دخترانی که آرزو به دل می‌مانند

اینجا خبری از حقوق دختران نیست، طنازی‌های دخترانه‌شان در میان شلوغی‌ آجرها گم‌شده، آجرها برایشان نقش عروسک دارد و حسرت بازی‌های دخترانه در دل‌شان مانده‌است و هرکدام به فکر جابه‌جایی آجری بیشتر هستند تا با دست‌های ظریف دخترانه باری از روی دوش پدر بردارند.

همان‌طور که روی عرشه کشتی ایستاده و موهایش در باد می‌رقصد، از دیدن دریای پرتلاطم لذت می‌برد، می‌گوید: ما ۱۰ تا دختر هستیم، شانسش نبود که پسر شویم، اینجا دخترها حق ندارند به مدرسه بروند و برای خودشان چیزی بخرند، خاله اینجا دخترها با خوشبختی فاصله زیادی دارند.

شریفه چشم‌هایش برق می‌زند؛ از تل خشت‌های شکسته شده پایین می‌آید و می‌گوید: این‌ها آب باران است که یکجا جمع شده و شبیه رودخانه است، اگر دقیقاً اینجا بایستی و دستانت را بازکنی انگار در کشتی در حال حرکت هستی و می‌توانی خوشبختی را حس کنی، ما هر وقت ناراحتیم اینجا سوار کشتی می‌شویم و تا جزیره آرزوهایمان می‌رویم.

باهم از جزیره آرزوهایشان دور می‌شویم، بوی خشت داغ همه‌جا را فراگرفته است، اینجا یکی از کوره‌های آجرپزی اطراف قزوین است، شریفه دختر ۱۱ ساله افغان به همراه ۱۰ خواهر و برادر خود در این کوره مشغول به فعالیت‌اند، پروانه، شکرانه، خدیجه، سحر، سید عباس و امیرعباس کودکان ۲ تا هشت ساله‌ای هستند که در این کوره مشغول به کارند.

شکرانه ۱۰ سال دارد و کلاس چهارم است؛ هنگام ورودمان به گرمی از ما استقبال می‌کند، می‌خواهم که ما را به سمت کوره آجرپزی ببرد و نشانم دهد چه‌کارهایی انجام می‌دهد، می‌خندد و می‌گوید: دنبال چه می‌گردی اینجا خبری جز بدبختی نیست! اینجا روی دستگاه خشت درست می‌شود و با ماشین می‌آورند در این بخش خالی می‌کنند، وقتی خشت‌ها خشک شد آن را جمع می‌کنیم تا دوباره داخل آتش بگذارند که پخته شود بازهم خشت‌ها را جمع می‌کنیم.

شکرانه باذوقی کودکانه از خانه‌ای می‌گوید که پنهانی از رئیس در گوشه‌ای از کوره درست می‌کنند، آجر روی آجر می‌چیند و با وسواس خاصی فاصله بین اتاق‌خواب و آشپزخانه را مشخص می‌کند، امیرعباس آجرها را به‌سختی می‌آورد و شکرانه و پروانه خانه رؤیایی‌شان را آماده می‌کنند.

«خاله دیگه تموم شد، اینم خونه ما؛ اینجا آشپزخونه است، اینجا گازه، اینجا برای پذیرایی است»، ناگهان با دستش به سر می‌زند و با صدایی بلند می‌گوید: «پروانه؛ میز عسلی‌ها را یادمون رفت!» مرا به خانه‌شان دعوت می‌کنند و می‌گویند با خاک، سبزی و آب، غذا درست می‌کنیم و با خشت‌ها عروسک.

قصه ما را در اینترنت نگذارید؛ آبروی ما می‌رود

خدیجه هشت ساله که لباس افغانستانی قرمزی پوشیده است، از همان اول کار با اخم به استقبالمان می‌آید و دوست ندارد از کار کردنش صحبت کند، می‌گوید: صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، مسواک می‌زنم، صورتم را می‌شورم، غذا می‌خورم و در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کنم.

حرف‌هایش تمام نشده که خواهرانش با صدای بلند می‌خندند و می‌گویند: او دروغ‌گو است و به حرف‌هایش گوش نکنید، ما اصلاً مسواک نداریم و باهم در کوره زندگی و کار می‌کنیم، خدیجه هم خشت می‌چیند.

شکرانه با شیطنت می‌گوید: حرف‌های خدیجه را باور نکنید، دوست دارد باکلاس باشد و می‌گوید کار کردن در کوره به درد ما نمی‌خورد.

