ترسیده بودیم از این همه درک نکردن یکدیگر و از این همه نشنیدن و همه ترسهایمان را در یک جمله به ظاهر ساده ریختیم «چرا بلد نیستیم با هم حرف بزنیم؟!» و این ترس را پیش آرش آبسالان بردیم که سالهاست فنون بیان و مهارتهای گفتاری و شنیداری را به مشتاقان میآموزد.
این دانش آموخته تئاتر که بیشتر زمان و انرژی خود را بر مطالعه و آموزش فن بیان و مهارتهای گفتاری مترکز کرده، از سالها پیش، آموزش این مهارتها را به خوانندگان، گویندگان، بازیگران و ستارگان سینما آغاز کرد ولی چندین اتفاق متفاوت سبب شد هم نگاه او به این مقوله عوض شود و هم داوطلبانی از اقشار گوناگون در کلاسهای او حاضر شوند.
آنچه پیش رو دارید، گفتوگوی مفصل ایسنا با آرش آبسالان است که با حوصلهای مثالزدنی پاسخگوی پرسشهای ما شد. پیشاپیش بر ما ببخشایید اگر این گفتوگو در جاهایی دردناک میشود؛ زیرا که چارهای نیست جز پذیرش این حقیقت تلخ که ما انسانها باید با سیاهی اعمال خود رو به رو شویم، ما که این همه سال گوشمان را بر صدای مادر اولیه خود، مادر طبیعت بستیم، حالا در میان این همه خشونت، راهی نداریم جز اینکه گفتوگو با مادر خود را بیاموزیم. با ما در بخش اول این گفتگو همراه باشید.
*از نظر شما فن بیان چوب جادویی زندگی ماست ولی این جادو چگونه اتفاق میافتد؟
ـ همه انسانها سفر قهرمانی دارند اما همه به پایان قهرمانانه نمیرسند. سفر قهرمانی بسیاری افراد پس از مرگشان کامل شده است. ولی امروزه در این سفر قهرمانی، ابزار ما شمشیر و اسب و گرز و تبرزین نیستند، بلکه شمشیر ما در جهان امروز، مهارت گفتاری ماست. گفتار آن چوب جادو، آن شمشیر آهنین، آن اسب جادویی بالدار، آن غول چراغ جادویی است که میتواند یا ما را از تمام مخمصههایی که درگیر آن هستیم، نجات دهد، یا ما را به دردسرهای بدتری بیندازد. همچنانکه مذاکره بخش مهمی از سفر قهرمان بوده است. البته گفتار یکی از ابزار ارتباطی ماست، اما به میزان سهمی که در ارتباط دارد، دقت کنید. وقتی میتوانیم با سخنمان دلی را بشکنیم یا به دست آوریم، چرا گفتار را چوب جادو ندانیم؟
* در نگاه اول فن بیان مهارتی است ضروری برای بازیگران و خوانندگان ولی یک آشنایی اولیه هم به ما میگوید که خیلی فراتر از اینها و درواقع شیوهای است برای زیست بهتر.
ـ گفتار شیوهای برای زندگی نیست، آیینی برای زیست است. برای بسیاری گفتار در حد ابزار ارتباطی است اما برای من آیینی در مسیر برقراری ارتباط است. نیایش ترکیبی از واژگان است که بر زبان راندنشان در هر مذهب و مشربی آیین دارد. چرا یک احوالپرسی ساده آیین خود را نداشته باشد؟ من نیز در دوره دانشجویی چنین نگاهی داشتم که آموزش فن بیان ویژه خوانندگان و بازیگران است. پایاننامه دانشگاهیام در دو مقطع لیسانس و فوق لیسانس با هدایت همیشه استادم حمید سمندریان، سبب شد دستوپا شکسته تمرینهایی گردآوری کنم و همینها بهانهای شد که برای تدریس در برخی از آموزشگاههای بازیگری و دانشکدهها دعوت به همکاری شوم. این فرصتی طلایی بود که در برابر پرسش دانشجویان با بنبستهای پژوهشی خود مواجه شوم. در این میان آشنایی با هنرجویی که کارش مذاکره بود و خروج از کشور برای همکاری با «پروژه گسترش تئاتر در افغانستان» که به ابتکار مرکز فرهنگی فرانسه و انستیتو گوته در کابل کلید خورده بود، نگاه مرا به این ماجرا عوض کرد. همان روز نخست این سفر، متوجه شدم بناست تئاتر را از روی صحنه پایین بیاوریم و توی کوی و برزن بگردانیم. ترکیبی از تئاتر خیابانی و تئاتر مشارکتی با مفاهیمی بسیار ساده همچون رعایت بهداشت و اهمیت مسواک زدن و مواردی از این دست، این کارکرد برایم سخیف بود چراکه ذهن من روی بازیگری و هنر تئاتر دچار غیرت بود. گویی مرتدی سر راهم قرار گرفته بود که مرا تشویق میکرد تا جام مقدس را از معبد هنر بیرون بیاورم و در کوچه و بازار بگردانم. پذیرش چنین ارتدادی برایم سخت بود. در سال سوم این پروژه، مدیریت اجرایی با من بود و توانستم تعادلی میان امر قدسی ذهنم با مسواک زدن پیدا کنم. سه سال طول کشید تا بپذیرم میتوان میان امر قدسی ذهنم و مسائل پیشپا افتاده زندگی روزمره تعامل برقرار کرد، با این توضیح که حوزههایی همچون مذاکره و ارتباطات، پیش پا افتاده نبودند. چرا مسئله را فراگیرتر و عامتر نگاه نکنم؟ یک مادر هم با فرزندش سر خوردن قرص و شربت مذاکره دارد! اینجا بود که ناگهان مرد شورشی درونم بیدار شد. به راستی چرا باید آتش مقدس را در معبد محبوس نگه داریم؟ حوزه کارم را گستردهتر کردم.
