با خواندن کتاب ذهن فضول؛ به شما هیچ ربطی ندارد به من چه! به تو چه! به ما چه! نوشته علی شمیسا، به نگرش جدیدی در حوزه احترام به حریم خصوصی دیگران دست مییابید.
درصدی از انسانها هویت وجودی خود را از فضولی، سرک کشیدن و دخالتهای خود در زندگی دیگران به دست میآورند، گویی اگر در زندگی مردم دخالت نکنند روزشان شب نمیشود، در واقع شعار زندگیشان این میشود «من فضولی میکنم، پس هستم!» و وقتی این جمله جزء نمایشنامه روانی زندگی یک فرد، چه زن و چه مرد، بشود، حال و روزش معلوم و در واقع جزء قواعد و دستورات ناخودآگاه ذهنش میشود به گونهای که فرد از این طریق به زندگی خود معنا و مفهوم میدهد.
فرد فضول زمانی که به مهمانی میرود پرسشهایش شروع میشود، آنقدر که گاه دیگران از او فراری هستند و میدانند که نمیتوانند از دست سؤالهای او فرار کنند و باید خود را کنترل کنند یا به او اطلاعات ندهند؛ اما او که سالهاست فضولی و سرک کشیدن را تمرین کرده است، اکنون به طور کامل با مهارت و ظرافت سؤال میپرسد، طوری که مجبور میشوید اطلاعات بدهید، شاید هم یک دستی بزند تا اطلاعات بگیرد و موفق هم بشود. او دیگر یک فضول ناشی و بیدستوپا نیست، او میداند چه چیز را چگونه و چطور بپرسد، در چه زمان بپرسد که بتواند جواب بگیرد و در چه مکان طرح مسئله و مشکل کند تا جزئیترین اطلاعات را به دست آورد.
همه ما افرادی را دیدهایم که بیرون کشیدن اطلاعات از دیگران را نوعی زیرکی میپندارند و خود را کسی میدانند که حتی میتواند شیطان را هم درس بدهد. سالهاست از دخالتها، سرک کشیدنها و فضولیهای خود سود برده و توانسته از دیگران اطلاعات بگیرد و اوقات خود را اینگونه پر کند و به نوعی در خودش هیجان ایجاد کند.
چنین فردی دیگر یک فضول اتفاقی نیست که تصادفی در زندگی دیگران سرک کشیده است، کودک فضول و والد مداخلهگر او در هر ارتباطی سریع و رسمی فعالیت تجسس خود را شروع میکند و تجسس برای او مرحلهبندی دارد؛ مرحله یک، دو، سه و با یک سلام و احوالپرسی شروع میشود، کمکم و بسیار رندانه، طوری که گاه طرف متوجه منظور پرسشهای او نمیشود و خیلی صبورانه و با حوصله جلو میرود و آنقدر ماسک مهربان و به من چه مربوط است بر چهره زده است که باید بسیار تیز بود تا بتوان دست او را خواند.
او استاد اینگونه بازیها است، او در مسابقات فضولها رتبه و مدال گرفته است و در قالب عروس، داماد یا دوست و همکار و همسایه به پست شما خورده است، او میآید که از شما بیشتر بداند، بفهمد و در صندوقش از شما اطلاعات رازگونه بیشتر داشته باشد و روزی میرسد که چشم در چشم شما میشود و میگوید که پرونده زندگی شما دست من است، لطفا خفه شو. او همان فردی است که با این جمله کوتاه صبح خود را شب میکند و باور دارد که فضولی میکند، پس هست و برای خود عددی است.
شما چطور؟ چند درصد در ناخودآگاه خود به صادق بودن این شعار در مورد خودتان باور دارید؟ هیچ، اصلا، ابدا؟ لطفا کمی از خوب نشان دادن خود دست بردارید و خیلی صادقانه و بیرحمانه باورهای ذهنتان را نقد و تجزیه و تحلیل کنید.
در بخشی از کتاب ذهن فضول میخوانید:
افراد مداخلهگر گاهی علاقه و استدلالهای عجیبی برای ورود به زندگی شما یا سرنوشت دیگران دارند در حالی که از حل امور کلی و جزئی زندگی خود عاجزند. آنها برای زندگی دیگران نسخه میپیچند و تز میدهند. این افراد من را یاد این ضربالمثل میاندازند که "یکی سر خودش را نمیتوانست ببندد، رفت عروسی سر عروس را ببندد."
در اطرافمان از این دست افراد والد مداخلهگر کم نمیبینیم، افرادی که برای زندگی دیگران شعارسازی و آرمانسازی میکنند و روحیات ناکام خود را در قالب سخنرانی و ارائه نظرات حتی روشنفکرانه به دیگران دیکته میکنند؛ اما همین خانم یا آقا در زندگی شخصی خود لنگ میزند و نمیتواند رابطه و زندگی عاطفی خود را اداره کند، کسی هم نیست که به او بگوید یک سوزن به خودت بزن بعد یک جوال دوز به مردم. ذهن این افراد افسار گسیختهتر از این حرفهاست. آنها سالهاست به این فرم دخالت کردنها عادت دارند و حتی از مداخلهگریهای خود هم پاداش گرفتهاند.
انتهای پیام