پروانه ۱۰ ساله درحالی‌ که کودکی را در آغوش گرفته، دوان‌دوان به سمت ما می‌آید، می‌گوید: امیرعباس و سید عباس را ببین من خاله آن‌ها هستم، این هم که بغلم هست، خوشگل و چشم آبی اسمش سحر است.

باز همه می‌خندند و می‌گویند: همه فکر می‌کنند سحر پسر است، آخر مادر ما پسر دوست است، هی بچه می‌آورد که پسر شود، از شانسش دو تا برادرمان پسر بود و بعدازآن همه ما دختر شدیم، حالا ۱۰ تا دختر هستیم شانسش نبود که پسر شویم، اما مامان به همه می‌گوید سحر پسر است برای همین هم همیشه موهای سحر را کوتاه می‌کند و با او مثل پسرها رفتار می‌کنند.

امیرعباس و خدیجه روی خشت‌های خام می‌دوند و بازی می‌کنند، اما شکرانه خودش را کنار می‌کشد و می‌گوید: از من عکس نگیرید اگر قصه ما را در اینترنت بگذارید آبروی ما در کل دنیا می‌رود، ما شناخته زیاد داریم، در کل دنیا شناخته داریم.

با تعجب می‌پرسم «شناخته» دارید؟ حمیده دختر ۱۵ ساله‌ای که خواهر بزرگ‌تر است صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید: منظور شکرانه فامیل است، ما فامیل زیاد داریم اما اشکالی ندارد از بچه‌ها عکس بگذارید اما ما که بزرگ هستیم را نه، من نامزد دارم و متأهل هستم.

دختری ۱۵ ساله که چهره‌اش بیش از ۲۵ سال را نشان می‌دهد، می‌گوید: ما افغان‌ها رسم‌های خاصی داریم مثلاً معتقدیم که دختر نباید به مدرسه برود و زیاد درس بخواند، من خودم عاشق مدرسه‌ام و حتی حاضرم برای مدرسه جان بدهم اما تا هفتم بیشتر نخواندم، یعنی بیشتر از آن نمی‌گذارند بخوانیم وقتی‌که ازدواج کنیم هم شوهرمان برایمان تصمیم می‌گیرد.

حمیده همان‌طور که در حال چیدن خشت‌ها است با ناراحتی سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: ما ۳۰ سال است که در ایران زندگی می‌کنیم به نظر خودمان که ایرانی هستیم، اما هنوز شناسنامه نداریم و فرهنگ خودمان را اجرا می‌کنیم، شکرانه عصبانی می‌گوید: من دوست دارم دکتر قلب شوم، اما نمی‌گذارند درس بخوانم مثل لباس‌هایمان که مادرم ما را مجبور می‌کند لباس افغانستانی بپوشیم درحالی‌که من لباس ایرانی دوست دارم نه  آن لباس دامن دراز را.

اینجا خبری از حقوق کودکان نیست

صدای خنده‌هایشان کوره داغ را خنک می‌کند، روی آجرها راه می‌روند و هرکدام به سمتی می‌دوند، هیچ‌کدامشان در کوره کار نمی‌کنند می‌گویم شما همیشه اینجا بازی می‌کنید؟ شکرانه می‌گوید: بازی! بازی کجا بود ما همیشه در حال خشت جمع‌کردن هستیم اما گاهی یواشکی خشت‌هایی که تازه است را شبیه عروسک می‌کنیم، یعنی خشت را برمی‌داریم اگر تازه باشد دهان و بینی می‌کشیم و عروسک بازی می‌کنیم.

خدیجه می‌گوید: میدانی بازی چیست، وقتی حالمان بد باشد یک کاری می‌کنیم که غم‌هایمان یادمان برود و کارهایی می‌کنیم که می‌گوییم بازی است اما بیشتر اوقات خشت جمع می‌کنیم.

پروانه که سعی می‌کند زیادی به دوربین نزدیک نشود می‌گوید: از ما فیلم نگیرید، معلم ما اخبار نگاه می‌کند و همه‌چیز را می‌فهمد، یک‌بار آقا فرهاد عکاس از ما عکس گرفته بود و اخبار نشان داده بود، معلم و همکلاسی‌هایم دیده بودند که من در کوره کار می‌کنم، هی می‌گفتند تو در کوره کار می‌کنی و من خجالت می‌کشیدم، من هم دوست دارم معلم شوم اما آرزویم برآورده نمی‌شود، برادرم اجازه نمی‌دهد درس بخوانم و می‌گوید مدرسه نروید چون ما خراج نداریم، این روزها هم هزینه مدرسه زیاد شده است ما هم که هر چه‌کار می‌کنیم پولش را پدرم می‌گیرد و چیزی به ما نمی‌دهد، پدرم می‌گوید ما فقیر هستیم و نمی‌توانیم چیزی بخریم.