طلبه، خانم خانهدار و نماینده شواری شهر در یک کلاس
شروع این مسیر در اصفهان و موسسه نماآوای جام جم کلید خورد. در ابتدا فقط بازیگران و هنرجویان بازیگری بودند اما با تلاش مدیریت موسسه و تبلیغاتی که انجام دادند، کم کم غیر بازیگرها هم وارد کلاسها شدند تا جایی که نماینده شورای شهر، زن خانهدار، طلبه، دکتر، مهندس، استاد دانشگاه، دانشجو، محصل، کارگر، وکیل، مدیر ارشد، افسر نیروی انتظامی و خلاصه طیف گستردهای مخاطب فن بیان شدند. اعتراف میکنم در ابتدا ترسیدم زیرا با یک آنتروپی (آشوب) بزرگ مواجه شده بودم. حالا که نگاه میکنم، میفهمم طبیعی بود. آتش مقدس را به کوچه و بازار آورده بودم، طبیعی است که این گناه بدون پادافره نماند. من شاخهای از رشد مهارتها در بازیگری را وارد زندگی مردم کوچه و بازار کرده بودم، این نباید بد باشد، اما بد بود. مخاطبانم راضی بودند، خودم هم احساس غرور میکردم، اما بنا بود ضربه بزرگی به باورم وارد شود.
صدا و بیان، مال یک حال و احوال کوچک است
گزارشهای جذابی از هنرجویان میرسید؛ مادری میگفت به کمک این تکنیکها توانستم پرخاشگری را که بین من و کودکم وجود داشت، از بین ببرم و الان رابطه عمیقی داریم. دختر خانمی 30 ساله که میگفت یاد ندارم در این 30 سال پدرم قدمی برای من برداشته باشد، ولی حالا دارد چنین میکند. گزارش دیگر این بود که بحرانی خانوادگی را که حتی ریش سفیدها نتوانسته بودند حلش کنند، هنرجوی 25 سالهام حل کرده بود. نمونه ایندست گزارشها از تاثیر مثبت رشد مهارتهای ارتباطی که از دل فنون پرورش صدا و بیان بازیگری بیرون کشیده بودم، کم نبود. همه اینها ارزشمند و مایه غرور بود. اینها چیزهایی نیست که بنای یادبودی برایش ساخته شود. بنای یادبود این پیروزیها در دل آدمها ساخته میشود. مادر برای دختر، پدر برای فرزند، همکار برای همکار و ... ذات این حرکت ارزشمند بود. حالا رسیده بودم به جایی که دیگران هم بفهمند، صدا و بیان مال بازیگری، خوانندگی یا مذاکره نیست، صدا و بیان مال یک حال و احوالپرسی کوچک هم هست، ابزار یک آشنایی کوچک تا یک درک عمیق است. باید به آن به عنوان ابزاری برای بهتر زیستن نگاه کرد. همه اینها شگفتآور بود، اما یک روز همه این دلخوشیها در درونم فرو ریخت.
