زمین و آسمون یا شاید هم خوابم برد... یا شاید هم دارم کابوس می بینوم.. نکنه باز هندونه زیاد خورده باشم.... صدای یک نفر که انگار داره تو لوله پولیکا حرف می زنه شنیدُم که میگفت: مال بی صاحبیِن... بوا که رو سرت نباشه بچه یا دزد میشه یا معتاد... صدای دورتری اومد... انگار سرش کرده بید تو درام خالی و هی حرف می زد: عاجز محل کرده بیدن (اهل محل را خسته کرده بودند)... خدا رو شکر یکیش رفت.... صدای لوله پولیکای اومد که می گفت: کاشکی عرضه دزدی درستی داشتن... عمری کمتر و قناری دُزدیدن... حالا هم که به حساب خوشون رفتن تو غراب، صندوقچه اسحاق یهودی دزدین... فکر کردن پر پیلن (پر از پول)..... تا نگووو از ولات ژرمن سی اسحاقو کتاب تورات اورده بیدن... صندوقچه فقط مشتی کتاب توش بیده.... و همه خندیدن..... با دست اشارهی من کرد و گفت: ای هم تا تونسته کنسرو خوراک سگ و گربه دزدیده و صدای شلیک خندهاشون دو برابر شد...
صدای چک چک آب لوله بیشتر و بیشتر می شد خوب که گوش کردم انگار صدای محمدو قبر روف بود که می گفت: عامو میش رجب دیده بیدشون... همین که میگه دزد... اینها هول می کنن خورشیدو سریع می پره از غراب در و فرار می کنه اما ای ترس ورش میداره و هول می کنه پاش روی دوسه می لرزه و می افته ته دریا و سرش محکم می خوره به لنگر غراب ژرمنی... چند شبانه روز دنبالش می گشتن... تا آخر خوش ری او گرفت..... مَحمد قبر روف داشت هی حرف می زد که ترس دردناکی تو جونم افتاد... کف پام یخ کرد.... خواستم بگم من... یکهو یک سطل آب خنکی سرتا پام ریختن.... صدای پولیکایی می گفت: شهری از دستشون اَل امان (عاصی) بید ایهم آخر و عاقبتشون.... محمد قبر روف گفت: بگو خدا رحمتش کنه... ایقدر پشت سر مرده حرف نزنین... حکم خدا گوشهاش می شنوه هاااا زود غسلش بدین مردم پشت در منتظرن.... و یک سطل آب خنک دیگه سرتا سرم ریختن.... صدا هااا یکی یکی دورتر و دورتر می شد و فقط صدای چک چک آب بود که مثل ساطور می خورد تو مغزم...
*به قلم و روایت: پیمان زند /نویسنده و کارگردان بوشهری
انتهای پیام
نظرات