اینجا خبری از حقوق کودکان نیست، شیطنت‌های کودکانه‌شان در میان شلوغی‌ آجرها گم‌شده و حسرت بازی‌های کودکی در دل‌های کوچکشان باقی‌مانده است، رؤیاهای شیرینشان برای همیشه خط‌خورده و هرکدام به فکر جابه‌جایی آجری بیشتر هستند تا با دست‌های کوچکشان باری از روی دوش پدر بردارند، لباس‌های گرم زمستانی به تن دارند و هرکدامشان لباس‌های چندلایه پوشیده‌اند اما گرمای تابستان هم‌دلشان را گرم نمی‌کند.

شکرانه می‌گوید: پدرم اصلاً به ما پول نمی‌دهد اما لباس مدرسه برایمان می‌خرد، کفش مدرسه را آقا فرهاد برایمان می‌آورد، بااین‌حال ما درس‌هایمان را خوب می‌خوانیم، این روزها که کرونا آمده بود هم با گوشی مامانم درس خواندیم، یک روز یخچال برقش مشکل داشت و گوشی در شارژ بود، آمدم درس بخوانم که برق مرا گرفت و با گوشی پرتاب کرد، حالا دیگر گوشی هم نداریم.

خدیجه می‌گوید: از کوره بدم می‌آید، دوست دارم زودتر به قزوین برگردیم، ما هرسال تابستان می‌آییم اینجا کار می‌کنیم، قزوین راحت هستیم و کار سختی نداریم، هر وقت از مدرسه می‌آییم راحت می‌نشینیم و پسته می‌شکنیم، پسته شکستن راحت است هر کیلو هزار تومان است من که می‌توانم روزی ۱۰ کیلو بشکنم.

اما پروانه ازاینجا راضی است، می‌گوید: اینجا سکوت زیاد است وقتی در قزوین می‌خواهیم بازی کنیم همسایه‌ها می‌گویند چرا داد می‌زنید ما خوابیدیم اما اینجا راحت هستیم و پر سروصدا بازی می‌کنیم.

شریفه ۱۱ ساله و به قول خودش کلوخی است، در کنار دستگاه کلوخی می‌ایستد و اجازه نمی‌دهد سنگ‌های بزرگ و آشغال وارد دستگاه شود، می‌گوید: من که کلوخی‌ام و وقت ندارم بازی کنم، همه ما صبح ساعت پنج و نیم بیدار می‌شویم تا ساعت ۹ صبح کار می‌کنیم، ساعت ۹ صبحانه می‌خوریم و تا ساعت یک دوباره‌ کار می‌کنیم و بعد از ناهار و استراحت تا ساعت ۱۰ شب‌ کار می‌کنیم.

شریفه به قول خواهرانش لفظ قلم صحبت می‌کند و می‌گوید: ما اینجا سه گروه هستیم کلوخ زن، انبار زن و کلیک زن، پول هرکدام تنها است یعنی به هرکسی پول خودش را می‌دهند، پول کلیک زن را چند نفر حساب می‌کنند که چند تا آجر درست کرده است و پولش را یا نقد می‌دهند یا چک می‌دهند یا به حساب واریز می‌کنند.

با ناراحتی می‌گوید: من که کلوخ زن هستم پولم را به پدرم می‌دهند، فکر کنم ماهی پنج میلیون تومان می‌شود و در این چهار ماه ۲۰ میلیون تومان کار می‌کنم، پدرم می‌گوید خانه‌مان قراضه است و باید پول جمع کنید خانه بخریم با این پول‌ها نمی‌شود زندگی کرد.

درآمد ماهانه پنج میلیون تومان برای کودکی ۱۱ ساله شبیه رؤیایی برای پولدار شدن است، اما اینجا کودکان کار می‌کنند و فقیرتر می‌شوند، فقری که ریشه در مال ندارد بلکه فقر اصلی ریشه در فرهنگ دارد، فرهنگی که با کودکانشان مثل برده رفتار می‌کنند؛ برده‌داری نوین با ارزش افزوده.