کودک 6 ساله و آتش به خرمن
به خاطر دارم روزی خانمی اجازه خواست فرزند 6 سالهاش را سر کلاس بیاورد. مشکلی وجود نداشت، مادر بود و آن روز نتوانسته بود بچهاش را جای دیگری بگذارد. کلاس را با خوشوبشی کودکانه با فرزند این مادر شروع کردم، هر از گاهی هم برای آن که حوصلهاش سر نرود با او ارتباط برقرار میکردم. ناگهان متوجه شدم چقدر تمرکز و دقت شنیداری کلاس در لحظاتی که آن کودک حرف میزند، بیش از تمام لحظاتی است که من درس میدهم. نکته دردناک اینجا بود که او داشت بیشتر از من شنیده میشد. پس تکنیک چه غلطی میکند؟ باید کودک شد؟ اصلا این «کودک شدن»که نقل و نبات هر شبهروانکاوی شده است، یعنی چه؟ همان روز دچار مشکل شدم. کجای مساله اشتباه کرده بودم؟
خوشبختانه از دیرباز با پژوهشهای حوزه آواشناسی آشنا بودم. ناگهان صورتمساله برایم روشن شد. من داشتم سرنا را سر و ته میزدم. به جای آنکه فنون پرورش صدا و بیان را وارد گفتار کنم باید اصول گفتار را وارد پرورش صدا و بیان میکردم. این صورتمساله الان بسیار ساده و حتی منطقی به نظر میرسد، اما باور کنید مساله به این سادگی نبود و نیست. تا چند دقیقه پیش شاید شما هم با صورت مساله انتقال دانش از بازیگری به زندگی روزمره موافق بودید. حتی این که زندگی منبع الهامبخش بازیگری است، امری بدیهی و بنیادین در دروس بازیگری است، اما تمام مربیان بازیگری میدانند که داستان به همین سادگی نیست. این درست مانند آن است که به جای بیرون آوردن آتش مقدس از معبد، مردم را وارد معبد کنیم. کار سادهای نیست. دوباره باید تعادلی را که در افغانستان تجربه کرده بودم، اینجا برقرار میکردم. اینبار کارم را با تمرکز بر پژوهش در «شیوههای گفتار» آغاز کردم. حالا دیگر دامنه تحقیق محدود به بازیگری یا آواشناسی نبود. باید زبانشناسی، جامعهشناسی، روانشناسی و کلی مبحث دیگر را زیر و رو میکردم. راهی که هنوز هم ادامه دارد. هر بار نکته کلیدی مهمی را پیدا میکنم. همین چند روز پیش در درس بداههگویی خانمی یک خاطره را دو بار تعریف کرد. بار نخست به روال معمول خودش و بار دوم با رعایت نکاتی آموزشی، روایت او در بار دوم حکمتی عمیق را به نمایش گذاشت. خاطره او در بار دوم فقط یک خاطره جذاب و شنیدنی نبود، حکمت بزرگ «فهم زمان» بود.
*چقدر شوق انگیز! ولی افسوس که این آگاهی عمومی به وجود نیامده. چگونه خانوادههای معمولی را جلب کنیم؟ و تا به حال ضعفمان چه بوده؟
این یک حرکت همسو و همه جانبه است. نمیتوانیم بگوییم وظیفه دولت یا نهادهای فرهنگی است. مسئولیتی نیست که از یک جبهه آغاز شود. مثلا درسی به نام انشا در مدرسه داریم که در دوره ما اصلا جدی نبود.اگر درس ریاضیمان عقب بود، زنگ انشا تبدیل میشد به زنگ ریاضی، در حالیکه انشا میتواند جدا از رویکرد ادبی، رویکرد سخنوری باشد. تقویت تواناییهای گفتار نیازمند مواجهه درمانی است. ضعف ارتباطی بسیاری از بزرگسالان به ضعف ارتباطاتی آنان در مدرسه بر میگردد و اینکه معلم به آن توجهی نکرده است. مثلا در درس روخوانی، معلم میپرسید «کی میخونه؟» 4 نفر دستشان را بالا میبردند و معلم از بین آنها انتخاب میکرد. هرگز روی دانش آموزی که دستش را بالا نمیبرد، فشاری نمیآورد. همین می شود که بسیاری در موقعیتهای رسمی خجالت میکشند. چرا بخشی از زنگ انشا به بداههگویی اختصاص داده نشود؟ باورتان نمیشود خانمی در کلاسم بود که قدرت ارتباطی بسیار قوی داشت اما تا به او میگفتم از رو بخوان، رنگش سفید میشد. باید زنگی مثل زنگ انشا جدی گرفته شود.
* متاسفانه زمانی قرار بود زنگ انشا حذف شود که خوشبختانه نشد...
شکر خدا، اتفاق فاجعهباری میتوانست باشد. البته تاکید من به ایجاد دگرگونی در ماهیت این عنوان درسی است. نباید به انشا فقط به عنوان تقویت مهارتهای ادبی-نگارشی نگاه کرد. این درس قابلیت تقویت مهارتهای گفتاری را هم دارد. فقط کافی است از دانشآموز بخواهیم ماجراهای تعطیلات تابستانش را تعریف کند، یا نظرش را در مورد «علم بهتر است یا ثروت» شفاهی بگوید. هنرجوی نخبه و برگزیدهای از جشنواره خوارزمی داشتم که قادر نبود توضیح بدهد، چرا به عنوان نخبه برگزیده شده است. جای این نخبه فردا در کرسی استادی دانشگاه است اما چه فایده که نتواند درست حرف بزند؟ خوشبختانه او برای تقویت مهارتش دست به اقدام زد، اما چه تعداد استاد دانشگاه داریم که دانشجو قادر به درک کلام او نیست. همه تقصیرها را گردن دانشجو نیندازیم، مغلقگویی که فقط محدود به واژگان قلمبه سلمبه نیست. اگر دانشجوی امروزی را محکوم به کمسوادی میکنیم و بعد پایاننامه را به گزارش کار تقلیل میدهیم، الزاما مقصر او نیست. شایسته است نخست خودمان را محکوم کنیم که اندیشیدن را به او نیاموختهایم . کاری نکردهایم که افق دید او چنان گسترده شود تا منجر به ارائه دیدگاه نوین شود. البته وقتی معلم نمونه کشور کسی میشود که سریعترین روش تست زدن در کنکور را ابداع کرده است، نباید هم توقعی جز این هم داشت. مبنای اندیشهورزی دچار خطا شده است. راستش این محصول تفکر سرمایهداری است که بازدهی برایش مهم است. بگذریم، زنگ انشا را جدی نگرفتیم که حالا ضعف ارتباطی بیداد میکند.
