از وقتی کرونای لعنتی آمده، پایش را بیرون نگذاشته بود. خریدها را من انجام می دادم، امکان نداشت کرونا گرفته باشد اما بعد از سه روز گفتند مبتلا به کرونا است و همان روز هم مرد. در عرض چند ساعت؛ فوت پدرم به علت ابتلا به کرونا در فامیل پیچید. رعب و وحشت وجود همه را فرا گرفت. خواهر و برادر و عمو و دیگر نزدیکان دور هم جمع شدند، برای مراسم دفنش اجازه ندادند عده زیادی حاضر شود. به خانه برگشتیم نگاه ها به طرف من برگشت، تنها کسی که با پدرم می ماند من بودم، دکترها گفته بودند باید حداقل 14 روز قرنطینه شوم اما من سالم بودم. در شوک کامل بودم، هنوز مرگ پدرم را باور نداشتم. چشم باز کردم دیدم مرا در داخل اتاقی گذاشته اند و حق خروج از اتاق را ندارم. بمانند مجرمی که گناه بزرگی مرتکب شده باشد همه از من دوری کردند.
پدرم مرده بود، من عزادار بودم به آغوشی نیاز داشتم که سرم را بر شانه اش بگذارم و های های گریه کنم. چقدر احساس غریبی و بی کسی می کردم. حالا تک و تنها مثل غریبه ها در چهار دیواری باید مرثیه سرایی می کردم. افراد نزدیک خانواده دورهم جمع شده بودند و برای خودشان عزاداری می کردند در حالیکه عزادار واقعی من بودم.
خیلی زود خبرها به دوستان و آشنایان دیگر هم رسید. تلفن ها شروع شد؛ "تسلیت می گویم واقعا شرمنده به خاطر شرایط موجود می دونی که نمیتونیم برای تسلیت حضوری خدمت برسیم غم آخرت باشه و ...... "
نه این انصاف نیست، من پدرم، عزیزترین فرد زندگی ام از دنیا رفته، چقدر احتیاج دارم دوستانم، نزدیکان و عزیزانم دور و برم را بگیرند و تسلی ام بدهند، آن قدر گریه کرده ام که خسته و بی حال افتاده ام. گوشیم زنگ می خورد، مریم است، صمیمی ترین دوستم، چند سال پیش که پدرش از دنیا رفت چند روز پیشش ماندم. همه فامیل و دخترخاله هایش جمع شده بودند اما من برای او فقط دوست نبودم، از خواهر برایش نزدیکتر بودم و می دانستم چقدر به من نیاز دارد. بغلش کردم و ساعت ها روی شانه هایم گریه کرد. حالا که پدرم مرده بود احساس می کردم چقدر درکش می کنم. پشت تلفن، های های گریه می کردم و مریم از آن طرف تسلی ام می داد اما از این که نمی توانست در این لحظه کنارم باشد اظهار تاسف می کرد. این عادلانه نبود الان مریم باید پیشم بود بهش واقعا احتیاج داشتم.
شب شده بود شام غریبان پدرم چه غریبانه برگزار شد. کم کم افراد بسیار نزدیک فامیل خداحافظی کردند و رفتند. من ماندم و خواهر عزادارم که از پشت در همصدایم شده بود. بچه هایش اصرار داشتند مادرشان را با خودشان ببرند چرا که از من وحشت داشتند، می ترسیدند خاله شان کرونایش را به مادرشان منتقل کند. اما خواهرم هم عزادار بود و هم می بایست مراقب من باشد.
تا صبح من و خواهرم پشت دیوار عزاداری کردیم، نمیدانم کی خوابم برده بود، فردایش چند شمع خواستم، گوشی ام را خاموش کردم، از عزاداری های مجازی خسته شده بودم.
باورم نمی شد غمگین ترین عزاداری دنیا را داشتم. شام غریبان، مراسم ترحیم، و شب جمعه در همان چهار دیواری اتاقم برگزار شده بود، چهار روز دیگر از قرنطینه خارج می شدم دیگر شانه ای برای گریستن نمی خواستم، مسلما من تنها کسی نیستم که در مرگ عزیزانش این گونه عزاداری می کند. لعنت بر کرونا و مسببین شیوع آن.
این نوشته با الهام از عزاداری های غریبانه هزاران تن از هموطنان داغدیده نوشته شده است.
نوشته از: طیبه شایان
انتهای پیام