شریفه اضافه می‌کند: ما خیلی فقیر هستیم و همیشه باید کار کنیم، ما حتی پول‌ نداریم لباس بخریم این لباس‌هایی که پوشیدیم را هم یک بنده خدایی برای ما می‌آورد، کفش‌هایمان را هم که آقا فرهاد آورده است؛ اگر هم چیزی بخواهم و به پدرم بگوید برایم بخرد می‌گوید پول‌ ندارم خودت کار کن و پول بده اما من پولی ندارم چون همه پول‌هایم را به پدرم می‌دهند و او هم قبول نمی‌کند که از آن پول برایمان خوراکی و لباس بخرد، حتی کدو و بادمجان در حیاط کاشته و گفته ناهار و شام را باید از این‌ها استفاده کنیم.

شوق درس خواندن در چشم‌هایشان موج می‌زند؛ اما...

شریفه دوست دارد بازیگر شود، علی رغم اینکه خیلی مسلط صحبت میکند اما از این که بین مردان صحبت کند خجالت میکشد، او نیز مانند خواهرانش عاشق مدرسه است و می‌گوید: حتی پدرم اجازه نداد که من کارنامه کلاس ششم را بگیرم و مادرم می‌گوید اگر می‌خواهی کلاس هفتم بروی باید ۵۰۰ هزار تومان بدهی یا بگویی پولش را بدهند، وگرنه ما پولی برای این چیزها نداریم.

شوق درس خواندن در چشم‌هایشان موج می‌زند، هرکدامشان رؤیایی در ذهن دارند که راهش را فقط درس خواندن می‌دانند، درس خواندنی که از آن محروم شدند، شریفه با نگاهی پر از التماس می‌گوید: خاله کسی را نمی‌شناسی که ۵۰۰ هزار تومان بدهد تا من به مدرسه بروم، درآمد خودم خوب است اما چه کنم که حتی هزار تومان آن‌هم به خودم نمی‌دهند، همیشه پدرم می‌گوید ما خیلی فقیر هستیم و با این پول‌ها نمی‌شود زندگی کرد.

از دختر بودنش ناراحت است و از برادری می‌گوید که اهل حساب‌وکتاب نیست، خودش به ریز حساب می‌کند که برادرم مانند من کلوخ زن است اما هر روز سیگار می‌کشد، روزی یک بسته می‌کشد یعنی هرروز ۶ هزار تومان به سیگار پول می‌دهد، خودتان حساب کنید چهار ماه را اگر روزی ۶ هزار تومان حساب کنید می‌شود ۷۲۰ هزار تومان همان پولی که من برای مدرسه نیاز دارم و می‌گویند ما فقیر هستیم؛ برادرم تشنجی هم هست و کلی پول برای دکترش می‌دهند اما ما نمی‌توانیم حتی غذای موردعلاقه‌مان را بخریم.

شکرانه می‌گوید: این آجرها را ببینید ما باید یک گاری آجر جمع کنیم که هر گاری تک مربع می‌شود ۲ هزار تومان، نمی‌دانم چند تا آجر می‌شود شاید هزارتا آجر یک گاری شود، دخترها از پسرها زرنگ‌تر هستند و زیاد کار می‌کنند، برادرم که از این کار خسته شده بود رفت دست‌فروشی کند اما مأموران گرفتنش و امضا دادیم که دیگر دست‌فروشی نکند، حالا او هم آمده اینجا با ما کار می‌کند البته روی ماشین کار می‌کند.

در اطراف کوره قدم می‌زنیم و هرکدام از آرزوهایی می‌گویند که می‌دانند هرگز به آن‌ها نمی‌رسند، در چشم‌هایشان که خیره شوی راز تلخی را می‌بینی؛ آن‌ها به دنیا آمده‌اند تا بردگی کنند برای پدرانی که حقی برای کودکانشان قائل نیستند، کودکانی که هرکدام درآمد خوبی دارند اما برای لباس تنشان باید التماس غریبه‌ای را کنند.

شریفه می‌گوید: خاله ما تنها یک‌ چیز می‌خواهیم این‌که یک روز، بعد از مدرسه بیایم خانه زیر کولر خنک بنشینیم و فیلم ببینیم و دیگر کار نکنیم، کوره‌های آجرپزی برای ما رنگ بدبختی است و می‌دانیم که هیچ‌وقت دنیا به کام ما نمی‌شود چون ما محکوم به کار کردن هستیم.

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۳ تیر ۱۳۹۹ / ۱۲:۵۹
  • دسته‌بندی: قزوین
  • کد خبر: 99040302350
  • خبرنگار :