بسیاری پزشکان نمیتوانند با بیمارشان حرف بزنند
بگذارید بگویم، برای همایش سالیانه جراحان در مشهد از من دعوت کردند که البته فعلا به دلیل کرونا برگزار نشده است. صورت مساله چیست؟ بسیاری از پزشکان نمیتوانند با بیمارشان حرف بزنند! من باید بروم برای عدهای متخصص با سطح سواد عالی سمینار برگزار کنم که چگونه با بیمارتان حرف بزنید. این تراژدی است. این همان بستر ارتباطی است که محدودش میکنیم و اینجاست که فاجعه شکل میگیرد. در مدرسه زنگ مواجهه با جمع نداشتیم که پزشک متخصص امروز ما در برقراری ارتباط با بیمار ضعف دارد. در دانشگاهها واحدهای عمومی زیادی داریم. دانشجوی ما وکالت، مهندسی، پزشکی و ... میخواند ولی حرف زدن بلد نیست. چرا باید نماینده شورای شهر برای پرورش سخنوری با من مشورت کند؟! برای یاد گرفتن این تکنیک دیر است. او الان در شورای شهر و مشغول انجام وظیفه است. بد حرف بزند، شالوده زندگی مردمش بههم ریخته! چرا نامزد ریاست جمهوری از من مشاوره میخواهد، دیر است! نمیتوان معجزه کرد. نوشدارو بعد از مرگ سهراب که نمیشود. اینها به این دلیل است که در دانشکدههایمان دو واحد پرورش فنون سخنوری نداریم. هرچند دو واحد اصلا کافی نیست ولی دستکم ذهن را حساس می کند. به همین دلیل دانشجو فارغالتحصیل میشود. تخصص و سواد دارد ولی نمیتواند بیانش کند. بعد میگردد و به این کلاس و آن کلاس سرک میکشد و خدا می داند چه اباطیلی که فرا نگیرد. بدبختی این است که از این دست کلاسها زیاد شده ولی بسیاری از آنها همان اشتباه قدیمی را تکرار میکنند یعنی در آموزش، رویکرد ادبی دارند در صورتی که جنبه ادبی، تنها بخشی از این مهارت است.
*پس چه باید کرد؟
باید زیر ساختها درست شود. مثلا در مدارس ساعتی برای اتاق فکر داشته باشیم و بچهها با هم حرف بزنند. در دوره کودکی ما در کانون پرورش فکری دور هم مینشستیم و درباره موضوعی حرف میزدیم. مثلا مربی درباره رنگ کلاس، جای کتابخانه و ... با ما حرف میزد و نظر ما را میپرسید. اوایل انقلاب حتی هنوز سازمان پیشاهنگی بود و ما از همان کودکی تعاملات اجتماعی را تجربه می کردیم. این تعامل و این میزگردها در کودکی ما بود ولی حالا از بین رفته. انشا و پرورش سخنوری در دانشگاه وجود ندارد و بعد همین میشود که دیالوگ بلد نیستیم. کودکی که به دنیا میآید، فرآیند یادگیری زبان را آغاز میکند که مثل راه رفتن یا هر چیز دیگر یک مهارت است ولی به او یاد نمیدهیم به کدام سمت حرکت کند و فکر میکنیم فعل حرف زدن کافی است درحالیکه اصلا کافی نیست. اگر فقط بنا به فعلیت حرف زدن باشد، جسارت بنده را ببخشید، حیوانات هم حرف میزنند. فعل حرف زدن کافی نیست و انسان موجودی است صاحب شعور و دارای اندیشه پس باید از آن استفاده کند. همانگونه که در قدم زدن، مسیرش را انتخاب میکند و الزاما به سمت غرایزش قدم بر نمیدارد و جایی هم غرایزش را کنترل و در جهت اهدافش حرکت میکند، در حرف زدن هم باید این مهارت را به دست آورد. وقتی نظام آموزشیمان این فضا را ندارد، وقتی خانوادهها روی این قضیه کمتر حساس هستند، دچار دردسر میشویم.
