خیابانها خلوت و بیسروصداست، شهادت کریم اهل بیت (ع)، رحلت پیامبر مهربانیها و سکوت غمناک رگهای خشکیده شهر بغض را مانند گرهای کور در گلویم میهمان میکند.
خانم راننده در آینه اشکهایم را میبیند، سکوت را میشکند و میپرسد: «برای مراسم همین شهیدی که تازه آورند تشریف میبرید؟» نگاهش میکنم و با لبخند سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان میدهم؛ آه بلندی میکشد و میگوید: ای کاش این مسئولان قدر این جوانها را میدانستند و بعد سر درد دلش باز میشود و از قیمت مرغ و برنج و دلار به قیمت طلا و انتخابات آمریکا میرسد و آخر ماجرا وقتی مقابل ورودی جنوبی گلزار شهدا میایستد فحشی نثار ترامپ و رقیب انتخاباتیاش میکند و برایشان آخرت یزید را از خداوند متعال میخواهد.
دلم برای مظلومیت شهید بیش از پیش میگیرد، حرفهای خانم راننده از شهید شروع میشود و دست آخر به انتخابات آمریکا که هیچ ارتباطی به ما ندارد میرسد... وارد گلزار شهدا میشوم، هنوز جمعیت زیادی برای مراسم وداع نیامده، عقربههای ساعت نشان میدهد زودتر از موعد مقرر رسیدهام، از میان صندلیهایی که با نظم چیده شده آرام قدم میزنم؛ ردیف اولیها هنوز نیامدهاند، کم کم بر تعداد مردم افزوده میشود؛ همه ماسک بر چهره دارند و تقریباً نمیتوان چهره مردم را تشخیص داد، انگار همه ناشناس و گمنام آمدهاند تا با شهید «زکریا شیری» که پنج سال دور از وطن غریب بوده، وداعی شایسته داشته باشند.
هنوز اندکی به آغاز مراسم باقی مانده است، در میان قبور مطهر شهدا آرام قدم میزنم و نامشان را میخوانم شهید محمدعلی ملکپور قزوینی، شهید محمدحسین حاجی کریمیان، شهید ابوالقاسم روضهخوان و... نام شهید علیرضا شیری توجهام را جلب میکند، او برای آزادی خرمشهر از جان شیرینش گذشته و امروز در مراسم وداع با زکریا شیری که برای دفاع از حریم اهلبیت (ع) فداکاری کرده است، این گوشه مزار شهدا ایستاده، به زکریا لبخند میزند و برایش دست تکان میدهد.
گره کور دوباره در گلویم مینشیند، در میان قبور شهدا راه میروم و ناخودآگاه این شعر را میخوانم: روزگار ما تازگی ندارد، و هر روز آفتابی بیمصرف، کسالت بار خمیازه میکشد، رسول معجزه نیستم، تنها یکی شاعرم که در این روزگار بیگنجشک و صبح، تنها رسالتش... کسی از دور فریاد برمیآورد... پیکر شهید را آوردند...
صوت روح بخش قرآن نوید آغاز مراسم وداع را میدهد، مسئولان هم خودشان را رساندهاند، صدای روضه، آسمان و زمین امامزاده حسین (ع) را غرق عطر شهدا میکند، انگار هرچه غیر توست از ذهنهای خسته مردم این روزگار سرریز شده و تو «زکریا» به جای همه، ذهنها را فراگرفتهای... زیر لب زمزمه میکنم:
خوش آمدی زکریا، هرچند قرار بود بیایی و بار سفر کربلا ببندی، قرار بود بیایی و فاطمهات با روسری گلدار و چادر مشکی روبه رویت بایستد، در چشمهایت نگاه کند و برایت شعر بخواند، قرار بود بیایی و آرام جان مادرت «ننه رقیه» باشی، اما رفتی، رفتی و از خویش گذشتی، رفتی تا اجازه نفس کشیدن به دشمنان خدا ندهی، رفتی تا آب در دل کسی تکان نخورد، رفتی تا ما بتوانیم آرام و رها سرخوش از صدای خش خش برگهای زرد پاییز زیر این گنبد مینا، آواز بخوانیم.
حالا دیگر مهم نیست چقدر از تو عکس بردارند، چقدر در دنیای آفتزده مجازی، رسانهها و روزنامهها خبر بنویسند و برایت شعر بسرایند؛ همین که سربلند برگشتی کافی است، همین که برگشتی و نور دل «ننه رقیه» شدی کافی است. خوش آمدی زکریا، بیا و درست مثل سردارت «حاج قاسم» که علمدار وحدت بود، پرچم وحدت را به دوش بگیر. بیا و در هیاهوی روزگار کرونا، شاد، شجریان، دلار، طلا و ترامپ، در قیل و قال این روزگار منفعتطلبی، رسول معجزههایمان باش.
خوش آمدی زکریا...
انتهای پیام