وقتی خانواده، خلاء نظام آموزشی را پر میکند
زمان کودکی ما پدر و مادرها فرزندان خود را به کلاس زبان انگلیسی میفرستادند که زبان دومی برای ارتباطات یاد بگیرند و الان خانوادهها دنبال این هستند که فرزندانشان را به کلاس سخنوری بفرستند. من مدرس مهارتی هستم که در یک جامعه بهسامان اصلا نباید کاری برای انجام دادن داشته باشم. رک بگویم خیلی فاجعه است که به جای یادگیری زبان دوم، یادگیری حرف زدن، اولویت بسیاری از افراد و خانواده ها شده است. الان مشکل خیلی از پدر و مادرها این نیست که فرزندشان حرف نمیزند، مشکلشان این است که فرزندشان درست حرف زدن را یاد بگیرد چون خودشان تجربه کردهاند که با وجود تخصص عالی، نمیتوانند حرف بزنند و با جامعه ارتباط برقرار کنند. عمق فاجعه آنجاست که به من مراجعه می کنند تا قشنگ حرف زدن را فرا بگیرند، نه درست حرف زدن را! استدلال هم این است که این روزها هر کسی که قشنگتر حرف میزند، موفقتر است نه الزاما کسی که اندیشمندتر است. رونق کسب و کارهای «آموزش مهارتهای ارتباطی» یک درد است و این خیزش به سمت «مد» دردی دیگر! چرا پدر و مادر تصمیم میگیرد خودش خلاء نظام آموزشی را جبران کند؟ چرا فارغالتحصیل دانشگاه دنبال کسب این مهارت است؟ اصلا جایش در کلاسهایی مانند کلاس من است یا در مدرسه و دانشگاه؟ وقتی فرصتها یک به یک دارند می سوزند، من چه معجزهای برای بازگشت بخت از دست رفته در آستین دارم؟ نهایت تلاش من این است که راه فرصت سوزیهای بیشتر را ببندم. در حالی که این فرصتها می توانستند که نسوزند! حالا بماند که درصد افرادی که متوجه ضعف مهارتهای گفتاری خود می شوند، چندان بالا نیست. درد عمیقتر این است که بخش عمده ای از جامعه اصلا این درد را احساس نمیکنند و حرفهای من هم برایشان در بهترین حالت گلایهای از سر شکم سیری است! لطفا چند دقیقهای مصاحبه را متوقف کنیم. من نیاز به تنفس دارم.
حرف زدن بلدیم اما آیین حرف زدن بلد نیستیم
داشتم میگفتم متاسفانه این تلاشها در بسیاری از موارد، نوشدارو بعد از مرگ سهراب است. یعنی طرف وکیل است اما چون نمیتواند در دادگاه بخوبی از موکل خود دفاع کند، تازه به فکر آموزش افتاده ولی تکلیف پروندههایی که پشتسر گذاشته، چه میشود؟ نماینده شورای شهری که بعد از چند سال حالا درست زمانی که در منصب خدمت است، تازه میخواهد آموزش حرف زدن ببیند تا از حقوق موکلینش دفاع کند. خودتان بگویید، دیر نیست؟ اینها تراژدی است ولی امیدبخش اینجاست که ناگهان خانم خانهداری که سه بچه دارد و سرپرست خانواده است، به جای آموختن هر مهارتی، به کلاس فن بیان آمده تا با کودکانش درست حرف بزند. این برایم شاهکار است و به من مسئولیتی میدهد که پشتم را میلرزاند. باید بتوانم برای این مادر کاری کنم. امیدوارم جامعه ما این را بداند که اگر داریم با تراژدیهای بسیار زیادی مواجه میشویم و مثلا در خیابان یقه همدیگر را میگیریم و دعوا میکنیم، به این دلیل است که فعل درست حرف زدن را بلد نیستیم. حرف زدن بلدیم اما آیین آن را بلد نیستیم.
*بله در نبود فرهنگ گفتگو چه فجایعی اتفاق میافتد، از قتل ناموسی تا آتش زدن جنگلها و ... الان در یک خانواده پدر و دختر نمیتوانند با هم حرف بزنند. دو عشیرهای که در یک جغرافیا و یک زبانِ مشترک هستند نمیتوانند با هم حرف بزنند. ما تئاتر و پیشینههای ادبی غنی داریم ولی چرا فرهنگ گفتگو نداریم و این پیشینهها در زندگی عادیمان جریان پیدا نکرده؟
اجازه بدهید با شما مخالف باشم. ما اصلا فرهنگ گفتگو نداریم. حتی ادبیاتمان هم فرهنگ گفتگو ندارد ما بیشتر مونولوگیم و هزاران سال است که چنین هستیم. تفاوت مونولوگ با دیالوگ این است که در دیالوگ گفتگو میکنیم و در نهایت به یک نتیجه میرسیم که الزاما قرار نیست رضایت هر دو طرف تامین شود. نتیجه منطقی یک دیالوگ این است که به سنتز جدیدی میرسیم و یک قدم به جلو میرویم ولی مونولگ، یک طرفه است. نتیجه مشترک ندارد. چیزی مطمح نظر گوینده است که یا میشود یا نمی شود. مثلا بخشنامه یا امر و نهی کردن فرزند، مونولوگ هستند. اینها هیچ یک دیالوگ نیستند.
چگونه منولوگ را به دیالوگ تبدیل کنیم؟
یک راه سخت داریم که مفصل است، اما سادهترین راه حل، سئوالی کردن آن است. یعنی به جای اینکه بگوییم این کار را بکن، بپرسیم آیا دوست داری این کار را بکنی؟ این حداقل تلاش است ولی متاسفانه فرهنگ پرسشگری از یکدیگر را هم نداریم. یعنی قبح است اگر فرزند چیزهایی را از پدر و مادر یا معلمش بپرسد. پس مجبور است از دوستش بپرسد. حالا اینها را ضربدر ابعاد بزرگ اجتماعی کنید. قبح است اگر من بخواهم از مدیر اداره یا سطوح بالاتر چیزی بپرسم. وقتی پرسشگری به عنوان ساده ترین رویکرد تبدیل منولوگ به دیالوگ حذف میشود، این بذر را از بین بردهایم. بدون بذر پرسشگری، عملا بستری برای دیالوگ وجود ندارد. دقت کنید دیالوگ فقط به پرسشگری نیست، سازه پیچیده تری دارد. پرسشگری یک راه ساده و نقطهای آغازین است. بدبختانه به عنوان یک شهروند این جامعه میبینم از همین مونولوگ هم داریم به ورطه دردناکی به نام سوللکویی سقوط میکنیم. یعنی فاجعهای بزرگتری پیش رویمان است به این معنا که هر یک داریم برای خودمان حرف میزنیم.
*ممکن است سوللکویی (soliloquy) را بیشتر تعریف کنید؟
ارتباطات در یک تعریف ساده عبارت است از انتقال پیام از فرستنده به گیرنده. حالا ساده بخواهیم بگوییم، وقتی گیرنده هم برای فرستنده پالس بفرستد، می گویند دیالوگ رخ داده است، یعنی جای فرستنده و گیرنده مدام عوض می شود. باز در تعریفی ساده، سخنرانی نمونه ای از منولوگ است که جای گوینده و شنونده عوض نمی شود. حالا وقتی گوینده برای خودش حرف بزند مثلا با خودش بگوید «وای دیرم شد!» سوللکویی رخ داده است. این یک تعریف ساده برای دسته بندی ریختشناسی این گونههای ارتباطی بود، ولی طبیعتا تعریف و حتی دستهبندی اینها به همین سادگی نیست. چه بسا گفتمانی که از حیث ظاهری دیالوگ است، اما در ذات خودش سوللکویی میشود.
حالا به پیشینه فرهنگی خودمان نگاه کنیم. فرهنگ ما همواره نگاه از بالا و قیم مآبانه داشته، در ساختارهایی همچون دیوان سالاری، پدرسالاری، قومیت سالاری، جنسیت سالاری و ... توقع برقراری دیالوگ نابه جاست. ارتباط در این ساختارها در بهترین حالت از جنس مونولوگ است. نمیتوان در یک بستر اجتماعی پدر سالارانه زندگی کنیم و بگوییم در این بستر امکان دیالوگ داریم. جمع اضداد و امکان ناپذیر است. پدر دستور میدهد، حکومت دستور میدهد، دولت بخشنامه میدهد، معلم تکلیف میدهد، مدیر حکم میدهد و... این سازه از جنس «گفتم-بگو» نیست. این سازه «می گویم- بشنو» است. زمانی که بتوانیم این سازهها و فاصلهها را از بین ببریم، گفتگو میسر میشود. در فرهنگ پدر سالاری پدر از فرزند میپرسد «حالت چطور است؟» فرزند هم میگوید «به مرحمت شما خوبم». اما آیا به راستی به این میتوانیم بگوییم دیالوگ؟ آیا فرزند مکنونات قلبی خود را بیرون ریخته؟ اگر نریخته، دیالوگ نیست. از جهت ریخت شناسی، سازهاش دیالوگ است ولی واقعیت این است که از جهت ماهیت، نمیتوانیم این را دیالوگ حساب کنیم. به همین دلیل میگویم هزاران سال است مونولوگیم و تراژدی این است که بعد از این هزاران سال الان در حال در سقوط به ورطه سوللکویی هستیم که هر کس برای خودش حرف میزند و هیچ کس دیگری را نمیشنود.
فاجعه بزرگتر؛ حتی یکدیگر را نمیشنویم
در مونولوگ دستکم شنیدن وجود دارد. مثلا وقتی به بچهام می گویم بشین! اگر بنشیند یا دلیلی برای ننشستن ارائه کند، مونولوگ و حتی دیالوگ رخ داده است. درد آنجاست که بگویم بشین و او حتی با این فرمان مخالفت هم نکند و برود. انگار این بشین را به خودم گفتهام. این سوللکویی است و در چنین خانواده ای باید منتظر ابعاد فاجعه باری بود. متاسفانه این پدیده را داریم در سطح کلان اجتماعی می بینیم. دولت دستورالعملی میدهد ولی نهادها کار دیگری میکنند. آموزش و پرورش میگوید دریافت شهریه ممنوع ولی مدارس میگویند برای خودش گفته! به بیمارستان میگویید وزارت بهداشت گفته فلان خدمات زیر پوشش بیمه است و بیمارستان میگوید برای خودش گفته، چرا؟ چون سالهاست که اسم بخشنامه را گذاشتهایم قانون! میخواهیم نقص قانون را با دستورالعمل و بخشنامه پر کنیم. تازه همین بخشنامه ها هم شنیده نمی شود. به اداره ای مراجعه کردم و گفتم جناب وزیر خودش در مصاحبه تلویزیونی گفت این بخشنامه شده، پاسخ دادند هنوز دست ما نرسیده!... موضوع من این نیست که چرا پاسخ مرا نداند، موضوع من این است که پدیده خطرناک تبدیل شدن دیالوگ و حتی منولوگ به تراژدی سوللکویی در حال رخ دادن است.
*وضعیت خطرناکی است...
در این وضعیت فاصله چندانی با بربریت نخواهیم داشت. فجایعی که هر روزه میبینیم، نشانههای بربریت است. تعارف نداشته باشیم. درست است موبایل دستمان است، سوار بر ماشین آخرین مدل هستیم ولی رفتارهای بربریت را نشان میدهیم. به جای اسب، سوار ماشین هستیم و به جای شمشیر، موبایل داریم. اینها ابزار و سلاحهای جنگی هستند که با آنها یکدیگر را تکهتکه میکنیم. با این فجایعی که در حال وقوع است، نمیدانم تا کجا پیش خواهیم رفت، ولی احتمالا باید یک طاعون مدرن و یک قحطی مردن ما را ببلعد تا با سیاهی اعمال خودمان روبه رو شویم و بعد نتیجه بگیریم که الگوهای زندگیمان را عوض کنیم. اگر با این روال پیش برویم، قطعا یک انحطاط، زوال و در نهایت نابودی مدرن را شاهد خواهیم بود ولی نمیتوانم پیشبینی کنم این نابودی مدرن چه شکلی است. فقط می دانم الان در جامعه ما سازه سوللکویی جاری است و این خیلی خطرناک است.
باید منتظر سونامی وحشتناک باشیم
در سوللکویی هر کس برای خودش حرف میزند، یعنی هیچ کس دیگری را حتی نمیشنود که بخواهد بفهمد. اگر هم بشنود و بفهمد، الزامی به همدلی ندارد. مثلا من دیرم شده است و با خود می گویم «وای دیرم شد!» همسرم میشنود و میگوید «عجله نکن!». در ظاهر دیالوگ رخ داده است اما این دیالوگ نیست. نه او ذات دیر شدن من را درک کرده و نه من حسی نسبت به همدلی او دچار شدهام. لبخندی به هم می زنیم و تمام! ما ادای همدلی و همدردی را در میآوریم که شاید تابع یکسری تعاریف جامعه مدرن و آدابدانی است.
در سطح کلان اجتماعی همین جامعهای که امروز به یک قتل واکنش نشان میدهد، هفته بعد به چالش نخوچوفسکی واکنش نشان میدهد. اینها هرگز مورد تحلیل قرار نمیگیرند، یا اگر هم تحلیل شوند آحاد جامعه به آن دسترسی ندارند و مال خواص است. این محدود کردن اطلاعات ریشه در همان تفکر قیممآبانهای دارد که می گویم قرنهاست که بر تاریخ و فرهنگ ما حاکم است. هنرمند ما هم اول به جامعه به دلیل کم سوادی و بی سوادی توهین می کند، بعد می رود خودش را ایزوله می کند. این عدم درک متقابل ریشه در نبود دیالوگ دارد. وقتی یک فاجعه لاپوشانی می شود، سانسور و حتی حذف میشود، موضوعیت دیالوگ از بین رفته است. «وای دیرم شد!» با «وای کمرم شکست!» دو واکنش گوناگون در همسر من برمی انگیزد. ما «کمرم شکست»ها را سانسور کردیم که امروزه شاهد فجایع دردناک اجتماعی هستیم. وحشتناک آن است که حتی نماینده مجلسمان حرف از ضرورت تصویب قانونی میزند که روح بربریت دارد. بلندگو دست چه کسی است؟ باید منتظر سونامی وحشتناکی باشیم که ریشه به تیشه همه چیز بزند. یعنی همه نوع ارزشی را نابود کند. دیالوگ مهم است و ما با آن قرنها فاصله داریم. کمرنگ شدن و بدتر از آن حذف دروسی مانند انشا و واحدهای درسی که میتواند در این زمینه کمک کننده باشد، زنگ خطری است بزرگ. یعنی صاحبنظران و مدیران ارشد جامعه ما متوجه نیستند که هر دو اعلان «حق با مشتری است» یا «طبق قانون برخورد با کارمندان دولت این عواقب را دارد»، مونولوگ هستند؟ هیچ یک از این دو اعلانها دیالوگ نیست. متاسفم که بگویم ما قطرهای هم دانش گفتگو نداریم.
*خیلی ترسناک شد. امیدوار بودم کم کم به این سمت برویم ولی باید منتظر روزهای تاریکتری باشیم و خشونتهای بیشتر...
خیلی فراگیرتر! اشتباه آنجاست که به جای پذیرش اشتباه خود، خطا را گردن دیگران و ابزار می اندازیم. آیا چاقو مسئول قتل است که اینترنت و ماهواره مسئول فروپاشی کانون خانواده باشد؟ من هم میدانم چاقو دست بچه خطرناک است. حالا اگر این استدلال دلیلی بر محکومیت یا محدودیت ابزاری باشد، آن وقت باید نتیجه گرفت پس جامعه بالغ نیست. اگر این را بپذیریم، آنوقت باید پرسید مقصر کیست؟ ریشه در کجاست؟ این ضعفی ریشه دار در تاریخ ماست و محدود به این دوره و آن دوره نیست. دیالوگ نداریم که بلوغ نداریم که ناگزیر به برخوردهای قهری تر می شویم. یک پسربچه نابالغ هفت ساله خطرناک نیست، اما یک پسر نابالغ سی ساله خطرناک است.
*خب همینطور دست روی دست بگذاریم؟ چه کنیم تا کمکم زمینههایی فراهم شود؟
پای تکنیک به میان میآید. شاید بسیاری با من مخالف باشند، اما باید پای تکنیک و لاغیر به میان بیاید. بس است «تا توانی دلی به دست آور»! این نصیحت است، مونولوگ است. نتیجه دیالوگ الزاما مهربانی نیست. برخی به اشتباه فکر میکنند دیالوگ یعنی آن که در کمال آرامش با هم حرف بزنیم. چه کسی گفته دیالوگ این است؟ گاهی ممکن است پرخاشگری هم در خودش داشته باشد. این پرخاشگری با آن پرخاشگری ناشی از عدم دیالوگ فرق دارد. من دلم از دست همسرم پر است و نمیتوانم به او بگویم، در خودم میریزم و مدام با خودم غر میزنم و بالاخره جایی لیوانی را پرت میکنم و میشکنم. این میشود بازتاب لحظهای که تمام این فشارها را در خودم زندانی کردهام. به همین دلیل ناگهان میبینیم جامعه منفجر میشود. یکباره قتلی اتفاق میافتد که در شرایط عادی نباید اتفاق میافتاد یا جنگلی آتش زده میشود چون عقدهای است که تلنبار شده و میشود شکستن شیشه بانکها، آتشسوزیها و ... چراکه ما بیهوده می کوشیم تا در سازه سوللکویی با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. روراست باشیم، ما توهم بهره مندی از دیالوگ و گفتمان را داریم.
*چرا در این زمینه این اندازه ناتوانیم؟
چون وقتی حرف زدهایم، کتک خوردهایم. وقتی در جایگاه دیالوگ قرار میگیریم، تو سری خوردن و سرکوب داریم که اجازه میدهد پدر، مدرسه و جامعه توی سر بچه بزند. الان قدرتطلبی پنهان خیلی زیادی داریم. همه میخواهند بگویند من از تو پر زورترم، خوشگلترم، موفقترم، باسوادترم، فالوئر بیشتر دارم و... مگر قدرتطلبی فقط به این است که با هم مچ بیندازیم. نمودش میتواند در جلب زیبایی هم باشد. الان جامعه ما دارد این کار را میکند و بپذیریم جامعه ما با تمام ارزشهایش، در لایه پنهان خود نظام سرمایهداری مخوفی بر آن حاکم است که سبب شده یکسری آموزههایی شکل بگیرند و چیزهایی به عنوان حقیقت به خورد جامعه داده شود که همه روحی استثماری دارند. نمونه همین آموزش روش تست زدن! با چه توجیهی؟ بازدهی سریعتر! پس فهم دانش کجا رفت؟ به دانشآموز به جای درک ریاضی میانبرهای محاسباتی آموزش میدهند و بعد بدبختی آن که اسمش را درک ریاضی هم میگذارند! این که یک فرمول ساده است که دست آدم بیسواد هم بدهی از پس تست زدن برمیآید. همین میشود که «تز» جایش را به گزارش کار میدهد. روح سرمایهداری اندیشهورزی عمومی را برنمی تابد، برای همین معلم نمونه کسی میشود که ماشین حسابهای سریعتری میسازد.
هفت شهر عشق چه شد؟! هفت خان رستم کجاست؟!
نگاهی به ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب بیندازید و حافظهتان را مرور کنید. دور نرویم، همین 20 سال پیش در این ویترینها چه کتابهایی بود و امروز چه کتابهایی است؟ جلوی ویترین کتابفروشی میایستادی و صاحب ایده برای پیش رفتن میشدی، حالا صاحب دغدغه عقبافتادن میشوی! ظرافت قضیه آنجاست که دقیقا ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب تغییر الگوی فکری جامعه را نشان میدهند. این ویترینها ویترین کنونی جامعه ماست. همین ویترینها نشانگر آنند که از چه سطح و سازههای فکری به چه سطح از ساختارها رسیدیم، این تراژدی نیست؟ کتابهایی که الان در ویترین هستند، دردآور و شرمآورند. زمانی همینقدر که در راسته خیابان انقلاب راه میرفتیم و فقط نام کتابها را میخواندیم، برایمان آموزنده بود ولی دیگر شهر بازی و تفریح من کتابفروشی نیست. بعد مدام مینالیم سرانه مطالعه پایین آمده و زورکی مردم را میخواهیم به مطالعه وادار کنیم. نمیشود! ویترینها مملو از کتابهایی با رویکرد اموزش هستند. خوراک اندیشه کجاست؟ اندیشه که نباشد، دیالوگ هم نیست. الان عمده کتابفروشیهای خیابان انقلاب هیچ فرقی با کتابفروشی آموزش و پرورش ندارند. اتوپیای ذهنی من دیگر تبلور وجودی خودم نیست. اتوپیای من شده شرکت بزرگتر، خانه مجللتر، کارمندان بیشتر ... موفقیت در 24 ساعت؟ یعنی چه؟ پس سفر قهرمان کو؟ هفت خان رستم چه شد؟ هفت وادی عشق کجاست؟
انتهای پیام